دلتان برای دیدن شاهکاری مثل Pan’s Labyrinth تنگ نشده؟
البته شاید اصلاً ندیده باشیدش... (خب! میخواهید اول بروید ببینید دلتورو چطور روی صندلی میخکوبتان میکند و یک داستان فانتزی حیرتانگیز را استادانه میچسباند روی یکی از صفحات خونین تاریخ بعد برگردید... وگرنه، بیایید پاراگراف بعدی...).
هوس یک فیلم دلنشین نکردهاید؟ با یک روایت استادانه، چند قصهی گیرا و تصاویری جذاب و یک دخترکوچولوی بینهایت دوستداشتنی...؟ خب، تا دیر نشده بروید از هرجا شده The Fall را گیر بیاورید و ببینید...
از اینجا کمی Spoiler alert میگیرد!
حتماً شما هم وقتی بچه بودید بدتان نمیآمد داستانها باب میلتان تغییر کند... راستاش، بچگی که چه عرض کنم، من همین الآناش هم دست از این آرزو برنداشتهام. خب، هیچوقت بزرگترین آرزویم این نبوده که کایوت بتواند رودرانر را بگیرد، اما گمانام ده باری آرزو کرده باشم آرتاکس، اسب آتریو، نمیرد. «نیروی اهریمنیاش» هم که تمام شد بدم نمیآمد بروم یقهی پولمن را بگیرم که کمی آخرش را باب میلام تغییر بدهد. این روزها هم که آخر The Mist شده دق بزرگام؛ حاضرم به قیمت بیآبرویی دارابونت هم شده کمی پایان خوش به آن اضافه کنم... باید اعتراف کنم با خودم هم کم درگیری ندارم. گمانام چهار پنجتایی داستان باشند که دوست دارم کمی خوشخوشانتر تمام بشوند، اما، حیف، با خودم نمیتوانم کنار بیایم... شاید برای همین هم یکآن توانستم چرایی ِ بداخلاقی "روی" را بفهمم...
یادم رفت "روی" را معرفی کنم... روی واکر را توی The Fall میبینید. یعنی اگر دلتان قصهای را بخواهد که باب میل مخاطباش تغییر میکند، حتماً سراغ The Fall خواهید رفت...
از اینجا به بعد شاید به شدت نیاز به Spoiler alert داشته باشد، طوری که توصیه میکنم علیالحساب نخوانیدش... به اندازهی کافی این روزها برچسب "فیلم و داستان لو بده" بهم چسبیده؛ اندازهی یک ژنرال پیر!
راستاش هیچوقت جرٱت نوشتن نقد فیلم نداشتهام. اصولاً حتی نوشتن دربارهی فیلمها هم برایم سخت است. الآن هم اگر هیجانزده نبودم احتمالاً نمیتوانستم چیزی بنویسم... اما The Fall بدجور به وجدم آورد. آدم باورش نمیشود این دومین فیلم کارگرداناش باشد ـ هرچند، از زبردستی فیلمنامهنویسهایش هم نباید گذشت؛ یعنی نمیشود گذشت. وقتی چند نفر بتوانند اینطور قصهی یک دختربچهی شیطان و یک بدلکار دلشکستهی خودکُش (!) و پنج قهرمان عجیب و غریب و چندین آدم ریز و درشت دیگر را اینطور به هم گره بزنند، آنهم از روی قرنها و خیالها و دور تا دور کرهی زمین، واقعاً نمیشود بدون دستمریزاد گفتن و برداشتن کلاه از سر و دست زدن از کنارشان گذشت. کارگردان هم که جای خود دارد...
دیدید با چه ظرافت و شوخطبعیای بین واقعیت و خیال حرکت میکرد داستان... اگر همین حرکتها نبودند پذیرفتن تغییرات داستان برای مای بیننده سخت و، حتی شاید، غیرممکن نمیشد؟ وقتی Bandit (فقط با همین لقب معرفی میشود) از دل قصهاش رو میکند به الکساندریا و میپرسد خواندن بلد است، دیگر قبول کردن اینکه الکساندریا از کیسهی والاس بیرون بیاید و گروه را نجات بدهد چندان سخت نیست. اصلاً همین وارد شدن الکساندریا (شاید بهتر باشد بگویم، به زور وارد شدن الکساندریا) خودش به اندازهی کافی محشر نبود؟
خیلی از بچهها دوست دارند آخر قصههایی که میشوند را تغییر بدهند. توی فیلمها هم کم ندیدهایم بچههایی که با خواهش و تمنا از قصهگوشان میخواهند فردا شب خرس کوچولو کمی قویتر بشود...
الکساندریا هم یکی از همین بچههاست، اما کمی با بقیه فرق دارد. وقتی میبیند قصهگو بابمیلاش رفتار نمیکند، خودش دست به کار میشود. جالب نیست اینکه وقتی راوی (بگوییم مولف؟) دارد میمیرد مخاطب وارد قصه میشود تا هم قصه و هم راوی را نجات بدهد؟ آدم را جاهای دوری میبرد این قضیه...
فکر میکنم به همهی کسانی که زمانی فکر میکردند کار ادبیات تمام شده و یکهو دیدند کالوینوی کبیر بلند شد و یقهی مخاطب را گرفت و با هزار کلک و به زور دگنک هم که شده بردش توی داستان... یا اندهی اعظم که باستیان بالتازار بوکس را گرفت و کشید توی کتاباش تا سرزمین رویاها را نجات بدهد... الکساندریا هم، البته بدون هیچ اجباری، خودش دست به کار میشود؛ وقتی حاضر است تن به دزدی بدهد تا باقی قصه را بشنود، برایش کار سختی نیست برود چند دقیقه توی کیسه کنار والاس بنشنید و یکدفعه و بیمقدمه بپرد بیرون و یقهی راوی را بگیرد و تا پایان دلخواهاش را نشنود ولاش نکند... الکساندریا، گمانام، بتواند لقب مخاطب محبوب ادبیات اواخر قرن بیست را بگیرد اگر بیشتر از این دیده شود. (راستی هم، چرا هیچ چیزی دربارهی این فیلم جایی در این مجازستان فارسی درندشت نیست؟ دستکم تا آنجا که من دیدم فقط فحش و فضیحت بود (البته نه به این شدت!) برای کارگردان خوشقریحهاش "تارسم سینگ" به خاطر فیلم «جنگ خدایان» که قرار است بسازد!)
خب... واقعاً دلام میخواهد خیلی بیشتر راجع به این فیلم بنویسم، اما همانطور که گفتم خیلی جرٱت دربارهی فیلم نوشتن ندارم؛ هرچند، حاضرم چند ساعتی دربارهاش حرف بزنم! همین بازی تغییر داستان به میل الکساندریا برای یک ساعت وراجی کافی است. تازه از سکانس محشر پایانِ قصه هم چیزی نگفتم. وقتی الکساندریا آنطور اشک میریخت و به روی التماس میکرد قهرمانهایش را نکشد چند لحظهای از روی متنفر شدم... اما یک لحظه خودم را جای او گذاشتم (گفتم که چندین بار با خودم همین درگیری را داشتم) و دیدم آدم گاهی وقتها دلاش میخواهد از شخصیت داستانهایش انتقام بگیرد. گاهی زندگی آنقدر اعصاب آدم را خراب میکند که نمیشود به هیچ پایان دلخوشکنکی دل خوش کرد... این مبارزهی الکساندریا با اندوه روی، جنگیدناش برای پایانی دلخواه و میل روی به سقوط، دو تا سیگار آتش به آتش روی دستام گذاشت!
واقعاً دلام میخواهد باز هم بنویسم. از آغاز جذاب ماجرا (کاغذی که روی پای روی افتاد) تا آخرین کارتی که کارگردان رو کرد: بدلکارها! از نارنجها و شیطنتهای الکساندریا تا حضور نسخهی اصلی قهرمانهای قصه در دنیای واقعی...
The Fall فیلمی است که دوست دارم چند بار دیگر با کسانی که دوستشان دارم ببینم.