"او"، "پدر"، در زندگی من نقشی نداشت. همانطور که پدر در زندگی من نقشی نداشت.
دستکم تا چند سال پیش همهچیز "دقیقا" اینطور به نظر میرسید.
*
فکر میکردم چیزهایی که در کتابها میخوانم برای کتابهاست. اما این خیالی بود مربوط به سالها پیش؛ شاید قبل از این چنین افتادن به زندگی، طوری که بیرون رفتن از آن فقط با مرگی ممکن باشد که تا نیست، نیست (هر چند، وقتی زندگی اینقدر جدی میشود، تنها راه زنده ماندن در برابرش، جدی نگرفتناش است). حالا یکی از بحثهای مورد علاقهام این است که باور کنیم تنها فرق ما با، مثلا، گرهگوار سامسا این است که او یکبار سوسک شد و رفت پی کارش و ما هر روز سوسک میشویم، اما پی کارمان نمیرویم. زندگی ما گاهی هیچچیزی کم از کتابها ندارد؛ فقط یکی را میخواهد برای نوشتن.
*
شاید پیآمد همان فکر قدیمی بود که قبل از هجده سالگی فکر میکردم هجده سالگی فقط توی فیلمها و کتابها مهم است. اما رد شدناش را میطلبید که بفهمم اینطور هم نیست.
بهعنوان مثال، درست با خشک شدن مهر هجده سالگی ناگهان دیدم تمام قد جلوی پدرم ایستادهام. اوایل به نظرم میرسید او در زندگیام نقشی ندارد. با تمام قدرت داشتم در مسیر مخالفاش پیش میرفتم و کاری به حرفها و عقایدش نداشتم. اما کمی وقت لازم بود تا بفهمم دارم "در مسیر مخالفاش" پیش میروم. آنجا میرفتم که پدر نمیخواست برود (هرچند هنوز شک ندارم که گزارهی "آنجا میرفتم که پدر نمیخواست بروم" دربارهی آنچه میکردم صدق نمیکرد). من مقابل او بودم. پدرم در زندگیام نقشی انکار نشدنی داشت، چون میخواستم کسی باشم، که او نمیخواست. حتی میتوانم بگویم شاید تا بیست و یکـدو سالگی، نقش قطبنما را برایم بازی میکرد. هرجا که او شمال را نشان میداد، میفهمیدم که مسیر جنوب است. پدر نمیتوانست در زندگی من نقشی نداشته باشد، چون مخالف من بود. قدرتی بود مخالف من.
*
تا همین چند سال، فکر میکردم "او" هم در زندگی من نقشی ندارد. "او" کسی بود که ترکاش کرده بودم.
من سیگار را هیچوقت ترک نکردهام. نمیخواستم مثل شاو به دیگران ثابت کنم سادهترین کار ممکن است و دهها بار انجاماش بدهم.
ترجیح میدهم مثل وایلدر نگران سیگارهای نکشیدهام باشم. اما در مورد "او" قضیه فرق میکرد. یکروز تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه ترکاش کنم. نگران این نبودم که روزی بمیرم و بفهمم وجود دارد (آنطور که این نگرانی را به کامو نسبت میدهند... راستاش، برای هر چیزی بودن، برای هر نگرانیای، خودم به اندازهی کافی ناکافی بودم و هستم که نیاز به هیچ گودویی نداشته باشم. برای سرگردانیها و دور خود چرخیدنها بیشتر از آن راه بود که بهخاطر یکی از مشکوکترینهایش نخواهم وقت زیادی صرف کنم). کفهی نبودناش خیلی پایینتر از کفهی بودناش به چشم میرسید، و از طرفی تصمیم هم نداشتم در آن پاسکاری و المپیک قدیسانه و اندیشهورزانهی کهن ِ هر چه بالاتر انداختن دالها تا رسیدن به دالِ بیدلیل شرکت کنم. برای من هیچ بیدلیلی وجود ندارد و خودْدلیلها ترحمبرانگیزترین، خندهدارترین و ترسناکترین موجودات به نظرم میرسند. پس "او" را بینگرانی ترک کردم. تا روزی که...
من هنوز توی ترکم. به این شک ندارم. اما یکروز دیدم که مشکلی هست. مشکلی که تنها راهِ نادیده گرفتناش، ندیدناش است... اما وقتی دو دستی سینهچاک میدهی که "میبینم"، انتخاب این ندیدن... تکلیفاش معلوم است دیگر!
*
دوستی از سریالی علمی ماجرایی تعریف میکرد. مضموناش اینطور یادم مانده که مجری برنامهی مذکور میگفته، اگر یک نفر (و تنها یک نفر) فکر کند جایی که در آن ایستاده لهستان است و این را به دیگران بگوید، ممکن است بقیه فکر کنند دیوانه است. اما اگر هزار نفر همانجا بایستند و بگویند اینجا لهستان است، آنجا لهستان میشود.
یکروز هم من دیدم جایی ایستادهام و هزاران نفر به جِد میگویند "او" هست. هزاران نفری که مشکلی با دالِ بیدلیل ندارند؛ هرچند سرشان برود حاضر نباشند قبول کنند میز جلوی روشان خود بخود ممکن است راه بیفتد برود پارک (صد البته در این مورد دوم من هم تا حدودی حق را به ایشان میدهم؛ و حتی در مورد اول هم همینطور).
یک روز دیدم که هزاران نفر در لهستانشان ایستادهاند. هر چقدر هم من خودم را لهستانی نمیدانستم، نمیتوانستم لهستان آنها را انکار کنم... و آنها در زمینی ایستاده بودند که من هم روی آن. و آنها در زندگی من تاثیر داشتند. و آنها به "او" اعتقاد داشتند.
دیدم که میتوانم "او" را نپذیرم، اما نمیتوانستم نبینم که "او" در زندگیام نقش دارد. اینجا بود که به خودم گفتم «در آغاز کلمه بود. و کلمه "او" را آفرید.»، و دیدم که لهستانیها حتی از نزدیکترین کسانام هستند. بر خلاف میلام، دیگر نمیشد "او" را انکار کنم، چون به هیچ قیمتی نه میخواستم و نه میشد آدمهایی که دوستشان دارم یا جلوی چشمام راه میروند یا توی چشمام مشت میزنند را انکار کنم!
*
"او" نبود. "او" شد. میتوانستم این شدن را هم ندیده بگیرم. میتوانستم با خیال آسوده راه خودم را بروم (راه پر طمطراقی که میتوانست کنار هر فنجان قهوه ظرفی پر از شیر داغ باشد و سیگاری مرغوب!). اما... بگیریم دوست نداشتم، دلام نمیخواست یا معقول به نظرم نمیرسید. جایی نبودم و نیستم که بتوانم "با خیال آسوده هر راهی رفتن" را انتخاب کنم (در واقع انتخابِ بهترین سیگارها در دنیای واقع هم همیشه مختص کسانیست که هیچوقت مجبور نمیشوند حساب تکتک نخهای باقیمانده توی پاکتشان و ساعتهای باقیمانده از روزشان را داشته باشند). از طرف دیگر، ندیدن سادهترین راه به دیوار کوبیده شدن است و نمیخواستم کوری و کوفتگی را انتخاب کنم. پس پذیرفتم که "او" وجود دارد، در ذهن آنانکه وجودش را میخواهند؛ و تا وقتی در ذهن دیگران هست، وجود خواهد داشت.
باید مسیر تازهای انتخاب میکردم. بههرحال کماکان مشکلام با دالِ بیدلیل برطرف نشده بود (و نخواهد شد). اما فهمیده بودم دلیل او آدمهایی هستند که میخواهندش. آدمهایی که در زندگیام نقش های انکار ناپذیر دارند (از حکومتی که بالای سر ماست گرفته تا قانون محبتی که در دل ما!). پس مسیر تازهام در برابر این "پدر" دیگر به نوعی همان شد که در برابر پدر خودم بود...
کهنترین راهی که وجود داشت: راه سیب.
* * *
هزارتوی خدا سالهاست که منتشر شده، اما از انتشار هزارتوی پر و پیمان «خدا» با یادداشتهای خواندنی دوستانِ هزارتویی چند روزی بیشتر نمیگذرد.
یادداشت من هم این است:
کلمه دست کی بود؟
پ.ن. (برای میرزای هزارتو): هیچ فکرش را نمیکردم... هیچ! آنروز که توی راهپلههای دانشگاه چترم را توی دست میچرخاندم و بیخیالِ رٱیی که روی سرم تاب میخورد لبخندزنان از پلهها پایین میآمدم، هیچ فکرش را نمیکردم یک روز ِ آیندهای به خودم بگویم باید کمی زیرکانه عمل میکردم... و هیچ فکرش را نمیکردم کار را به آنجا برسانم که روزی ببینم محافظهکارانه حساب کلماتام را میکنم. راستاش چند تا از یادداشتهای این شماره را که خواندم دیدم آن سوال اولیه حسابی بیمورد بود و به خودم لبخندکی هم زدم. با اینحال زیاد هم دلخور نیستم از محافظهکاریام. احساس میکنم این محافظهکاری بوی پارانویای دایی جانی را نمیدهد. بیشتر به نظرم شبیه وقتی است که آدم توی بلورفروشی راه میرود و سعی میکند بیهوا به چیزی نخورد، که دستکم برای با هوا (!) به چیزی خوردنهاش حواساش جمع باشد و نیرویش کافی.
پ.پ.ن.: اما این "با هوا به چیزی خوردن" هم نباید شبههبرانگیز باشد.
چند تا خاطره یادم افتاد. روزی در اتاقام نشسته بودم، یکی از اقوام با دوستاش آمد تو. دوستاش اول نگاهی به اتاق کاملا بههمریخته و بعد به کتابخانهام کرد و پرسید «همهی این کتابا رو خوندی؟» راستاش همیشه در مقابل این سوال خندهدار حسابی کلهام را میخارانم و تعجب میکنم و بعد سعی میکنم جوری که خیلی هم تو ذوق طرف نخورد "نه" را محکم و خندان بگذارم کف دستاش. نگاهاش کردم و پرسیدم «چی به نظرت میآم؟ یه کرم کتاب گنده؟». طرف معصومانه بهم خیره شد، لبخندی زد و گفت «اوهوم!».
روز دیگری در شرایط مشابه با دوستانی صمیمی نشسته بودم. بیرون چند تا از آشناها با غریبهای بحث سوزانی میکردند یا همدیگر را با بحث میسوزاندند. یکی از دوستان پرسید چرا نمیروم ببینم میتوانم سر و ته قضیه را هم بیاورم یا نه؟ گفتم دوست ندارم در حماقت دیگران شریک شوم. یکطوری نگاهام کرد که انگار امر برم مشتبه شده که خودم منزهام. بیمعطلی توضیح دادم، خودم به اندازهی کافی حماقت توی چنتهام دارم.
خلاصه که اولاش ممکن است اینطور به نظر نرسد... یعنی به نظر من که نمیرسید، اما زیاد طول نکشید تا بفهمم دستآخر، وقیحانهترین شوخی زندگیام خودم هستم.