سکوت از بنْ اتاق را میگیرد و این تصوری خوش است (هرچند تصور سکوت به خودیِ خود، آنجا که صدایی زیبا بتوان شنید دلنشین نیست). و این سکوتی بود سکوتِ اتاق من. گذشته از جیرجیر و هایهای اشیاء؛ که هیاهو هم در غیابِ صدای منظور ِ مطلوب، خاموشیست. پس اتاق در سکوتی مطلق فرورفته بود و من در اتاق گوشی بزرگ بودم و سکوتْ موم داغی که فرو میگرفتام و چیزی شبیه تبْ شبیه چراغیم میکرد پیچیده در موم داغ، که تا سرد میشد دوباره حیّ و مهیاش میکرد و منام را بینور.
پس من بودم و سکوتْ شب.
جمعی چنین بود و اگر میخواستم فروتر نروم، تنها طنابام صدا بود. حتی موسِقیای میتوانست ریسمانی باشد؛ گیرم نخی، تاری... که در پی نوایی برآمدم. روبرویم جعبهای در دل نواهای خاموش... و این خیالِ من بود در برابر جعبهای با گلویی خاموش. با همان گلوی خاموشاش فرمان موسیقیای دادم و تا گلوش باز شد، پس ِ موسیقی ِ طلبکردهام نوایی دیگر شنیدم و همین حیرانام کرد و در پی رفع حیرانی، آن خودخواسته را خاموش کردم تا صدای دیگر را بشناسم و اینجا بود که با خود گفتم «موسیقی عاشقتر میکند».
صدا نمایندهی انسان شد و من روشنتر...
مهرآذر 86