پیش درآمدها و پیشنیازها:
دلقک
اگر خودِ ابلیس نباشد، بیتردید دلقک است!
دلقک نمونهی کاملی است از عصیان در برابر خالق.
دلقک عاصی بر خویشتن است.
خود را خلق میکند تا در عصیانی خویشتن را نفی کند.
﷼
یک قانون ساده: اعتبار دلقک به خنداندن است. دلقک به جذابیتاش معتبر میشود. جذابیت دلقک به خندان است. دلقک "باید" بخنداند.
﷼
دلقک نفی "خود" را پیش از آنکه روی صحنه بیاید آغاز میکند؛ درست در ابتدای کارش... خیلی ساده: همان وقتی که خودش را دلقک مینامد!
* * *
دلقک وقتی تبدیل به یک دلقک تمام عیار میشود که انبارهای باشد از درد و مطلقا نافی ِ خویشتن.
دلقک برای خود بودن باید خودش را دوباره خلق کند و درست در لحظهی خلق (پیش از هرگونه وابستگی به این خودِ جدید / پیش از فریب این "من"ِ جدید را خوردن) خودش را نفی کند.
﷼
دلقک به ظاهر برای دیگران است.
دلقک عاشقانه/عارفانه به خود و دیگران دروغ میگوید تا به وصال برسد.
معشوق او درد است: مسیر عصیان.
با اینحال او برای رسیدن به درد تلاش نمیکند. او برای (آن یگانگی) وصال به نوعی آزادی میکوشد: مقصود عصیان.
[آزادی از دور زیبا مینماید؛ رویائی است. طالب، هر چه به آن نزدیکتر شود رنج بیشتری را نیز باید تحمل کند. رسیدن به آزادی دردناک است:
از یک سو چون غیرممکن به نظر میرسد (کدام آزادی؟ آزادی مطلق؟ امکانپذیر است؟ / آزادی غیرمطلق؟ آزادی است هنوز؟)
و از سوی دیگر چون آزادی گنجینهایست که خواب آسوده را از صاحبش میرباید. طراران در راهند همیشه!]
﷼
دلقک ـ اصلاً ـ در چیزی شبیه یک سایکودرام ِ ایفای نقش میکند: با هر دروغی که میگوید گامی به معشوق نزدیکتر میشود.
با هربار نفی خویش، خلق خود را کامل میکند.
[مسیح به حواری وفادارش (وفاداران، همهی حواریونی بودند که یهودا نبودند) پطرس گفت تا خروسخوان سه بار من را انکار میکنی و او چنین کرد. / وفادارترین یار مسیح، مریم مجدلیه بود. مریم عاشق عیسی بوده. مریم از عشق عیسی، مجدلیهی معروف شده بود.]
* * *
دلقک بودن برای دلقک، اجباری شبهتقدیری است که از یک انتخاب شخصی بُن گرفته.
دلقک عصیان را برمیگزیند و از آن پس باید مسیری را پی بگیرد که مو به مو از پیش شکل گرفته. مسیری که سراسر رنج است.
عصیان نفی بندگی و خوشی ِ مدام و بیدلیل کمینگاه بندگیست.
دلقک سرخوشی ِ رنج ِ عصیان را به خوشی بیدلیل ِ خطرناک نمیفروشد.
* * *
دلقک در نفی خویش ابتدا از "تن" آغاز میکند.
در آغاز چهرهی خود را نفی میکند، با نقاب: اگر رنگ چهرهی دلقک را از او بگیریم، بخش عظیمی از قدرت عصیان را از او گرفتهایم. (نقاب، همزمان دو دیوار است در دو دنیای مختلف: دیواری بین خود و خود، و دیواری بین خود و دیگران / نقاب، متمایزکننده است.)
[تمرینی در تئاتر هست که در آن باید با چشم بسته بازی کرد؛ شاید با یک نقاب ذهنی...]
پس از آن سراغ لباسهایش میرود. لباسهائی که این تفاوت را در حد اعلای خود آشکار کنند. تفاوت با آن خود قبلی و با هر کس دیگر.
و پنهانکاری را تکمیل کنند...
در گام دوم ِ "تنی"، دلقک به خود آسیب میزند.
آسایش را بر خود حرام میکند.
دلقک مرتاض نیست! دردخواه و خودآزار هم نیست.
دلقک این کار را نه برای نفی ِ تن که فقط برای نفی خود انجام میدهد (بر خلاف مرتاضها که ریاکارانه تن را نفی میکنند برای خودنمائی و خودبینی بیشتر).
دلقک کاملاً مادیست. فقط برای خلق خود به خالق خود (خویشتناش) آسیب میزند.
[هیولای دکتر فرانکنشتاین، به شرطی حاضر میشود از انسانها دوری کند که فرانکنشتاین همتای مونثی برایاش بیافریند. فرانکنشتاین چنین میکند، اما از ترس پدید آمدن نسلی از هیولاها، همتای مونثِ هیولا را تکه تکه میکند. هیولا از آن به بعد عصیان خود را آغاز میکند و تا جائی پیش میرود که خالقش را دقمرگ کند.]
هر بار که دلقک زمین میخورد، طعم دردِ تن و رنج تحقیر شدن را با هم میچشد و این کار را جز برای مادیات انجام نمیدهد (چندان مهم نیست، دستمزد برایش مهمتر است یا شهرت یا خندهی تماشاچیان!)
دلقک تناقض محض است. عارفانه زندگی میکند اما عارف نیست. دلقک در برابر معنویت طغیان میکند تا معنویت خود را بیافریند؛ معنویتی غیر مقدس و کاملا زمینی (چیزی که فقط برای زیستن به کارش بیاید و دیگر هیچ).
در نیمراه رسیدنِ پای چپ یا راست به زمین در این گام، دلقک به قدم دوم میرسد.
دلقک در گام دوم ِ نفی خویش، سراغ "روان" خود میرود.
﷼
وقتی تازهکار است، بعد از زمین خوردن از جا میپرد و باز میدود؛ درد را تحمل میکند.
این هنوز گام اول است.
در گام دوم، دلقک پس از زمین خوردن همانجا مینشیند و ادای گریستن در میآورد.
(تقلید از خود: تقلیدِ یک احساس دیگر غیر از احساس ِ حال حاظر.) دلقک با این کار روان نامطلوب خود را زیر سنگ آسیاب میگذارد!
درد کشیدن و تحمل کردن ِ درد را پیش از آن یاد گرفته، تا دروغگویانه دوباره درد بکشد. او اینبار درد میکشد که دیگران را بخنداند، بدون اینکه درد برایش اهمیتی داشته باشد.
دلقک میگرید تا در بیان رنجی که دیگر برایش اهمیتی ندارد مبالغه کند.
دلقک فریب میدهد.
با دروغ گفتن است که زنده میماند.
دروغ میگوید که حقیقتی زیبا را (شاید فقط در آن لحظه زیبا: زیبا، چون همهی کسانی که به تماشایش نشستهاند خواستار آن حقیقتاند [زیبائی را "من/ما" انتخاب میکند، میسازد.]) هدیه کند: خنده!
دلقک درست در آن دم که از درد به خود میپیچد و فریاد میزند بخندید، خود را خلق میکند و دور میریزد.
﷼
دلقک قربانی نیست.
دلقک از بندگی رها شده است.
معنای خنده را درک کرده:
خندیدن به آنچه خندهدار نیست.
و واقعیتی را صادقانه پذیرفته:
دلیلی ندارد خودم نیز خندان باشم.
﷼
با این حال دلقک میتواند ناراضی هم باشد؛ او هم به خنده نیاز دارد!
یک "دعوت به شنیدن" در پی این یادداشت خواهد آمد. ادامهاش نیست (و طبعا، تکملهاش نیز) ضمیمهی این یادداشت است.
سوار بر پاندوپان:
مرتبط:
از دلقک ياد بگير!
تا حدودی مرتبط:
...خوشیها (یا "در ستایش هیچ")
بخش اول ـ بخش دوم
در ستایش آزادی و عشق و عصیان