سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من
مسیحایمی!
مسحام کن که پر در آرمْ پر ِ سیمرغ
آتش بگیرم
بیایم
ققنوس بیایم
طوافات کنم
کباب شوم در آتش گیسوانات
سیرت کنم...
سِیرت که میکنم
سر بر آرم از خاکسترم
آواز بخوانم در مدحات
سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من!
دریای سُرخمی!
البرز ِ من قامتات
صحرایِ تموزمْ آغوشات گرم
(دلیل ِ تشنگیام)
بارانِ مازندرانام
نگاهات، بوسهات، دستات
خلیجم من تو را، که حلقه کنی دستهایت به دور شانهام
عبادتگاهمی روبرویم که مینشینی
جهانِ من بیوطنی
وطن ِ منی
سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من!
خورشیدمی!
حلقه حلقه میچرخمات
میگردمات
سماع میکنم
ای از شعر مولانا بهتر...
سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من!
چه وقت بوده که حقیقتی شیرین اشتباهاش هم شیرین باشد؟
تو وقتِ حلاوتی!
غلط دیدمات زیبا بودی
دیدمات زیباتر بودی.
نبینمات زشتم...
ببینمات شاعر!
شاعر زیباست، چون تو شاعری
قصه زیباست
قصهی تو باشد هوشربا.
سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من!
دلیلمی
معنایمی
حالا فریادِ عصیانام را به من دادی
حالا پای ایستادنام را
حالا قلمام را به من دادی
تا بنویسم برای تو
به خاطرت
بنویسم
بتوانم بنویسم
جهانی که تو در آنی باید که زیبا باشد
باید که آزاد...
سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من!
همه زیستنمی...
من تو را میزیم.
از آنِ توام.
تو اگر دلیل ِ منی
من آنچهام میگوئی
تو اندیشیدهای مرا
سرخوشانه به احترامات برمیخیزم
سرخ پوست آبی ِ چشم آتشین من!
به احترامات آواز میخوانم
شعر
به احترامات میگویم
که شاعری.
سرخوش ِ هستنم که هستی!
گیسو آتش لبخندْ خورشید چشمْ آتشین افسانهی حاضر
23/11/1384
برچسبها: شعر