4 بامداد سهشنبه:
خوابم نمیآید. گلویم کمی میسوزد. سرما نخوردهام؛ به خاطر سیگار است. سرم کمی سنگین است و گردنام درد میکند، به خاطر بدخوابی و کمخوابی. نگرانم. درواقع به هیچوجه سرحال نیستم و حتی در کورترین کورهراههای خیالام هم، تصور اینکه امروز صبح ساعت 8 و 10 دقیقه قرار است شاهد معجزهای در تهران باشم، به چشم نمیخورد.
4 و نیم بامداد سهشنبه:
باید تصمیمی جدی راجع به سیگار کشیدن بگیرم. همینطور راجع به عادتام به روشن نگهداشتن کامپیوتر، حتی وقتی هیچکاری با آن ندارم.
کامپیوتر را خاموش میکنم، به آشپزخانه میروم. سیب خوردن به هر بهانهای برایم خوشایند است، به شرط آنکه سیبِ پوک و نرم به تورم نخورد. سیبِ کوچک قرمزی از یخچال برمیدارم؛ از دستام میافتد روی سرامیکهای جلوی یخچال. برش که میدارم، گوشهایش نرم شده. چهار تکهی چهارگوشهاش را تا مرز مغزش جدا میکنم. آن تکهی زمینخورده قهوهای شده. حتما زمین که خورده کبود شده. فکر میکنم به اینکه، اگر سیب وقتی زمین میخورد کبود میشود پس حتما حسهای آدم هم بعد از ضرب دیدن کبود میشوند. به کبودی احساسات فکر میکنم و تصمیم میگیرم داستان طنزی راجع به این قضیه بنویسم، اما چیز خاصی به ذهنام نمیرسد. تکهای سیب در دهانام میگذارم و باز به تکهی کبود شده خیره میشوم. سیبِ قرمز است این، «سیبهای زرد و سبز هم وقتی زمین بخورند، کبود میشوند؟» «اصلا این چرا کبود شده؟» فکر میکنم شاید زمین که خورده رنگ پوستاش دویده در زردی گوشتاش و در اصل نارنجی شده، نه قهوهای که اشتباهاً کبود مینامماش. همان تکهی کبود شده را برمیدارم و دستام را بالا میگیرم و از آن بالا ولاش میکنم روی زمین. برش میدارم ببینم باز هم کبود شده یا نه... نه! به گمانِ اینکه شاید ضربه به اندازهی کافی محکم نبوده (بار اول، سیب درسته خورد زمین و سنگینتر بود) همان تکه را دست میگیرم و میکوبم روی میز، اما کبود نمیشود. به این نتیجه میرسم که سیبِ قاچشده، سیبِ مرده است و کبود نمیشود. یک تکهی دیگر میخورم که چسبناکی بزاقام و سوزش سیگار برطرف شوند. بعد فنجان کوچکی آبنمک درست میکنم و چند قطره آبلیمو در آن میچکانم و آبلیمو مثل ابری عجول ـ یا ابری بیخیال ـ یا ابری تسلیم شده، تسلیم آب شده و محو میشود. قرقرهی آب نمک و آبلیمو وضعام را بهتر میکند. حالا شاید بتوانم بخوابم و بیشک در این لحظات هم هیچ تصوری از معجزهی چند ساعت بعد ندارم.
نزدیک 5 صبح:
قبل از خواب میشود یک فصل دیگر کتاب بخوانم. همین کتاب را بعدازظهر که میخوانم چرتام میگیرد، اما نیمهشب هر چقدر هم کتاب بخوانم چشمهایم خسته نمیشوند. به این تمرکز ناخوانده چند ساعت بعد (وقتی به یاد میآورماش؛ وقتی تعریفاش میکنم) میخندم. تکه چرم قهوهای رنگی را که تازگیها پیدا کردهام برای علامت گذاشتن لای کتابْ کنار دستام میگذارم، و دوستاش دارم. صبح زود باید بیدار شوم که بروم برای خودم کلاه بخرم. کلاه قبلیام بهار گذشته انگار جائی جاماند یا گم شد. شاید در تاکسی ـ شاید افتاد در خیابان و شاید هم روی پیشخوان کتابفروشیای، موقع پرداخت پول جامانده. میتوانم به این هم بخندم که شش ماه است اگر خردهخریدهای روزانه را حساب نکنم، جائی غیر از چند کتابفروشی یا یکی دو کافه نرفتهام. با لذت، یک فصل دیگر میخوانم و در برابر خواندن فصل بعدی مقاومت میکنم و کتاب را بالای سرم میگذارم، عینکام را روی قفسهی بغل دستام و چراغ را خاموش میکنم. سعی میکنم قبل از خواب رویا ببافم، اما این چند روز احساس عجیب بدبختی ِ عمیق گریبانام را گرفته و اصولا حالی برای رویابافی برایم باقی نمانده. محض خنده تصور میکنم که رفتهام پیش روانپزشک؛ به او میگویم من هیچ نیازی به کمک شما ندارم، به خصوص به قرصهایتان. بعد شروع به صحبت میکنم. برایش با لحنی واگیردار توضیح میدهم که خیلی ساده، چطور میشود آدم احساس بدبختی عمیق بکند. صدای ماشینی از داخل خیابان کهنهکرباسی ِ کلاسیکِ خیالام را جر میدهد، چون خیالام زمین تا آسمان فرق داشت با رویاهای دیگرم. پتو را روی سرم میکشم... نفسام بند میآید و پتو را کنار میزنم. سردم میشود و پتو را روی پاهایم میکشم و با احساس خفگی پوستام لباسهایم را در میآورم و پتو را دور خودم میپیچم. از بیرون، داخل آشپزخانه، صدای کشیده شدن جسمی فلزی روی سطحی خشک و زبر میآید. انگار کسی اول صبح مشغول قاچ کردن سیب روی تختهای پلاستیکی باشد. نباید تسلیم بیخوابی بشوم. باید بخوابم. صبح باید بیرون بروم و اگر نخوابم، با این کوفتگی و سنگینی باز هم در خانه ماندگار میشوم و کارم عقب میافتد. مثل جنگجوئی که سراغ اژدهائی نیرومند برود، با دستان خالی و بدون زره، سعی میکنم خودم را به سوی خواب پرتاب کنم، تسلیم ِ تسلیم...
یادم رفت بگویم: نزدیک 5 صبح، یک قرص مسکن ساده و نیملیتر آب خوردم.
در نور خاکستری صبح:
بیدار شدهام. به خواب عمیقی فرونرفته بودم. کافیست چشم روی هم بگذارم تا خواب ببینم. اما هیچ تصویری نداشتم. پس خواب نبودم؛ بااینحال بیدار شدم. حوصله ندارم ساعت را نگاه کنم. به اژدها التماس میکنم که من را بخورد... «منو بخور! منو بخور! هر روز دوش میگیرم. منو بخور... جون مادرت.»
در کابوس:
در خانهی دوران کودکیام هستم. خانهای که از 3 تا 18 سالگی در آن زندگی کردم. سالهاست مدام در خواب میبینماش؛ مدام... پدرم دراز کشیده و من نزدیکاش نشستهام. بالاسر او و پائینِ پای من درختهای لُخت بلندی، شبیه سپیدار، اما پر شاخ و برگتر، خیلی پر شاخ و برگتر ایستادهاند.
نه... قبل از آن، میبینم نیمهشب با دوستانام کنار اتومبیلی و زیر یک پل ایستادهایم. موتورسواری جلوی ما میایستد. دو سرباز اجباری به ما نزدیک میشوند. دوستانام را میگیرند و یکیشان به من میگوید که من باید رانندگی کنم. مظلومانه و ملتمس میگویم رانندگی بلد نیستم. اما او میگوید مجبورم. نمیدانم پشت فرمان نشستم یا نه. اما دیدم که در جادهای شبیه M مکدونالد مشغول رانندگیام؛ جاده را از بالا دیدم، جادهای مثل کارتون و شکل M مکدونالد. بعد خودم و پدرم را دیدم.
پدرم نیمهخواب و نیمهبیدار بود...
شاخهها از باد تکان میخورند و خشخش میکنند. به پدرم میگویم شاخهها خشخش میکنند و نمیگذارند بخوابم، او چشمهایش را باز میکند و لبخند میزند. به شاخهها نگاه میکنم که تکانتکان میخورند. به پدرم میگویم صدایشان غیرطبیعی نیست؟ لبخند میزند و میگوید نه! صدای به این زیبائی! شاخهها را نگاه میکنم که مثل دستهای پریشان کسی در هوا تکان میخورند. میگویم شاخهها خودشان دارند تکان میخورند. پدرم میگوید نه! باد است. بگیر بخواب. شاخهها، انگار که بخواهند من را بترسانند، انگار مشغول تشویق کردنِ هراس، انگار که دست میزنند یا دست میگردانند در هوا، برای نگه داشتن چیزی، به حرکت در میآیند. میترسم. به پدرم میگویم شاخهها دارند تکان میخورند. جان دارند. پدرم میخندد. عقبعقب به طرف در اتاق خودم میروم. مادرم انگار داخل حمام آن اتاق است. شاخهها هنوز تکان میخورند و من به پدرم میگویم سربهسرم نگذارد. او باز میخندد و ناگهان تغییر چهره میدهد و تبدیل میشود به مادرم. شوکه میشوم و به سرعت داخل اتاقام میخزم و در را میکوبم به هم و سعی میکنم فریاد بکشم. اما صدایم از گلو بیرون نمیآید. چند بار وحشتزده دهانام را باز و بسته میکنم تا بالاخره با صدای خشکی داد میزنم مامان و با صدای داد خودم بیدار میشوم.
نمیفهمم چرا موقع گفتن "مامان"، در خواب، مامان را تایپ کردم. میخواستم تایپ کنم «مامان!» اما تایپ کردم «مامان1 » و این 1 به جای ! تا چند دقیقه از ذهنام بیرون نمیرفت. اصلا نمیفهمم چرا مادرم را صدا کردم. اصولا از اینجور عادتها هیچ خوشام نمیآید و اگر راه داشت، از کابوسی که دیدم شکایت میکردم. بهنظر یک کابوس تحمیلی میآمد. شاید مال همسایه بغلی بود. زیاد پیش میآید در کابوسهایم خواب خانهی قدیمیمان را ببینم، اما معمولا اوج کابوسهایم در پلهها میگذرند و سرم هم برود تحت هیچ شرایطی بابا و ننهام را صدا نمیزنم. شرط میبندم کابوس روی کابوس افتاده بوده و شاید بد نباشد دستکم با یک وکیل تماس بگیرم. شاید هم بد نباشد با آن گروه کارتونی که پلیس خوابها بودند تماس بگیرم. هرچند این کار هم توفیری با صدا کردن ننهبابا ندارد. شاید اصلا نیاز به هیچکار تازهای نباشد. شاید این بیدارمانیهایم نوعی اعتصاب خشکاند به این شرایط نامناسب و ناامن کابوسها...
﷼
ساعت 7 و نیم صبح است. بلند که میشوم از ساعت مچیام که روی میز است این را میفهمم.
ساعت 7 و نیم صبح:
بد هم نشد. اگر تنبلی نکنم، دیر از خانه بیرون نمیروم. طبق عادت میروم طرف کامپیوتر که روشناش کنم، اما نظرم عوض میشود. فکر میکنم من که کاری با کامپیوتر ندارم. 3 ساعت هم شاید نگذشته از خاموشیاش.
میروم طرف دستشوئی.
بیرون میآیم و یک بستهی کوچک قهوهی آماده از کشوی میزم برمیدارم. خوشحالام که دیشب 3 بسته خریدم. خوشحالام که سماور هم روشن است هنوز. آبجوش را داخل فنجان میریزم. حوصله ندارم قهوهام را ایستاده بخورم. میآیم و کامپیوتر را روشن میکنم و میروم و با فنجان قهوه برمیگردم پشت میزم و وصل میشوم به اینترنت. حدس میزدم که خبری نباشد، اما باز نگران میشوم، و چرای اینها، اینجا مهم نیست. تصمیم میگیرم قطعهی اکتبر از فصلهای چایکوفسکی را داونلود کنم. قهوهام هنوز داغ است. وسوسه میشوم سیگار روشن کنم. اما ناگهان یاد چند دقیقه قبل میافتم که تصمیم گرفته بودم صبر کنم ببینم چقدر میتوانم سیگار نکشم. تابهحال سیگار را ترک نکردهام. یاد حرف شاو میافتم که گفته بود سیگار ترک کردن آسانترین کار دنیاست و خودش دهها بار سیگار را ترک کرده، اما اینبار خندهام نمیگیرد و به خودم میگویم راجع به ترک سیگار حرفهای صد من یک قاز تحویل خودت نده. یاد این میافتم که دیشب فکر میکردم چرا دیگران قاز را با غاز عوضی میگیرند و به این فکر کردم که لابد بعضیها بابت کار غاز میگرفتند و بعضیها قاز. برای اینکه خودم را بخندانم میگویم تو هم گاز بگیر، اما از این همه بیمزگی خودم منزجر میشوم و نگاه تحقیرآمیزی به خودم میاندازم؛ تازه، فکر میکنم شاید هر دو روایت درست باشد، طبق معمول!
حجم فایلها زیاد است و از گرفتنشان پشیمان میشوم و از دنیای مجاز میزنم بیرون. بلند میشوم بروم برای خودم تیغ ریشتراش بگیرم و کمکم آمادهی حرکت بشوم... صورتام را اصلاح کنم، دوش بگیرم، پیراهنام را اتو کنم و راه بیافتم. به آخرین شعرهای کوتاهام که بالاسر جای خوابام روی زمین افتاده نگاه میکنم و فکر میکنم شاید بتوانم در مترو پاکنویسشان کنم و اصلا نمیفهمم چرا چنین فکری به سرم زد. از خانه بیرون میروم و کلید را هم برمیدارم (به همین سادگی و به بهانهی همین کلید تمام آدمهای دیگری که در خانه خوابیدهاند و نادیده گرفته شده بودند را وارد روایت میکنم و چون هیچ نیازی به حضورشان نیست، از کنارشان میگذرم و با کلید بیرون میروم که موقع برگشتن مجبور نباشم زنگ بزنم). به همهچیز فکر میکنم، غیر از معجزهای که قرار است چند دقیقهی دیگر برایم اتفاق بیافتد.
ساعت 8 صبح:
خیلی وقت است آفتاب شرق مستقیم به چشمهایم نخورده، و تخم چشمام را دردِ لذتبخشی میگیرد. همهی مغازهها بستهاند غیر از یکی. فروشنده که دم در ایستاده، من را که میبیند میرود داخل مغازه. برگهذرت ندارد، شیر هم نمیخرم. تیغ میخرم و خامه و تخممرغ، و بیرون میزنم.
تهران واقعا شهر کثیفی است و این بهترین دلیلست برای فرار از صبحها بیرون آمدن. این فکرها وقتی به ذهنام میرسند که ماشینی پر سر و صدا عبور میکند و دودش چشمام را میسوزاند و بوی گندیده و کپکزده و دمکردهی شهر را هم برایم درشتتر میکند و باز یادم میاندازد که در تهران در کنار جنگ بزرگ و دائمی آدمها با هم، جنگ بیرحمانهی دیگری هم بین بوهای گند و هوای پاک همیشه در جریان است، و شوالیههای خوشبو با تمام تلاشهایشان بیش از چند دقیقه نمیتوانند میدانداری کنند، حتی اگر نشان شَنل، دیویدف یا دانهیل داشته باشند.
به طرف کوچهمان میروم. زنی تقریبا بیست قدم جلوتر از من وارد کوچه میشود. درست در همان پیادهروئی که من هم در آنم. داخل کوچه که میپیچم عطری که زده پشت سرش جاده کشیده.
من شیفتهی عطرم و این شیفتگی را میشود با غلیظترین الحان بیان کرد بیآنکه مبالغه شود.
در همان جاده راه میافتم و سعی میکنم عمیق نفس بکشم؛ بیشک بهتر از هوای گندیدهی صبح است. عطر آشنائیست. من عطرهای تلخ و خنک را دوست دارم. به قول یکی از دوستان قدیمی، عطرهائی که بوی سیگار میدهند. اما جادهی عطری، از عطری شیرین و گرم درست شده. عطرهای مادرم هم اغلب شیرین و گرماند. در خانه از اینکه با عطرها اتاقها را اشغال کنم خوشام میآید و این عطر هم به همین دلیل برایم آشناست. فکر کنم مادرم عطری با همین بو داشته که یک بار اتاقی را با آن اشغال کردهام. متاسفانه زن خیلی آرام راه میرود و فاصلهام با او کم میشود. سعی میکنم طوری قدم بردارم که متوجه حضورم نشود و فکر نکند مزاحماش شدهام. مردی از یک آپارتمان، درست وسط جاده، بیرون میآید. نگاهی به من میاندازد و میرود آنطرف خیابان. آنقدر مشغول آن عطرم که وقت نمیکنم به او نگاه کنم. حالا چند قدم بیشتر با آن زن فاصله ندارم. فکر میکنم شاید بد نباشد کلیدم را بیاندازم روی زمین تا دوباره چند قدم عقب بیافتم. اما به خاطر صدای کلید این کار را نمیکنم؛ بیشک اگر کلید را بیاندازم، او هم متوجه حضور من میشود و این ممکن است جلوهی خیلی بدتری داشته باشد. توضیح دادن یک جادهی عطری برای یک غریبه اصلا کار سادهای نیست. یک جادهی عطری توضیح داده نشده هم، ممکن است گستاخی و مزاحمت به نظر برسد که این هم اصلا برایم خوشایند نیست.
دیگر خیلی هم با خانه فاصله ندارم. از جادهی عطری خارج میشوم و میروم داخل خیابان؛ قدمهایم را تندتر میکنم و با فاصلهی نسبتا زیادی از جاده، میپیچم به طرف خانه... در آپارتمان بسته میشود. کلید را در میآورم و بازش میکنم. مرد چاقی که قبل از من وارد شد، به طرف راه پلهها میرود. هیچ بوی خوبی در راهرو نیست. مرد سر راهپلهها میایستد و به من که داخل خانه میشوم نگاه میکند.
ساعت 8 و 10 دقیقه:
کیسهی کوچک خریدهایم را میگذارم روی میز و میروم به اتاق و پشت کامپیوتر مینشینم تا همینچیزها را بنویسم.
انصافا یک جادهی عطری در یک صبح پائیزی، آن هم در شهری گندگرفته، یک معجزه نیست؟
یک نخ سیگار از پاکت بیرون میآورم و روشن میکنم. مینویسم تا ساعت 9 و 11 دقیقهی صبح. داستانی که درواقع اسماش باید "مرثیهای برای عطرها" باشد.
4/7/1385
بازنگری و ویرایش: 12/9/1385
بازنگری دوم: 24/3/1386