شبحی بر فراز سرمان میبارد... یا به بیانی دیگر، نواخته شدیم، حسابی.
من یکی که واقعا شیفتهی این مستٱجرنوازی پرشینبلاگ شدهام. قبلا به قطع موقت آب و برق و نفس و گاز گرفتن و اجبار به زاغ چوب زدن و این چیزها راضی میشد، ولی انگار امسال که تابستان حسابی آبروغن قاطی کرده (مثلا، همین الآن که دارم مینویسم باران مبسوطی در حیاطخلوت میبارد) و به تبع آن تابعاناش، پرشینبلاگ هم برای کم نیاوردن تصمیم گرفته به قولی یک حال حسابی پخش کند! میدانید که هک!؟ شدناش را میگویم. هک شدن میگویم و همنوا با پارانویائی صادق به اسبابکشانیده شدن فکر میکنم... بههرحال چه فرقی میکند به حالِ خانهبهدوشی که باید با تق و توق در و قابلمه والس برقصد. مخلص کلام، نه که خیلی خواننده داشتم، با این مراسم تخریب، نمردم و 0 تا! در روز را هم چند روز دیدم.
بههرحال، من که از اینجا تکان نمیخورم (تا وقتی نشود کلهم مکتوبات این وبلاگ را به جای دیگری انتقال بدهم یا صاحبخانه بشوم... راستی! مظنهی مسکن (واقعی ِ آجردار!) که دستتان هست؟ من نمیدانم چرا هر بار اخبار جدید را میشنوم هی مخلص تحریمیها میشوم!!!).
پ.ن. این بند: ای دوستانِ خواننده، این جنازه* نمرده! کافیست به جای “.com” یک “.ir” بگذارید تا همهچیز به نوعی مثل اولاش بشود (من با این توهم "همهچیز مثل اولاش بشود" هیچوقت نمیتوانم کنار بیایم. پا بدهد یک چیزی دربارهاش مینویسم، ولی علیالحساب، واقعا یعنی چه؟ مگر میشود؟ شوخی تلخی است! / بههرحال دربارهی این تغییر دامنه میشودها!).
* پرشینبلاگ
* * *
باید از خنده فروافتاد. افتاد... باید از ته دل خندید، طوری که با هر "قه" یک دم کامل خالی شود و برای "قه" بعدی نیاز به دم تازه باشد و چون بحثِ "قهقهه" است آدم نفسبر بشود. دهان آنقدر باز شود که فک تقی صدا کند و انگار همان وامانده قفل بماند و عضلههای گونه کش بیایند و فشار به شقیقه و گردن بدود. رگهای گردن ورم کنند و شکم و سینه (انگار آدم توی دلیجانی چهاراسبه بر سنگلاخ) بالا و پائین بروند. زانوها سست شوند و آدم فرو بیافتد. از خنده بیافتد. بیافتد روی زمین و به خودش بپیچد و اشک توی چشمهایش جمع شود و میان قهقهه با دَمهای خفه خودش را زنده نگه دارد و چنان بخندد که عضلات منقبض گردن از درد حال انفجار پیدا کنند.
این شرافتمندانهترین راه حقیرانه نمردن است: خندیدن به هملتی که مچل یک روح شده (و تقاص فضولی در کارهای ننهاش را پس میدهد) و سهرابِ بیچاره و مغروری که نشان سرخاش را پنهان میکند (لابد از ترس اینکه گیر مککارتیستها بیافتد) و فاستوس فلکزدهای که از عشق "هلن ِ پاریس" دستفروشی میکند پای بساطی که فاستوس را بر آن پهن کرده (و کلاه گشادی هم سر ابلیس بیچاره میگذارد که تقاش ته دبه کردن گوته در میآید) و لومان و یَنک پشمالوی بدبختی که روی زمین ِ سفتِ قرنِ انفجار خرابکاری میکنند و در شتک قاذورات خود و دیگران خفه میشوند به جرم کوتاهی!
و اینها سرنوشت خیلی از ماست، شاید...
باید از خنده فرو افتاد و سنکُپ نکرد، از هیبت هراس تماشای خود در آینه در هیئت تکتک این قهرمانان!
وقتِ مدام فروافتادن و برخاستن و لگدمال شدن و فرو افتادن و لگدمال شدن و برخاستن و لگدمال شدن و فرو افتادن و برخاستن ، باید از ته دل خندید و با صدای بلند فریاد زد “Ridi Pagliaccio!”
* * *
اگر وقت بشود حتما باید یک بخش دیگر «تاریخ موسیقی راک، در اتاق من!» برای Scorpions هم بنویسم. اما علیالحساب دعوتتان میکنم به شنیدن این قطعه که سالهاست دوست دارم گهگاه با صدای بلند و بسیار بلند بشنوم:
Walking On The Edge
Music: Rudolf Schenker
Lyrics: Klaus Meine
Welcome to a trip
Into my hurt feelings
To the center of my soul
You better bring a light
To find the house of meanings
In the labyrinth of yes or no
For you, life is just like chess
If you don't make a move
You'll lose the game like this
Cause you, you're walking on the edge
You, you chose the way of love and pain
You, don't you see the bridge
I've built for you, it's just one step to start again
Welcome to a trip
Into my emotions
To the language of my heart
You're sailing on a river
That becomes an ocean
Which you can only cross with love
For you, life is just like chess
If you don't make a move
You'll lose the game like this
Cause you, you're walking on the edge
You, you chose the way of love and pain
You, don't you see the bridge
I've built for you, it's just one step to start again