بگو، بگو که از ما نبودی و نیستی، بگو
در جغرافیای میله و درد ما همه چهار هزار فرسنگ دوریم
بگو که از ما نبودی و نیستی، بگو
بگو که دشمن مایی، بگو
بگو که آسمان همیشه سیاه بوده
بگو که درد سفید
دریای خون همیشه امن و امان است، بگو
بگو که ما همه بربر
بگو که ما همه دشمن
بگو که ما همه خود را به مفت فروختیم، بگو
بگو که آبها آرام، که سنگ بند روی سنگ
بگو نمایش بود، بگو
بگو چیت، مخمل، دبیت
بگو ما همه دروغ، ما همه خیط
بگو، از رو بخوان بیغلط
بگو که دشمن مایی، بگو
بگو، آسوده، راحت
بگو، عذاب نکش، نترس
در سایههای این تابستان هم آتش میبارد و
شکنجهگر ما نیستیم
بگو...
کولهبار را از تو گرفتیم، آسوده شو
دشمنشناس شدیم ما و دشمن تو نیستی، بگو، تو نیستی، بگو
بگو با آن زبان سرخ، سر سبزت را نده بر باد
سرت سلامت، ما همه سرسبز شدیم
بگو، که بیایی
بگو، که برگردی
بگو،
تاریخ را آنکه پشت میز نشسته رقم نمیزند
تاریخ دست ماست
جات خالی نیست
بگو...
ما همیشه نیست بودیم
ما همیشه خطر
بگویی نگویی ما فتنهایم، ما شر
راست توی آن چشمها، هر چه گفته شد بگو
ما باور نمیکنیم، تو هم نکن باور
بگو که بیایی، بگو که برگردی
آن زبان گفتنیها را گفته
صدای تو، صدای روز روشنات در خاطر ما هست
صدای روز راست گفتنات را در تاریخ مینویسیم
مینویسیم از روز غصب صدات، روز با صدای تو نمایش فریب...
صدات را به هر که خواست بده، سرت را نه، نه جانت را نه
گنگ و گول نه ماییم، میبینیم کدام پنجه افتاده به تارهای حنجرهات
صدات را بده، که باز بشناسیم تمام دروغها را
صدات که دست فریب را رو میکرد...
بگذار باز با صدای تو بشنویم دروغ چیست
تو دروغ نبودی، دروغ نیستی، بگو
بگو دریا سیاه ، بگو ما دشمن، بگو ما دروغ
بگو ما زرد، ما آبی، بگو ما بیفروغ...
غاصب تو نیستی، ضارب تو نیستی
جای انگشتهای تو روی گونهی ما نیست
نه خطی کبود از دست تو روی تن
خونِ دل ما از خنجر تو... نه، نه!
دشمنشناس شدیم، دشمن تو نیستی
بگو که بیایی، بگو که برگردی
اینجا جای تو خالیست
تا تو آنجایی میلرزند دستهای ما
بگو که بیایی، بگو که برگردی
بگو... شمشیر که بر فراز سرت تاب نخورْد
میبینی دروغپرده را چطور میدرند
دستهایی که دیگر نمیلرزند
تابستان 1388
* با آرش کسرایی اشکها ریختهام و از خواندن حکایت وارتانهای شاملو همیشه مات ماندهام و کاری جز تحسین و شگفتی و احترام ازم بر نیامده. طعم «خواستن و خاستن» را نخستینبار با همینها چشیدم. اما بعد «آرش» بیضایی هم بود و من نمیخواهم از آن مردمان همیشه چشمانتظاری باشم که پای کوه مجسمهای میشوند پشت به کوه...
شاید رسم زمانه عوض شده و شاید ما. روزگار شده روزگار «پهلوان زنده را عشق است» و گمان نمیکنم پهلوانهای رفته گلهای داشته باشند از پهلوانهای زندهای که رسم پهلوانی را از دست نگذارند.
باقی حرفها در خود شعر هست و تنها حرف مانده این است که دلام نمیخواهد روزی شعری بنویسم در رثای قهرمانی که نَفَساش را و قهرمانیاش را نثار شاعر بودن من و ما کرده. در چنین بهاری تنها چیزی که آرزو نمیکنم تنههای بیسر درختان است که نیمکتی بشوند برای شاعری. در چنین بهاری تنهاتر شدن هیچوقت آرزوی من نبوده و نخواهد شد.
* احمد شاملو، مرگِ «نازلی»، مجموعه آثار (هوای تازه)، موسسهی انتشارات نگاه، چاپ پنجم: 1383، ص. 133
برچسبها: شعر