مرگ.
مرگ آسایش است.
پینوشت: هیچ شباهتی بین مرگ و خواب نمیبینم. خواب خلاء نیست؛ حتی سکون ظاهری نیست و نیز حتی شبیهی از مرگ. خواب (بهطور معمول) صرفاً یک عکسالعمل فیزیکی است نسبت به خستگی (ذهن ـ تن) که همیشگی و دائمی/قطعی هم به حساب نمیآید (گاه در اوج خستگی ذهن/تن، به هیچنوع خوابی نمیتوانیم برسیم).
مرگ خلاء است.
عملی(عکسالعملی به مثابه عمل)ست که هیچ عکسالعملی هم ندارد. مرگ صرفاً عکسالعمل بدن نسبت به خستگی تن نیست و به زعم من این تصور که در نهایتِ خستگی ِ یکی یا همهی اجزاء، بدن مرگ را انتخاب میکند نمیتواند تصور دقیقی به حساب آید.
مرگ عمل ذهن است برای رسیدن به آسودگی خلاء. مرگ رفتار ناخودآگاهِ من و خودآگاهِ ذهن است. موضعیست که ذهن میگیرد نسبت به زیستن.
شاید بشود مرگ را اینطور توصیف کرد: مرگ عکسالعمل ذهن است (که گردن نهادن به آن، به صورتِ امری، به تن نیز تحمیل میشود) در برابر نهایتِ خستگی ذهن (ذهن میتواند خستهترین تن را وادارد به زیستن. اما شاداب/جوانترین تن نمیتواند تمایل به زیستن را به ذهن خسته بازگرداند).
توضیح ِ اینکه مرگ عملیست عکسالعملناپذیر یک همانگوئیست.
مرگ اگر مرگ باشد، پایان است. مردن امریست که به جرٱت میشود مطلق دانستاش.
آسایشی غیر قابل لمس برای مرده است و به همین دلیل آسایش محض است.
مرگ وجود ندارد.
مرگ آنجائیست که نیست. مقصدی محتوم که رسیدن به آن به قدری قطعیست که نیازی به "باید" هم ندارد؛ اما هیچکس، در خودبودگی خویش، نمیتواند رسیدن به آن را (واقعاً) تصور کند: مرگ برای آدم زنده غیرقابل درک است. آدم زنده هیچ تصوری از مرگ نمیتواند داشته باشد: آدم زنده مرگ را نمیشناسد: آدم زنده نامیراست و آدم مرده، نه مرده است و نه آدم و نه زنده. آدم ِ مرده، نیست.
و نیست، نیست.
بر پینوشت: مرگ عکسالعملیست نسبت به خستگی... از زیستن!
اما عکسالعملیست که عمل/عامل را حذف میکند.
توضیح: اگر پرسیده شود: پس چرا دربارهی "آنچه نمیتوانم تصوری از آن داشته باشم و نیست" نوشتهام، جواب خواهم داد: من دربارهی مرگ نوشتم؛ مرگ را ننوشتم. "تا مرگ" را نوشتم، نه خودِ مرگ را. چرا که مرگ وجود ندارد.
به همین دلیل مهم نیست که بعد از مرگ چه پیش بیاید. در مرگ، جهانِ ما، با ما نابود میشود.
برچسبها: ادبیات, جستار