که قلبم لبی تر میکند...
قلبِ من گاهی میگیرد،
دستهایش را به میلههای کنار پنجره
مینشیند،
خیره میشود،
و انگار لبی تر میکند که عجیب میسوزم از درون...
همان کنار جائی تنگ میشود
انگار دلم
انگار خالی یا ریزش بهمن بی کوچترین صدائی...
صدا که نباشد،
تنگ پیچ میخورم در خویش
انگار قلبم لبی تر میکند
که میسوزم ازدرون!
دستها؛
نباشد که بگیرم
دستها
جائی بند نمیشوم
میریزم انگار بی صدایت مثل بهمنی.
شانههایم درد میکنند از شلاق هر خیال...
به تو که فکر نمیکنم، زبانم لال...
انگار قلبم لبی تر میکند
که میسوزم از درون!
فکرم...
تو نباشی اگر تصویرْ تصویر ِ آینه در آینه،
دَم به دَم...
فکری اگر باشد که تو نباشی
فکر نمیکنم انگار!
فکر اگر کنم نباشی روزی... زبانم لال...
انگار قلبم لبی تر میکند
که میسوزم از درون!
غلت میزنم در خیال
انگار که دشتِ خورشید
و میسوزم
که
دیگر نمیسوزم...
داغ میشوم
انگار که بهمنی نباشد...
که برفها همه چشمه...
انگار قلبم لبی تر میکند که با تو مست میشوم...
آسمان میشوم
آبی
باشی
آسمان میشوم آبی...
رنگم تو میزنی
به آفتاب لبخند میزنم
رنگی میشوم
مثل چهلتکهی دشتها
پَر میزنم
هَزار میشوم
من میشوم
تازه من میشوم تو که باشی.
باشی
قصه میشوم...
شعر...
تو بگوئی،
آب میشوم
نگاهم کنی
ابر میشوم از شوق ِ
لبخند
میشوم بخندی...
عجیب میشوم
دیوانهات،
صدایم کنی
هر چه بخواهی
تو میشوم
(چیز دیگری نمیخواهم
دو روز دنیا
یک روزش بی تو رفت...)
دیگر برای تو؛
حالا زندهام...
بخواهی اگر،
میشوم.
7/1/1385
برچسبها: شعر