به یادِ "میرزاده عشقی"
در وطنام نشستهام
بقچهی مرگ بستهام
مثل ِ الاغْ خستهام
بیل ِ شکسته دستهام
در سنوات هستهای، بادِ شکم نسیم من
خاک به سر منام منام
گه به وطن، بیوطنام
لاشه سگِ بیکفنام
چکمه به روی دهنام
آنکه به دشنهام زند، نام نهم رحیم من
چوب و فلک حقوق من
زهر میان دوغ من
راست همان دروغ من
دم نزدن نبوغ من
گام زدن میان گه، زندگی فخیم من
حنجرهام پاره کنم
پاره پی چاره کنم
یک نه که صد باره کنم
خویشتن آواره کنم
چون نبود غیر خودم هیچ کسی حکیم من
برده ز رویام آبرو
شحنهی زشت گرگخو
صورت سرخ من لبو
البته از خون گلو
دیو نشسته بر در و مرگ بود ندیم من
جمله جهان دشمن من
پر ز بلا موطن من
شعله بر ِ خرمن من
کم ز سُم ِ خر تن من
برقِ بلا بر سرم و خارخسک گلیم من
همسخنام اسیر شد
بچه، دو ساله پیر شد
نان شبام فطیر شد
تا که شغاله شیر شد
شُکر هنوز بر تنست این کفن رمیم من!
دزد وکیل من شده
مرده کفیل من شده
گاو بدیل من شده
چونکه بخیل ِ من شده:
قاضی دادگاه من؛ دشمنکِ قدیم من
تاب خورم در انتها
بر سر دار منتها
وای وُ اگر شوم رها
من بکنم چهها چهها
این همه هست ای دریغ آرزوی عقیم من
چون شنوی نگو عجب
یا سخنام نکن وجب
فکر نکن سه چار خط
گفتهام از سر طرب
خلشدگیست علتِ صورتکِ بسیم من
15/5/1385
بازنگری: 13/2/1386
پ.ن.: چند واژه و اشارهی نهچندان مودبانه در شعر هست که به خاطرشان جداً عذرخواهی میکنم.
باز هم میگویم نه به خاطر اینکه فکر کرده باشم خیلی آدم مودبی هستم (که عملا و رسما فواصلی دارم با این قضیه!) بل تنها به این دلیل که معمولا اینجا (و همینطور در جمعهائی یا در برابر اشخاصی) پارهای حریمهای کلامی را رعایت کردهام و به تبع آن احتمالا انتظار رعایت مدامشان هم پدید آمده. خب! راستاش اما بهزعم من امکان ندارد آدم در هر موضوع و هر کاری این حریمها را رعایت کند (به خصوص وقتی آدم بدون غرغر امورش [چه گفتاری و چه نوشتاری!] نگذرد، اصولا راه ندارد پاستوریزه بودن)؛ برای همین شاید بد نباشد این عذرخواهی را تعمیم بدهم به تمام نوشتههاییم که ممکن است شرایطشان ایجاب کند اینطوریا! از آب در بیایند، تا هربار با تکرارش بیخود نقاب مثبتبودگی نزنم!
به حساب کورتاساریش هم حساب کنم، گمانام بسیار بیشتر خلخلی باشم تا بچهمثبت!
پ. پ. ن: هی یاد این جوک هم میافتم:
ـ ببینم! شماها وقتی تنهائین چی میگین به هم؟
ـ همون چیزائی که شماها به هم میگین.
ـ واااای! چه بیادبین!