موها به هم ریخته و خیس ِ عرق و نیش تا بناگوش باز و پاتیلهپاتیل!*
حتی وقتی فقط بخواهی چند کلمه حرف بزنی هم، ممکن است چیزی برای گفتن به ذهنات نرسد.
آدمهایی که اینجور وقتها میتوانند باز هم حرف بزنند را به عنوان آدمهای موفق میشناسیم.
* * *
از بچگی یکی از بزرگترین آرزوهایم در گروه آرزوهای مربوط به آشپزخانه، این بود که بتوانم تخممرغ را مثل آشپزهای حرفهای فیلمها با یک دست بشکنم.
بالاخره بعد از کلی تمرین، چند ماه پیش موفق شدم این کار را انجام بدهم. فکر کنم به همین دلیل است که نیمروهایم خوشمزه شدهاند؛ حتی یاد گرفتهام نیمروهایی درست کنم با طعم کباب سلطانی... و از آن خوشمزهتر، نیمروهای آنارشیستی.
* * *
وقتی وارد خانهای میشوی که در آن حتی یک تار مو هم آشفته نیست و همه چیز سرجای خودش است، سریع میروی و مینشینی روی صندلی و منتظر میشوی تا میزبان سر صحبت را باز کند.
اما وقتی وارد خانهای میشوی و میبینی چند کتاب روی میز آشپزخانه هنوز باز مانده و روی میز عسلی کنار یکی از صندلیها یک فنجان نیمهپر قهوه است، به میزبان لبخند میزنی و از روی میز یک سیب سبز برمیداری و گپ زدن را شروع میکنی.
با اینحال، این یک قاعده نیست و بیشتر یک اتفاق به نظر میرسد و کاملا بستگی دارد به اینکه میزبان دوست صمیمیات باشد یا نه؛ سیب سبز دوست داشته باشد یا نه؛ منظم باشد یا نه؛...
نتیجهگیری: همهجا مواظب رفتارمان باشیم که گم نشود.
* * *
بعضی چیزها آشفتهشان خوب است.
قبول ندارید؟
بروید از حضرت حافظ بپرسید.
* * *
(داستان این نیمرو گم شد، این داستان را جایگزین کردم)
قورباغه را گذاشت لای نان باگت و سوسیس را روی میز تشریح...
دستیارش پرسید: «پرفسور، فکر نمیکنین اشتباهی پیش اومده؟»
عینک را روی بینیاش عقب داد، با وسواس نگاهی به ساندویچ و میز انداخت و گفت: «ممم... نه! مشکلی هست؟»
22/7/1385
* * *
یک احتمالا عادتِ گهگاهی ِ نسبتا عمومی (که ممکن است در اشکال تقریبا مختلف، اما با کیفیتی حدوداً مشابه، پیش بیاید): با نزدیکترین دوستمان جر و بحث شدیدی کردهایم در حالیکه میدانستیم حق با او بوده و خلاصه حسابی او را دلخور کردهایم و حالا خودمان به شدت ناراحتیم. کیف پولمان را درست بعد از دریافت حقوق، در تاکسی جا گذاشتهایم. موقع شستن ظرفها چهار تا بشقاب دوستداشتنی را شکستهایم و تازه بعد از جمعکردنشان، متوجه شدهایم که اتوی روشن را از روی پیراهن نویمان برنداشتهایم. کار عقبماندهای را سرهمبندی کرده و به صاحبکار تحویل دادهایم و او با زبان بیزبانی گفته دیگر به ما هیچ سفارشی نمیدهد... خلاصه هر جور خرابی که دلمان خواسته و نخواسته به بار آوردهایم؛ خسته و عصبی و آشفته و نگران در اتاق نشستهایم و به راهی برای حل این همه مشکل و مقابله با این بینظمی فکر میکنیم. تصمیم میگیریم دیگر خیلی جدی به زندگیمان سر و سامانی بدهیم و برنامهی مرتب و دقیقی بچینیم... و آخر سر بلند میشویم اتاق را جمع و جور میکنیم و بعد یادمان میافتد که...
توصیهی پزشکی: استراحت کن!
* * *
از لذتبخشترین لحظات زندگی این میتواند باشد که:
کار بسیار مهمی داری که مدتها در انتظار انجامش بودهای؛ کاری سرنوشتساز. آمادهی انجام دادنش هستی که دوستات تماس میگیرد. نگاهی به ساعت میاندازی... چند کلمه حرف میزنی و حال و احوال دوستات را میپرسی. باز به ساعت نگاه میکنی...
لبخند میزنی و ساعت را کنار میگذاری و به صندلی تکیه میدهی و یک ساعت و نیم بعد از دوستات میپرسی نظرش راجع به کمی قدم زدن چیست!؟
* * *
گاهی وقتها، موقع تنهائی، دوست دارم اداهای بوگارتی/دلونی/ویلیامزی در بیاورم و سر خودم را گرم کنم: کبریتم را با فیگور عجیبی روشن کنم یا غذای توی ماهیتابه را با حرکات بازیگرهای سرخوش هالیوودی جابجا کنم و...
خلاصه اینکه، مضحکهی عجیبی سالهاست اینجور وقتها سراغم میآید و دست از سرم برنمیدارد. کمسابقه است که بخواهم حرکت عجیب و غریبی انجام بدهم و چیزی را خراب نکنم: کبریتِ روشن میافتد روی پایم یا غذای داخل ماهیتابه میافتد زمین... یا هوس میکنم با یک شیرجهی استادانه از روی مانعی در پیادهرو بپرم و سرم میخورد به میلهای که معلوم نیست درست آن لحظه از کجا سر و کلهاش پیدا شده و تمام این لحظاتم تبدیل میشوند به لحظات کیتونی/بروکسی/آلنی!
برای این بخش یک نتیجهگیری اخلاقی دارم: اینکه همهچیز (و حتی شاید هیچچیز) هم طبق برنامه و خواست ما پیش نرود، نه یک نتیجهی اخلاقی، بلکه یک واقعیت مهم و معمولی است.
اما نتیجهی اخلاقی که چندان هم تازه یا مهم نیست: برای هر کار عجیب و غریبی، تمرین لازم است.
نتیجهگیری: دنیا، با نظم ما پیش نمیرود.
* * *
خوشبختی گاهی بین کاغذهای بههمریخته و در کمدی نامرتب است (خب... البته باید حواسمان باشد به اینکه دنبال چه چیزی میگردیم؛ گاهی تا پیدایش کنیم، بدبخت شدهایم!).
(زمستان 85 احتمالا)
(ببخشید! تصحیح میکنم: زمستان احتمالا 84)
*بلانسبت، دور از جان، همان: "زلف آشفته و خوی کرده و خندانلب و مست" (پیرهنچاک و غزلخوان و صراحی در دست)
نیمروهای ماسیده در خورجین پاندوپان:
بخش اول: افسانه اسم مادربزرگم نبود.
بخش دوم: در بزنگاه افسانهها گرفتار آمدن
بخش سوم: مرگ در نمیزند، چون دست ندارد
یک سوال بیربط به این یادداشت ولی مهم برای خودم: میدانید ترانهای با مطلع "ببین باز میبارد آرام برف / فریبا و رقصنده و رام برف" را چه کسی خوانده؟ و در اصل، در کدام آلبوم یا اصولا کجا میشود پیدایش کرد؟