۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه
شعر منثور ِ بارانِ در تابستانِ حیاتْ دور
بارانِ بهار مانندهی تو
آنی میآید
و آنی رفته
با غوغای تندر از صندلی بلندم میکند. پنجره را باز میکنم در پی عطر تلخش با خاک با پنجههای تخت و پرّانِ زیر قطرهها... پردهها را بیرون میکشد و هوار میکند... بینیام را میکشم میان دریچههایش، مثل وقتی که روی هر تکه پارچهای میسُرانم نفسام را پی هر چه از عطرت مانده... تلخای آسمان توی دهانام میپیچد، توی بینیام... تب از یادم میرود. پنجره را باز میگذارم که مومیایی این عطر غریب شوم... پرده پیچ میخورد توی دست بادِ نالان... سرخوشان سرخوش ِ سرور و مسرت... معاشقه روی مرز باریکاش با شکنجه راه میرود... درد و ناله و پیچش... رقص ِ تنها. دو تایی اگر از میان برداشته شود، سقوط میکند معاشقه... پرده توی دست باد پیچ میخورد... تلخای بهار توی دهانام...
بارانِ بهار به تو میماند؛ آنی میآید و تسخیرم میکند... با رفتناش هم...
فروردین 1387
برچسبها: ادبیجات, شعر