وقتی میخواهم دربارهی "خوشبختی" بنویسم یا حرف بزنم، احساس میکنم روی مرزی خطرناک راه رفتن را انتخاب کردهام. مرزی، پلی، تیغ تیزی بر فراز مغاکی دیگر، نه چندان هولناک اما به هرحال تهدیدکننده، مسیر گفتن دربارهی خوشبختی است، در نظر من.
خیلی ساده امکان دارد هنگام نوشتن از خوشبختی، به درهی "ابتذال" سقوط کنم (و همین حالا از خودم میپرسم ابتذال چیست؟ کت سیاه یقه ایستادهی من یا شلوار ماوی با سر زانوی پاره؟ اثری جاودان از هندل، وقتی که میدانم هندل آن را برای جلبنظر پادشاه تصنیف کرده*، یا فلان ترانهی روز که نه ارزش شعری دارد و نه ارزش موسیقائی، اما آزادانه** نوشته شده؟ ابتذال، امر مبتذلیست! و شاید هیچچیز تا مبتذل نباشد، به چشم نیاید!) یا به سوی تعاریف گنگ و نامفهومی بروم که صرفا نشاندهندهی نادانی من نسبت به مسئلهی خوشبختی باشند و میتوانم در تارهای درهم تنیدهی همانگوئیهای معمول بیافتم و بعد از مستعمل کردن کلمات فراوان فقط همان اصل معلوم را گفته باشم که: «خوشبختی خوب است!».
* * *
خوشبختی، به اندازهی گفتن دربارهاش غیرقابل پیشبینی است. همانقدر که چیزی مبتذل*** میتواند من را خوشبخت کند، دور از ذهنترین و دورترین موقعیتها نسبت به خوشبختی هم میتوانند به من احساس خوشخبتی بدهند و یا خیلی ساده، بدون هیچ چیزی/دلیلی، من احساس خوبِ خوشبختی داشته باشم.
* * *
خوشبختی، لزوماً رابطهی مستقیم با "بود و نبودِ" سرخوشی ندارد. من میتوانم در اوج بدبختی هم دچار سرخوشی بشوم و میتوانم ایستاده بر قلههای خوشبختی سرخوش نباشم و حس خوبِ بیخوشی داشته باشم.
(سرخوشی بههرحال میتواند خطرناک باشد. همزمان بالهای ایکاروس و خورشید است. زیاد با آن، به آن نزدیک شدن خطر سقوط دارد... و چه لذتی!)
خوشبختی فقط خوب است. خوشبختی همان "خوب بودن" است، احساس ِ خوبِ بودن است؛ اما کاملا وابسته به تعاریف هر فرد.
من وقتی احساس خوبی نسبت به بودنم داشته باشم، میگویم خوشبختم و هیچکس نمیتواند (تا خودم نخواهم، یا تسلیم نشوم) این سخن/احساس من را زیر سوال ببرد و نقض کند.
(گرچه افراد خاصی در موقعیتهای خاص، میتوانند خوشبختی را از من بگیرند یا به من بدهند. با اینحال، من نسبت به خوشبخت بودن غاصبانه عمل میکنم. حتی وقتی دیگری خوشبختی را به من بدهد، بلافاصله مالک خوشبخت بودن خودم میشوم و دیگری نمیتواند این مالکیت من را زیر سوال ببرد، مگر اینکه به سادگی دوباره من را از آن محروم کند).
* * *
[با نگاهی به فیگور "انتظار"ِ رولان بارت****]
منتظر تماسی ( تماسی/خبری، با هر وسیلهی ارتباطی، اینجا هم به عنوان مثال تلفن) نشستهام و تلفن زنگ نمیزند و من با تمام وجود احساس بدبختی میکنم؛ «من ِ بیچارهی بیارزشی که لیاقت شنیدن آن صدا را ندارم و به درد لای جرز دیوار هم نمیخورم!».
تلفن، غافلگیرانه زنگ میزند و بلافاصله ذهن من از کوچکترین لکههای بدبختی هم پاک میشود و به حدی به وجد میآیم که فراموش میکنم حتی به خوشبخت بودنم فکر کنم.
﷼
من وقتی خوشبختم اصلا به خوشبخت بودن فکر نمیکنم. خوشبخت بودن حق طبیعی من است. من وقتی نفس میکشم هم به نفس کشیدن فکر نمیکنم. وقتی هوا از من دریغ میشود تازه یاد نفس کشیدن میافتم و زمان زیادی طول نمیکشد این اندیشیدن (این بزرگداشت گرفتن) پُرتٱخیر...! کمی بعد میمیرم!
و من فقط در اوقات برزخی ِ "بدبختی" است که به خوشبختی میاندیشم؛ و آن زمان اگر دنیا دیر بجند، نعش من روی دستش خواهد ماند.
با این حال، من خوشبختی را ساده نمیگیرم.
وقتی خوشبختم: گرانبهاترین جواهر زندگیام را دارم و تمام مدت خوشبخت بودن به حدی مشغول لذت بردن از خوشبختیام هستم که دلم نمیخواهد وقتم را با هیچ چیز دیگر جز خوشبختی پر کنم. من وقتی خوشبختم، تماماً مشغول زیستنم.
﷼
تلفن قطع میشود و من در برزخی جنینی قرار میگیرم. در حالت به دنیا آمدن:
"برزخ ِ بدبختی"، برزخ مردگیست.
برزخ ِ پس از فاصله گرفتن ِ اندک از خوشبختی ِ تام و تمام، برزخ جنینیست: من زنده نیستم کاملا، اما مدتی قبل زندگی را آغاز کردهام و به احتمال زیاد دوباره به دنیا خواهم آمد و زنده بودن مانند زندگانِ دیگر را تجربه خواهم کرد. من در خوشبختیهای مداوم، مدام به دنیا میآیم و به جنین بازمیگردم.
﷼
خوشبختی ِ تام و تمام، خوشبختی ِ حضور است. آنچه من را خوشبخت کرده (یک انسان، یک موقعیت، یک موسیقی، یک صحنهی طبیعی...) تا وقتی حضور دارد، من تماماً خوشبختم.
[این سطر را که باز میخوانم، دلم میخواهد بگویم: خوشبختی چه رابطهی تنگاتنگی با یگانهها و یگانگی دارد.]
و هنگامی که از دلیل خوشبختیام دور میشوم اما میدانم که آن، کماکان جائی هست، هر چند با من نباشد (او [آن انسان، آن فرد] رفته به کاری برسد و برمیگردد؛ این موسیقی در حال حاضر تمام شده، اما میتوانم شنیدنش را باز تکرار کنم؛ من هر وقت بخواهم میتوانم به آن صحنهی طبیعی برگردم [مگر در فصلی دیگر که امکان وجود آن نباشد. فصلی که من در آن مرده به حساب میآیم، برقی که قطع شده و راهی که برگشت ندارد...])، هنگام غیابِ موقت، گرچه من تماماً خوشبخت نیستم اما دلایل فراوانی برای هنوز خوشبخت بودن دارم، دلایلی به نرمی دایره...
خوشبختی، تا وقتی وجود داشته باشد، همیشه وجود دارد!
﷼
من وقتی جنینم، انگلم. از تن مادر تغذیه میکنم و به همین دلیل است که مادر تا وقتی من جنین ِ او هستم، حق دارد من را سقط کند*****. دلیل ِ خوشبختی ِ من هم، در حالت جنینی راحتتر میتواند من را بدبخت کند. (دلیل خوشبختی من هر وقت بخواهد، به راحتی میتواند من را بدبخت کند؛ کافی است نخست من را به حالت جنینی برگرداند: دیگری، اول اخم میکند، من فکر میکنم این بار هم دوباره میخندد، اما او آماده شده که من را بکشد. صحنهی طبیعی، اول کیفیات همیشهی خود را از دست میدهد [مثلا میپژمرد] و بعد فرو میریزد...)
﷼
کمی بعد از قطع شدن تلفن، من در انتظار تماس بعدی، مثل جنینی میشوم که نمیداند قرار است سقط شود یا نه. (مطمئن نیستم این سکوت دوباره خوهد شکست؟) من هر چه از این تماس دورتر میشوم بیشتر به احساس بدبختی نزدیک میشوم تا زمانی که آرام آرام تماس بعدی دیر شود و من دوباره به حالت اغماء فرو بروم.
* * *
خوشبختی ققنوسوار است.
خوشبختی متزلزل است.
خوشبختی غیرقطعی است.
خوشبختی آنقدر خوب هست که در نبودنش مردن بیارزد.
اما بههرحال، خوشبختی تعریفناپذیر است!
* * *
گفتم که خوشبختی خیلی شخصی است و گفتم که گاه ما خوشبختی را از بیرون دریافت میکنیم. حالا بازی را کمی میچرخانم: ما همیشه خوشبختی را از بیرون دریافت میکنیم، حتی وقتی که احساس خوشبختیمان کاملا درونی باشد: من بدن سالمی دارم. اما تنها وقتهائی از سالم بودن بدنم احساس خوشبختی میکنم که کس دیگری اینرا به من بگوید: خوشبختی من تا تائید نشود، خوشخبتی نیست.
* * *
من بیشتر از یک جنین، بدون مادرم / دلیل ِ خوشبختیام، هیچام.
آن دلیل، نه فقط دلیل خوشبختی من، بلکه دلیل بودن من است. من با آن دلیل تعریف میشوم (من مجنون ِ لیلیام و یا فرهادِ حاشیهنوشتِ خسروی شیرین/من استاد دانشگاهم و یا صاحب گنج قارون/(در مورد طبیعیت شاید چندان مشهود و معمول نباشد، اما) من عاشق طبیعتم/من چه خالیام بدون معنایم!).
* * *
خوشبختی خوب است و من از اینکه احساس خوشبختی بکنم، خوشم میآید، لذت میبرم (سرخوش میشوم!...؟). من به خاطر خوشبختیام جشن میگیرم، جشنی در یک جشن بزرگ. من همراهِ دلیل ِ خوشبختیام در مجلسی که اشتراوس خود اجرای والسهایش را رهبری میکند، میرقصم و هیچ ابائی ندارم از اینکه پای اشرافزادگان بیچاره را و حتی پای خودِ پادشاه را محکم لگد کنم!
خیلی خودمانی: وقت خوشبختی، وقت با دُم خود گردو شکستن است!!!
* میگویند سویت «نغمهی آب» قطعهای بوده که هندل به خاطر آشتی با جرج اول، پادشاه انگلستان (که از هندل کدورتی به دل داشته) تصنیف کرده. در کتاب «تفسیر موسیقی» تالیف "سعدی حسنی" (که منبع همین گفته نیز هست) در پانوشتی ذکر شده که این مسئله با سجایای اخلاقی هندل همخوانی ندارد و با استناد به این نکته که این قطعه سالها بعد از رفع کدورت بین جرج اول و هندل ساخته شده، این داستان تکذیب شده. با اینحال، کیست که داستانی از مدایحی در طلب صلهی بزرگان نشنیده باشد؟ نگاهی به تاریخ و نیز آثار به جا مانده، نمونههای فراوانی در این مورد در اختیارمان میگذارد؛ گرچه به زعم من این ماجراها چیزی از هنر و اعتبار آنها کم نمیکند. در واقع به گمانم قضاوت در این مورد غیرممکن و غیرمنصفانه است (یا حداقل باید بگویم، ما امروز حق قضاوت یکطرفه نداریم!) به هر حال، جدای از مسئلهی ابتذال، شکی در هنر ناب جاری در آثار مثلا هندل نیست؛ و نمیتوانیم بگویم فلان غزل حافظ که در مدح فلان شاه نوشته شده چیزی از زیبائی کم دارد یا غیر هنرمندانه است.
**اینجا، منظورم آثار غیرسفارشی است و منظور از آزادانه هم ـ در اینجا ـ فقط همین است! و آیا واقعا هر کار غیرسفارشی آزادانه هم هست!؟ و آیا کار آزادانه، نمیتواند مبتذل باشد؟
***بد نیست تا دیر نشده! تکلیف خودم را با ابتذال (حداقل و مشخصا در این متن) روشن کنم: به زعم من، ابتذال شخصی است. ابتذال برای خودم فقط معنی میشود و در لحظه و با تعاریفی اغلب غیرتکراری. ابتذال برای من گاهی میتواند همان معنی (عام) بیارزش بودن و در واقع معنی «این [موضوع]، در این لحظه کسر شٱن من [هر چه/که باشم] محسوب میشود» را داشته باشد و گاهی معنای رادیکالترین سلاح برای مقابله با هر آنچه "صندلی لق" مینامم... برای من چیپس خوردن هنگام دیدن «توتفرنگیهای وحشی» ابتذالی است که فعلا حاضر نیستم به آن تن بدهم! و جفتک انداختن و شلتاق کردن، در آغاز نمایش «آخرین وسوسهی مسیح»، ابتذالی بود که با کمال میل به آن تن دادم. وقتی میخواهم دربارهی ابتذال حرف بزنم، تقریبا قاعدهی همیشگیام این است که جملاتم اینطور شروع شوند: «ابتذال، در این مورد برای من...
اما به هر حال، در ابتذال، چیزی شکنندهی حرمت موقعیتی خاص و فضائی خاص میبینم؛ و اینجاست که اصولا انتخاب یک معنای کلی برای ابتذال (شاید بد نباشد بگویم "تعریف"، یا حتی حس کلی نسبت به ابتذال)، واقعاً برایم بیهوده میشود (چرا که بدون دانستن مختصات آن فضا و موقعیت، نمیتوانم بدانم از شکستن حرمتش لذت میبرم یا نه، که بعد بتوانم بگویم ابتذال خوب است یا بد! گرچه، همیشه از هرگونه تقدسزدائی استقبال میکنم!).
**** سخن عاشق: گزیدهگویهها / رولان بارت؛ ترجمهی پیام یزدانجو / نشر مرکز / چاپ اول 1383
***** در این متن کاری به قوانین و قواعد حال حاضر ندارم (بیشک این موضوع مستقلا جای بحث فراوان دارد). این عقیدهی شخصی من است که قبلا هم دربارهاش چیزی نوشتهام.
پ. ن.: پیشنهاد میکنم بخوانید:
نویسش نقطه الف در نقطه الف:
من تاوان خوشبختی منام