این را همین امشب دارم مینویسم. یک وقتهایی مثل الآن، که زدهام زیر قولام به خودم که کم سیگار بکشم و نشستهام و به یکسری کلمه خیره شدهام و هی سیگار آتش میکنم، یک کتاب گیرا منتظر است دستام را دراز کنم و برش دارم و تماماش کنم، اما حوصلهاش را ندارم، کلی فیلم ریخته کنار میزم که هنوز حوصله نکردهام به عادت مٱلوف سکانسهایشان را ورق بزنم (چه رسد به دیدن) و کلی داستان روی دست خودم گذاشتهام که بازخوانیشان کنم، اما ذهنام روشان بند نمیشود، یک وقتهایی مثل الآن، ترجیح میدهم با بیل و کلنگ بیافتم به جان یک زمین سیمانی، تا اینکه فکر کنم سومشخص بهتر است باشد یا دومشخص، یک داستان 8 سطری... و دستآخر بعد از چند ساعت فقط به این نتیجه برسم که حتی نمیخواهم یک لحظهی دیگر ببینماش... تا چند ساعت بعدی که دوباره مثل خوره بیافتد به جانام.
و میدانید مسئلهی ناراحتکننده این وسط چیست؟ اینکه خوب میدانم دارم از بیخ و بن دروغ میگویم. بدم نمیآید با بیل و کلنگ بیافتم به جان یک زمین سیمانی، اما حتی یک لحظه هم فکر نمیکنم از فکر کردن به یک داستان برایم بهتر است. این دروغی که سر بیحوصلگی به خودم میگویم بیشتر از تمام فکر کردنهای بینتیجه حرصام را در میآورد. اولاش تقریباً حس پدر شدیداً ناگهانکچلی را دارم که بچهاش با موهای بلند و لختی که از خودش ارث برده، جلویش ایستاده و پرسیده به موهایش چه مدلی بدهد بهتر است؛ و با این دروغ حسام تبدیل میشود به حس عاشقی که پای تلفن به معشوقاش میگوید «دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم» و وقتی معشوقاش خونسرد میگوید «خداحافظ»، هولهولکی اضافه میکند «حالا واجب هم نیست قطع کنیا خب!».
خلاصه یاد قضیهی آن فیلی که بال نداشت میافتم اینطور وقتها!
گذشتهها:
این یادداشت را یک شبی دارم مینویسم که دلام لک زده برای وبلاگ نوشتن. نوزده دقیقهی بامداد یکشنبه هجدهم فروردین ماه. بعد از تقریباً دو ماه وبلاگننویسی (!) آنهم بدون هیچ قصد و برنامهی خاصی.
بله! اصلاً قصد نداشتم اینهمه وقت اینجا اینطور بماند؛ نه مثل مغازهای که درش تخته شده یا یک برگهی اعلان خورده روی کرکرهاش تا بگوید به یک علتی تا اطلاع ثانوی تعطیل است، بلکه بیشتر مثل مغازهای که صاحباش یک دقیقه آمده دم در نفسی تازه کند و وقتی خواسته برگرده دیده در مغازه گم شده، یا داخل مغازه همهچیز تغییر کرده (و در نتیجه گیج و گول مانده همان دم در) یا چیزی شبیه اینها.
ماجرا خیلی ساده بود: نزدیک سه ماه پیش بالاخره تصمیم گرفتم از پرشینبلاگ کوچ کنم. چند وقتی درگیر انتقال آرشیو بودم (مضحکهی آنروزها: وقتی آرشیو را انتقال دادم و تواریخ و ساعتها را یکی یکی دستی تنظیم کردم، درست بعد از آخرین پست، فهمیدم فراموش کردهام تاریخ اصلی سایت را تنظیم کنم روی تهران و در نتیجه در شرق تهران به وقت اقیانوس آرام داشتم مینوشتم و خب، مجبور شدم از اول شروع کنم. در واقع خورده بودم زمین و سینهخیزی رفتم دیدنی!). وقتی کار انتقال آرشیو تمام شد درگیر قالب شدم (و وبال چند دوست مهربان برایش) که فعلاً آماده نشده.
با تمام این احوال، هنوز میتوانستم در پاندوپانِ پرشینبلاگ بنویسم... میتوانستم؟ خب تقریباً بله... اگر پرشینبلاگ، به قول یک دوست قدیمی، "قِرّانتی" بازی از خودش در نمیآورد و سعی نمیکرد راه رفتن بلاگاسپات را یاد بگیرد که سواراناش را به سینهخیز رفتن بیاندازد، دوباره!
در واقع مشکل اصلی از همینجا شروع شد. پرشینبلاگ جدید، آنقدر دردسر درست کرد که عطاش را به لقایش بخشیدم... میشد نوشت! اما با کلی دردسر. از مشکلات مربوط به بههم ریختن متن تنظیم شده در Word Office هم که میگذشتم، مسئلهی عجز جناب پرشینبلاگ جدید در لینک دادن آنقدر حرصام میداد که نتوانم بیخیالاش شوم*. به خصوص که پست (برای آنوقت) آمادهام اتفاقاً نیاز به لینک داشت؛ آمده بودم خبر انتشار "هزارتوی شهر" را بدهم که به این مشکل برخوردم و هر کاری کردم نتوانستم برطرفاش کنم. مخلص کلام، دست آخر بیخیال شدم. البته که همهش را هم نمیتوانم گردن پرشینبلاگ بیاندازم. در واقع به اینجایش که برسم تازه میتوانم بگویم خودم هم اصراری نداشتم که هر چه زودتر شروع به نوشتن کنم. چرایش هم بماند. بههرحال اوضاع خوب بود. اندک خشکسالی قلمی هم بود، اما نه آنقدر که در مغازهای را تختهکردن تواند!
اما خب... بالاخره هر آدمی وقتی دلاش برای چیزهایی که خیلی دوستشان داشته و دارد تنگ میشود. من هم که کسی نمانده که نگفته باشماش چقدر خودم و نوشتههایم ممنون وبلاگ و وبلاگنویسی بودیم و هستیم (به خواجه حافظ شیرازی هم سر راه از توی تاکسی به سرعت گفتم قضیه را!). با وبلاگنویسی قهر هم نکرده بودم که بخواهم ادا بیایم برایش و کممحلی کنم. خلاصه اینکه همینطوریها شد که بالاخره فکر کردم اینکه نمیتوانم فعلاً چیزی روی وبلاگ بگذارم، دلیل برای وبلاگ ننوشتن نمیشود که؛ میشود حالا علیالحساب بریزم توی قلک تا بعداً بگذارم به حساب. و این شد که اینها...
* البته حالا که این پست را گذاشتهام، این مشکل حل شده. و صد البته فقط همین.
* * *
اِهِی! چه راحت آدمیزاد دلاش خنک میشود. آنطور که داغ کرده بودم فکر میکردم تا سه صفحه در وصف دوری از وبلاگ ننویسم خیالام راحت نمیشود. بههرحال...
میخواستم نوشته را توی آرشیو ذخیره کنم که یادم افتاد باید یک فایل تازه باز کنم به نام "87". دم ظهر یک بار دیگر هم این کار را کرده بودم (اولین داستان سال هشتاد و هفتام را همین دیروز ظهر نوشتم). بعد فکرم افتاد به اینکه سال رفت؛ اینکه نشد در جلسهی تودیع سال 86 شرکت کنم (کاری که تقریباً دوست دارم)؛ اینکه عجب سالی بود آنسال (بههرحال رفته و دور شده. گیرم به ظاهر نه خیلی دور... اما خوب نگاه کنید! دیگر دستمان نمیرسد بهش. رفت که رفت! "آن" شد...)؛ اینکه کلی یادداشت در فایل سال 86 ماند که هیچوقت روی وبلاگ نیامد؛ اینکه هنوز نمیدانم باید یادداشتهای هر سال را بگذارم در فایل مربوط به خودشان بمانند (و خواه ناخواه به دست فراموشی سپرده شوند) یا آنهایی که دوست دارم را خِرکِش کنم به سال جدید... بعد پیچ خورد فکرم به خیلی چیزهای دیگر. مثلاً اینکه پارسال (همان روزهای آخر) بدم نمیآمد دربارهی سالِ اول اودیسهی نشر (!) چیزی بنویسم؛ اینکه اگر دورهی قبلی دنبال ناشر گشتن برای اولین رمانام را ندید بگیرم، از آغاز دورهی دوماش یک سال گذشت. دوست داشتم ماجراهای ناشرها را بنویسم. مثلا آن ناشری که "کارمند"ش کتابام را پوشال شده تحویلام داد (دور از انصاف است اگر قضیه را به کل آن مجموعه تعمیم بدهم، حالا که کاملاً معلوم شده واقعاً طرف سرخود یک حال اساسی بهم داده و اینطوری صفا دادن به کتابهای ملت جزو برنامهی آن انتشارات نیست!). یا آن یکی که بعد از سه ماه فهمید که کتابام هنوز خوانده نشده، بعد کاشف به عمل آمد که کتاب خوانده نشدهی منظور، اسماش "عصیان" بوده و با فامیل من اشتباهی گرفته شد و اصلاً کتاب من دیده نشده بوده و الی آخر! یا آن ناشری که... (یکجوری میگویم ناشر انگار از "جناب ناشر" حرف میزنم!) بگذریم! باز فکرم چرخید و افتاد روی مطالبی که کنار گذاشته بودم و آماده بودند برای روی وبلاگ آمدن. و...
مثل اینکه دلام کاملاً هم خنک نشده بود!
* * *
فیالمجلس معلوم نیست این یادداشت را کی و روی کدام وبلاگ بگذارم. اگر منزلِ نو باشد که خب چند تشکر و لینک اضافه خواهد شد. اما اگر خانهی اول باشد، خب... باید صدایم را مثل سنجد بکنم و بگویم: برمیگردم! حتماً!
پ.ن. (دربارهی پست قبلی و غیبت): کجای آن شعر اشارهای به سفر آخر داشت؟ بابام جان! سفر مرگ که نرفته بودم. حالا که این یادداشت را نوشتم گمانام معلوم شده قضیهی غیبت تقصیر آن سفر نبود. ضمناً، توی این دوره و زمانه هرجا آدم برود اینترنت پیدا میشود (حالا "هرجا" هم که نه، دستکم آنجاهایی که من ِ چارچنگولی چسبیده به تهران ممکن است بروم). مخلص کلام اینکه حاج رسول خودمام!
تا وبلاگ سر پا شود و این پست بیاید روش، حالا کلی کار داریم و قاعدتاً هی اضاف میخورد بهش (این "اضاف" را دو تا رفیق الآن سربازم بدجور انداختهاند توی حرفهام!). این یکی را دارم یک بامداد بیست و چهارم فروردینای مینویسم، در حالی که در محیط دیدم دو تودهی شیری/شیشهای اعصابام را که به هم نمیریزد، اما رویش هست! حالا حکایت چیست؟
توی این چند سال اخیر، خوابیدن در قاموس من تبدیل شده به یکجور الواتی بیمورد (قابل توجه دوستانی که چون من را ساعت 12 ظهر خواب پیدا میکنند، نتیجه میگیرند که قضیهی گارفیلد بودنام به خوابالو بودنام هم مربوط است. نخیر! حکایتاش این است که در جنگ با خواب، بالاخره دیگر دمدمای هفت و هشت خواب برنده میشود و آدمی که 12 بیدار میشود اگر سحرخیز به حساب نیاید، توی مسیر مخالف هم آنقدر دور نشده که نقطه بیاید به چشم!)؛ بله! برای مقابله با این قضیه (خواب) روشهای مختلفی هم به ذهن آدم میرسد در گیجیهای ناشی از بیخوابی. یکیش روشی است که یکی از دوستان "خوابیدنِ سگمصّبی" لقباش داده. شرحاش هم این است که آدم هر چه در شرایط سختتری بخوابد، راحتتر بیدار میشود (این دوست گرامی گاهی دو تا کتاب میگذارد زیر سرش و روی زمین سرد و خشک میخوابد و انصافاً با صدای هوهوی یاکریم هم از خواب میپرد). خب، من هم زیاد پیش میآید که ازین روش استفاده کنم تا هر طور شده بتوانم زود بیدار شوم. یکی از راههای رسیدن به خوابِ سگمصبیام هم این است که با لباس نیمهرسمی و کامل و با عینک و زیر لامپ 200 روشن بخوابم! خب، حالا اینها را گفتم که چه بشود؟ انصافاً اگر منتظر اتفاق هستید که بیخیال شوید، اما در غیر اینصورت، تشریف بیاورید پاراگراف بعدی، لطفاً...
دیشب تصمیم داشتم بعد از قرنی که به وصال "راتاتویی" رسیده بودم بنشینم ببینماش. قبلاش فکر کردم چند صفحهای هم کتاب بخوانم و قبلترش دوست عزیزی تماس گرفت و فکر کردم خب اول گپ مبسوطی میزنم و بعد سرحال مینشینم کتابام را میخوانم و فیلم میبینم، شاید قبلاش هم یکی دو تا سودوکو حل کردم... خب! همهچیز خوب بود تا جایی که تلفن را قطع کردم و تحت تاثیر تلقینات آن دوست گرامی فکر کردم کمی خوابام میآید و بد نیست کمی یله بدهم که بتوانم سرپا بمانم (وگرنه خودم اصلا خوابام نمیآمد که؛). با سابقهای که از خودم داشتم تصمیم گرفتم برای پیشگیری از خطرات احتمالی، سگمصبی دراز بکشم که اگر خوابم برد هم جا نمانم از برنامهی ریخته شده؛ و خوابیدن همان و...
پ.ن.: این را یکشنبهی 21 اردیبهشت مینویسم، 5 صبحاش. ادامهی ماجرا اینکه، خوابیدم و نه یک ساعت بعد، که 5 ساعت بعد با عینک له شده زیر تنهام بیدار شدم. وقتی این بخش را مینوشتم، عینکام را با سه تا میلهی باریک و کلی نوارچسب سر هم کرده بودم و شبیه یکجور موجود علمی ـ تخیلی شده بودم که عینکاش تانک دارد. آن تودههای شیری/شیشهای هم نوارچسبها بودند. نکتهی جالب اینکه، وقتی رفتم عینکام را عوض کنم، جناب عینکساز فکر کرد کل قضایا جزو مدل عینکام است و در آن لحظه من انگشت به دهانتر از خسرو بودم به تماشای شیرین، در برابر جادوی مُد که چهها میتواند بکند با ملت!
یکشنبهی اول اردیبهشت است. بعد از مدتها کمی وبگردی کردم و دوباره دلام لک زد برای وبلاگنویسی. دوباره یادم افتاد چقدر مدیون وبلاگام و اینکه گاهی وسوسه میشوم همانطور که بلند میگویم تئاتر بدون تماشاچی هیچ معنایی ندارد، آرام در دلام بگویم ادبیات، نوشتن، هم بدون مخاطب هیچ معنایی ندارد (مرسی همزمانی! داشتم کنسرتو چِلوی اپوس 101 هایدن را گوش میکردم، الآن موومان سوماش پخش میشود که آلگروست. درست زمانی که داشتم آخرین جملهی قبل از پرانتز را مینوشتم ناگهان یک اوج شورانگیزی گرفت که همچین جوّ حماسی داد که نزدیک بود اشکام در بیاید!!). خلاصه اینکه هیجانزده شدم و وسوسه شدم علیالحساب یک تکهی دیگر هم به این یاداشت اضافه کنم. اصلاً چه اشکالی دارد بعد از مدتها برگشتنام اینهمه یادداشت بگذارم؟ دستکم هر تکهاش را ممکن است یک نفر بخواند دیگر…
اینکه "آرام در دلام بگویم" را دلام میخواهد کمی توضیح بدهم. آرام دلام میخواهد بگویم ادبیات بدون مخاطب هیچ معنایی ندارد، نه به خاطر اینکه فکر میکنم ادبیات میتواند بدون مخاطب معنی داشته باشد؛ نه! صرفا به این دلیل این را آرام میگویم، چون معتقدم اولین مخاطب هر اثر نویسندهی آن است و در نتیجه غیر ممکن است یک نوشته "به طور مطلق" بدون مخاطب بماند. حالا شاید توضیح بیشتر هم بخواهد که خب، علیالحساب نه بحثاش است و نه حالاش هست...
قضیهی عینک همانروز نیمهکاره ماند. الآن دارم با عینک تازه مینویسم. حالا اگر حوصلهاش بود ادامهی آن را مینویسم. اگر هم نه که خب بیخیال! همهی اینها را بگذارید به حساب اینکه گاهی آدم در گرسنگی هم ممکن است فقط به ناخنک زدن اکتفا کند.
دیشب هم بعد از مدتها دوباره یادم افتاد چقدر نوشتن را دوست دارم. چقدر برایم مهم است مسئلهی نویسنده ماندن و چه لذت بینهایتی دارد خلق یک متن.
ماجرا این بود که، تقریباً 5 یا 6 روز درگیر مطلب شمارهی فروردین هزارتو بودم. 3 روز اول نزدیک هفت صفحهای نوشتم اما به هیچنتیجهای نرسیدم. میتوانستم یکی دو صفحهی دیگر هم اضافه کنم، با اینحال به هیچجا نرسم. تمام این مدت طول کشید تا بفهمم اصلاً خشت اول را کج گذاشتهام. دیروز متوجه این قضیه شدم اما باز هم فرجی نشد، تا نیمهشب... ناگهان همهچیز به هم چسبید. تصمیم گرفتم هرچه نوشتهام را کنار بگذارم و از اول شروع کنم. کار نگرانکننده و سختی است بریدن از تمام مسیری که آدم رفته. اولاش حتی بَرخورنده به نظر میرسد. مثل این میماند که آدم وردی بخواند و دستیدستی هرچه کرده را تبدیل کند به باد و آب بیزی. ولی گاهی در نوشتن هیچچیزی نجاتبخشتر از بریدن و دور ریختن نیست. اینکه آدم قبول کند مهم نیست چهقدر وقت گذاشته، اشتباه اشتباه است و باید جبران شود. باید برطرف شود. باید برگشت و از اول شروع کرد؛ و همین جواب داد. بعد از سه ساعت کار بالاخره نتیجه داد و تازه در میان کار بود که فهمیدم همهی آنچه قبلاً نوشتهام هم بیثمر نیست. در واقع مثل پیاده کردن یک صندلی لق بود و دوباره سوار کردناش… مدتها بود دچار این همه سرخوشی نشده بودم. مهم نبود که چقدر به پاسخ درست نزدیک شده بودم، صادقانه بگویم، صرفاً نتیجه گرفتن بود که سرخوشی میآورد.
هر اتفاقی بیافتد، هر وضعی باشد، قید این لذت را نمیشود زد… و وقتی وبلاگ هست، در هر ویراندرهای هم که باشد، نگران بیمخاطب بودن هم نباید شد. فقط باید سعی کرد و درست کار کرد. یکی از اهداف، جلب رضایت مشتریست ؛).