آدم نشسته باشد پشت میز، یک صفحهی سپید جلوی روش باز باشد، دستاش را کرده باشد توی موهاش که مثل آش همشان بزند، پایش روی زمین دولاچنگ بزند و دندانقروچه برود... چون دلاش میخواهد چیزی بنویسد... هیچچیز خاصی هم توی ذهناش ندارد، اما دلاش میخواهد یک چیزی بنویسد...
قدیمترها این حس و حال را دوست نداشتم. آب در هاون کوبیدن بود به نظرم... همینروزها هم، معمولاً، ترجیح میدهم بنشینم فکر کنم کاکتوس توپی و کوچک کنار میزم بزرگتر از این میشود یا نه، تا اینکه اینطوری خاکِ بیخود توی گوش مورچه بکنم (یکوقتهایی حتی این کار هم از آن بیخودی ازلی و ابدیاش در میآید!). اما الآن، یکآن، حس کردم این حال و هوا را دوست دارم. خوشام آمد از این انتظار بیهوده... میبینید که، خودش شد بهانهای برای حرف زدن...
اصلاً مثل همین "دنبال بهانه برای حرف زدن گشتن" میماند. خوشبختانه در مزایای سکوت کم نوشته نشده اما، الآن یکباره به فکرم رسید، بیچاره "گفتن" و "حرف زدن" پیر شدند بسکه در مضارشان گفتیم و تو سرشان زدیم. نه اینکه همیشه هم بدگوییشان را کرده باشیم، اما خب، هرچه میگردم هیچ چیز خاصی در ستایش حرافی و گپ زدن و گفتن به ذهنام نمیرسد که خوانده باشم... دربارهی آن لحظههایی که دو تا آدم نشستهاند دو طرف یک میز، وسط یک کاناپهی بزرگ، جلوی یک تلویزیون خاموش... یا دراز کشیدهاند کنار هم روی تخت، یا نشستهاند روی زمین یا هر کدام گوشی تلفن را گرفتهاند توی دستشان و هر کدام دارند ذهنشان را چنگ میزنند که یک جملهی دیگر پیدا کنند... از وقتهایی که آدمها دلشان میخواهد باز هم حرف بزنند، حتی اگر همهی گفتنیهای حاضرشان را تمام کرده باشند. از وقتهایی که آدمها میزنند زیر آواز که چیزی گفته باشند... حتی از صداهای نامفهومی که برای شکستن این سکوتهای ناخوانده در میآورند... یادم نمیآید خوانده باشم کسی چیزی نوشته باشد دربارهشان. البته نه که بخواهم به حافظهام خیلی هم اعتبار بدهم... بههرحال یادم نمیآید!
تازه، از آدمهای آشنا که بگذریم، حکایت سکوتهای ناخواندهی بین غریبهها که خودش کلی جای روایت دارد: مثلاً دو نفر که وسط موزه ایستادهاند جلوی یک تابلو و دنبال یک حرف میگردند، اما حرفی نمیآید. دو نفر که در سفری طولانی روی صندلیهای ناراحت اتوبوس نشستهاند، توی یک کوپهاند یا اصلاً روی صندلیهای یک سواری کنار هم چپیدهاند، یا وقتی چشمشان از پنجرهی هواپیما میافتد به تابلویی زیبا روی زمین، دنبال حرفی گفتنی میگردند، اما چیزی جز آنچه احتمالاً بعدها با "خفهخون آنی" از آن یاد میکنند نصیبشان نمیشود.
غیر دوستانهاش هم هست: چند بار شده جلوی آدمی که حرف ناخوشی زده، و بعد پیروزمندانه کناری نشسته، جلوی ذهنمان زانو زده باشیم و التماساش کرده باشیم جوابی که حتماً یک جاییش پنهان کرده را رو کند؟ یا در جواب سوالی ناخوشتر چیزی جز سکوت یقهمان را نگرفته باشد؟
یا دستهجمعیاش: دوستان قدیمی که بعد از چند سال دور هم جمع شدهاند و کلی حرف برای گفتن سر دلشان مانده، اما پیدایشان نمیکنند و به نوبت میگویند: «خب! دیگه چه خبر؟»
آخ از این حرافی دلنشین! یکوقتهایی آدم دلاش میرود برای چند تا جمله. برای قطع نشدن یک صدا و مدام شنیدناش. اصلاً آدم سکوت میکند و در جواب «چرا ساکتی؟» میگوید «تو حرف بزن!» و دلاش میخواهد طولانیترین داستان ممکن را بشنود.
یکوقتهایی سکوت جهنمی میشود؛ همین سکوت عزیز و دلنشین، که گاهی حاضریم برایش جان بدهیم و گاهی مثل شهد به جانمان مینشیند بسکه بهجاست و زیبا، جهنمی میشود برای خودش. (این را هم یادم رفت: پس ِ بگو مگوهای آنی و ناخوشایند، وقتی همهچیز تمام شده و آدم دربهدر دنبال یک کلمه میگردد تا سکوت را بشکند... هرکلمهای میخواهد باشد... وقتی شکی نیست هر کلمهای میتواند همهچیز را برگرداند سر جای درستاش...)
و گفتن... حرف زدن... همانی که نابهجاش دودمان آدم را به باد میدهد، زیباترین خیالات را به گند میکشد، کلی لحظههای خوب را خراب میکند (یکی نشسته یکسر میز و به آن یکی خیره شده... فکر میکند وقتِ سکوت چیزی در چهرهاش هست که... یک سِحری دور و بر لبهای به هم چسبیده، یا نیمهباز، جاری شده... یکی نشسته و مثل ماهیگیری حرفهای منتظر است آن نقطهی سحرآمیز به قلاباش نوک بزند تا جواب را بکشد بیرون... آرام نفس میکشد و خیره شده... و یکی میپرسد «به چی خیره شدی؟»... البته ماهیگیر حرفهای اینطور وقتها باید بتواند استادانه آن سِحری که موقع گفتن "چ" جاری میشود را شکار کند). بله! همان حرف زدنی که نابهجاش انگار ساخته شده برای اینکه هممعنی آشفتگی شود، گاهی چطور جادو میکند. مثل سپیدهی شمالی، رقصان، از دل تاریکی بیرون میزند و چشم را خیره میکند. مثل وقتی آدم دهاناش خشک شده و گرسنه وسط بیابانی ویلان است و یکدفعه میرسد به یک واحهی خنک...
یا مثل همین چند دقیقهی پیش که من داشتم موهای سرم را میکندم از بیحرفی و حالا، بعد این حرفها دربارهی حرافی، سرحال آمدم!
جدی، یک وقتی بگذاریم دربارهی گپ زدن هم بیشتر گپ بزنیم!
راستاش همانموقع که با خودم کلنجار میرفتم به فکرم رسید دو خبر هیجانانگیز بدهم، اما بعد یکهو افتادم توی یادداشت بالا... حالا نمیدانم خبرها را همینجا رو کنم یا بگذارم برای بعد... فردایی، پسفردایی، همین روزهای در راه... دو خبر برای کیوسکبازها و کمیکبازها (البته آن عدهایشان که هنوز خبردار نشدهاند). خب... بعید میدانم به این زودی بیات بشوند. پس بماند برای بعد، به زودی...