سایهها چون خاطره کوتاه؛
پیراهنی که سخت در آغوش کشیده تنی...
تابستانی دیگر!
21/2/1383*
فصلهای دیگر تنیده در تارعنکبوت:
پائیز
زمستان
بهار
پ.ن.: اصولا کم پیش آمده که از تابستان خوشم بیاید و تاریخ پای این شعر را هم که نگاه کنید میبیند در بهار نوشته شده! راستش دلم میخواست چهار فصلی را که سال گذشته شروع کرده بودم، یکجورهائی تمام کنم؛ اما فصلاش امسال چندان فصل نبود که شعر تازهای هم بشود برای فصلیتش نوشت (فقط گرما که ملاک نیست! وگرنه روی خط استوا که...!). روی همین حساب، فکر کردم همین شعر قدیمی را بگذارم که دایره تمام شود. شاید بیشتر دلم میخواست با تکمیل چهار تا، زودتر به پائیز برسم. بهانهای هم شد که دوباره پائیز و زمستان و بهار را پیش بکشم.
میگویند، هندوان وادئی 5 فصل داشتهاند**. اگر طبیعت این چیزها حالیاش میشد بدم نمیآمد متقاعدش کنم، این 5 فصل را قبول کند و نصف یکی را بدهد به تابستان و یکی و نصفی پائیز و زمستان اضافه کند با برف و باران اضافه!
* این شعر پیشکش شده بود به "مهرداد عمرانی که شعر را کوتاه دوست دارد". کماکان همینطور!
** در «رساله در تاریخ ادیان» میرچا الیاده، از “Catapatha Brahmana” اینطور نقل شده: "در هندودائی ... «آتشکده سال است.»؛ آتشکده «پنج طبقه دارد [هر طبقه یک فصل است]، سال مرکب از پنج فصل است...»"
ص. 379 / ترجمهی جلال ستاری / انتشارات سروش، چاپ دوم 1376
* * *
پ.ن. همینطوری!: اصلا فکرش را هم نمیکردم که یکروز دلم بخواهد چیزی راجع به "وقتهائی که دلم میخواهد دربارهی چیزی بنویسم، اما نمینویسم" بگویم. اینروزها پر شدهاند از این وقتها و موضوعات (منظورم از ننوشتن، فقط اینجا ننوشتن نیست، هیچجا ننوشتن است!)؛ تقریبا هر روز اخبار را که میخوانم وسوسه میشوم چیزی راجع به بعضیشان بگویم تا حداقل کمی دلم خنک شود. وسوسه است دیگر! اما حیف که بدیهیات شده...
...از شلتاقها و جفتکهای سیاسی به نام ملت به کام حضرات گرفته تا چوبها و چلیپاها که به بهانهی اخلاق و فرهنگ و وطن (بخورد توی سرشان این دیو سپید پای دربندِ بی جنم و جربزه که معلوم نیست این همه سال مشتش را برای چه هوا کرده! / البته که دیگ و روی سیاه و بیچاره پالان!) توی آستینمان میکنند و برایمان میکارند.
برای آدمهائی که میدانند وقتی مردند فوق فوقش غذای درختِ سیبی میشوند و دیگر هیچ و همهچیز تمام، سخت است به زور به بهشت فرستاده شدن (حتی قصهاش هم حوصلهسربر است. انصافا چه کسی حوصله دارد برود جائی که قدیس آگوستین و همپالکیها هستند!؟). برای آدمهائی که هنوز باورشان نمیشود 17 میلیون نفر در سرزمینی چنان کاری بکنند که کردند، سخت است قبول آمارها و ارقام و اخبار سرسامآور و سراسر دروغ. (و نادیده گرفتن آنها که سرسامآورند، اما قرار است که اصلا موجود نباشند! اصلا نبودهاند... اصلا کدام؟ کی؟)
راستش برایم سخت است غر نزدن! به غرغر اعتیاد پیدا کردهام یکجورهائی. یواشکی مینشینم پای تلویزیون و برنامهها را نگاه میکنم و زیرلب هرچه در علویه خانم یاد گرفتهام نثار برنامهسازان و برنامهچینان میکنم! (یاد دوستی افتادم که عادت داشت هر روز کیهان بخرد و بخواند و حرص بخورد. طرفدار این عقیده بود که همهی روزنامهها میگویند امروز چه اتفاقی افتاد و کیهان میگوید فردا قرار است چه اتفاقی بیافتد!)
خلاصه اینکه با تمام این احوال دارم سعی میکنم در مسیری که خیال میکنم انتخاب کردهام باقی بمانم. مُثُلی نشدهام، اما کمابیش... دلم میخواهد راجع به آن چیزهای دیگر بگویم!
اما... مثل اینکه باز رفتم بالای منبر!!! بگذریم! :)) ؛)
* * *
پیشنهاد میکنم داستان تازه و بسیار زیبای نقطهالف را حتما بخوانید (همینطور شعر عالی همراهش)؛ مثل همیشه بدیع و تاملبرانگیز:
نویسش نقطه الف در نقطه الف:
داستان تقريبا غمانگيز خانم مين مرمری