دنبال بهانه نبودم برای نوشتن، و ننوشتنام اینجا، آنقدر بیخوددلیل بود که اصلاً بهانه هم نمیطلبید شکستناش. اما بعضی چیزها ـ که اتفاق نیستند، بهانه هم نیستند؛ گامی جلوتر و جدیترند ـ "باید" میشوند برای نوشتن...
حالا، کمی مانده به سر ظهر، وقتی آنقدر برای رسیدن به سر کارم دیر شده که حتی یک دقیقه هم نباید تلف کنم، یک "باید" بزرگ برای نوشتن دارم که مینشاندم پای صفحه و نمیگذارد جم بخورم...
از حمام آمده بودم بیرون (نامهای قدیمی هست که نشان میدهد این دومین باریست که یک نفر باعث شده حولهپیچ پای کامپیوتر بنشینم و چیزی برایش یا بهخاطرش بنویسم). چند ترانه که اغلب دوست دارم اینوقت گوش کنم را گذاشته بودم پخش شود، و داشتم خودم را خشک میکردم که کسی زنگ زد. پستچی بود. برای اولین بار، تا امروز، روز تولدم پستچی زنگِ... "تلفن"مان را به صدا در آورده بود! همراه بستهای از "شهر سَروها". با دستهای هیجانزده یک سیگار روشن کردم، چاقویی برداشتم و چسبهای بسته را پاره کردم. انتظار یک نامه را داشتم پیش از هر چیز، اما چیزی عجیب(تر) آنتو منتظرم بود. آنی، دنیاف و ذهن حادثهسازش، با کمک کسی که خوب میدانست چه چیزهایی ذهنام را برّاق میکنند، تمام حواس محبوبام را به کار گرفته بود. موسیقی میچرخید، توی جعبه برایم عطری بود، نه هر عطری، انگار فرانسویها اسانس دژاوو را ساخته باشند؛ و کتابی بود که فقط کتابِ چشمها و ذهن نبود. میتوانم بگویم جذابترین "کتاب مستطابی" که یک "امیل" میتواند برای یک "رمی" بفرستد (هر چند، نه من دستپختام "حرفی برای گفتن دارد" و نه یک گیلاس کوچولو میتوانست کلی رنگ و موسیقی دور سر امیل بیاورد).
متاسفانه مجبورم هرچه زودتر دستکم برای حالا این نوشته را تمام کنم و هنوز نمیدانم در جملهی پایانی چه بنویسم برای یکی از بهترین، بهترین دوستانام... خب...!
ممنونام غزال عزیز! نشان به آن چهرهام که بهتزده و خوشحال لبخند میزند و با هیجان مثلاً از کاپوتی یا انده یاد میکند. الآن آنقدر هیجانزده و مبهوتام که بگیر مثلاً "فوخور" دیده باشم!
28/2/1387