تابِ خنکِ گیسوانِ خیسات ازین همهدور دُور شانهام میپیچد و میربایدم از خویش
میاندازدم به سرزمین ِ خیالِ نگاهات
خیالِ تن، تن ِ تو... میتند گیسوانات دور تن ِ خیالام قاموس سحرانگیز نگاهات
میربایدم از خویش و گمام میکند آنجا...
اینجا
تنها و به رویام، میانِ بازوانات، میانِ تابِ طنابِ داغ گیسوت
شاعر پاپتی سرزمینهای نگاهات میشوم
مسافر دستخالی برگشته از دِهات کلام
رسیده مبهوت پیش کشور چشمانات
که میربایدم از خویش و میآردم به قاموس سحرانگیز ِ...
و سکوت میکنم... سقوط میکنم و
دست میسایم به مرمر ساقات
پیچکانه فراز میآیم
که گم نشوم...
از خیال تو...
خیال تو... وُ پای جنگل گیسوانات رودِ شرم میشوم
آبشاری به درهی دوری وُ صدای سقوطم، سکوت...
سکوتام، باری، ستودنِ آواز توست
دستام را از آن همه دور میگیرد و پیشام میکشد
میاندازدم میان هُرم مَحرَم آغوشات...
میاندازدم روی رویای تنور لبانات...
میان سحر آن همه کلام زیبا، که اینسانام خاموش کرده و
تابام میدهد به تابِ خنکِ خیال آن همه شب، بالای آن دو خورشید...
تابام میدهد میان هشیاری و خواب
میان آستینام و خیال
میان صدای تو و رویا...
هرجا که ردّی از تو باشد
هرجا دلیلی برای بیداری صبحهام.
4/12/1386
بازنگری: 3/5/1387