این متن، یادداشتی (برداشتهایم، خوانشم، دلایلم) و ادامهای است بر متنی از نقطه الف به نام «اندر حکایات "دوست" داشتن». تلاش نکردهام متنی مستقل از کار در بیاید، چرا که یادداشتی است بر متنی دیگر و به زعم من، قاعدتا باید وابسته به آن متن میشد؛ پس حتما پیش از خواندن این یادداشت، متن نقطه الف را بخوانید در:
نویسش نقطه الف در نقطه الف:
اندر حکایات "دوست" داشتن
بخش اول:
(حداقل) ادبیات فارسی و به خصوص شعر فارسی، سرشارست از ستایش "دوست" و "دوستی".
در ستایش دوستی، ادیبان تا «برادر هم دوست به!» پیش رفتهاند. ( آن هم در زمانهای که برادری: پشتوانه و همخون مرد دیگری بودن، به جان پاسداری میشد!)
حافظ یکی از ستایشگران بزرگ دوست و دوستی بوده:
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد / باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
و بسیاری ابیات درخشان دیگر...
﷼
در همین ادبیات ستایندهی دوستی، بیشک باید تعریفی از "دوست بودن" هم باشد، که هست:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشانحالی و درماندگی
دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادر خواندگی (؟)
یکی از پرطرفدارترین و پراستفادهترین تعاریف از دوستی است.
با این حساب، یکی از رایجترین تعاریف دوستی، تیمارداری است.
دوست وقتی دوست است که نه فقط همراه رنج و غم و پریشانی باشد، بلکه در آن حال دستگیر هم بشود و کمکحال باشد. در اصل، دوست فقط هنگام خسران و بیچارگی و محنت میتواند دوستی خودش را اثبات کند و دوستِ وقت خوشی دوست به حساب نمیآید!
﷼
حافظ، شکوهکنان میپرسد:
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد / دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
فکر کنم باید به جناب حافظ گفت، درست، از زمانی که دوستی همان تیمارداری شد!
* * *
وقتی از "دوست" داشتن و دوستی حرف میزنیم، از چه سخن میگوئیم؟
در میان ما، آنهائی که دوستان زیادی دارند، به عنوان آدمهای موفق شناخته میشوند: حتما خوشبرخوردند (در برابر همه، مطابق با هر سلیقه) و حواسشان به همه دوستانشان هست. همیشه اولین نفراتی هستند که برای تهنیت و تسلیت سر میرسند. نمونهی "آدم دوستداشتنی".
آدمهائی که به قول معروف "دوست و آشنا" زیاد دارند، موفقتر نیز هستند: هیچ صفی نیست که منتظرشان بگذارد، دری نیست که به رویشان بسته بماند و کیسهای نیست که برایشان شُل نشود؛ چون آنها خوب میدانند چه زمانی باید صفی را به نفع رفیقشان بگردانند، دری را بگشایند و سر کیسهای را شل کنند برای "دوست و آشنا"هاشان!
آدمهائی هم هستند که منزویاند. دوستان زیادی ندارند و "گوشت تلخ"اند! و "هیچ یادی از دوستان قدیمی نمیکنند". رک و "پررو" و بیپروا هستند. "زرنگاند" و "دم لای تله نمیدهند" و از کسی چیزی نمیخواهند "که روزی جواب هم پس ندهند".
﷼
دوست بودن و دوستی، به زعم من، کماکان ارزش خودشان را در دو شکل متفاوت حفظ کردهاند:
الف) "دوست" داشتن خوب است.
ب) "دوست داشتن" خوب است.
در یک سو، آدمهائی ایستادهاند با "دوست و آشنا"های فراوانشان: ارزش دوستان زیاد را فهمیدهاند و میدانند "دوست آن باشد که گیرد دست دوست". آگاهاند که آدم ِ تنها کارش پیش نمیرود و هر چه دوستان و آشنایان بیشتری دور و برشان باشد، از امنیت، اعتبار و حتی رفاه بیشتری برخوردار خواهند بود: همهی مردم دنیا خواهر و برادر و عموزادههای آنها هستند، مگر آنکه خلافش ثابت شود (عموزاده یا خواهر / برادری، به ایشان ضرر برساند): هر قبیلهای با قبیلههای دوستش است که قدرتمند میشود.
در سوی دیگر آدمهای تنها یا کمابیش تنها ایستادهاند: آنهائی که میدانند "اوقات خوش آن بود که با دوست سپر شد" و میدانند از جان بریدن آسانتر از بریدن از دوستان جانیست و بسیاری دیگر (در این گروه ِ اندکِ کمدوستان) که به هر دلیل دیگری معتقدند "دوست داشتن" خوب است.
آپارتمان نشینهائی که شاید هیچ کدام از همسایههاشان را نشناسند، و خود را (با هیچ صدای زنگی برای گرفتن یک قالب یخ!) به همسایههاشان نشناسانده باشند: آدمهائی که شناسنامهشان الزاما در رگهایشان یا در تکه خاک زیر پایشان نیست. تنهایانی که دوستانشان را دوست دارند و فقط دوستانشان را دوست دارند.
* * *
دوستی ثمرجوئی و سودجوئی است (یا این یا آن، یا گاهی هم این هم آن).
الف) من با تو دوست میشوم، و تو در جمع "دوست و آشنا"های من قرار میگیری: من پدرخواندهی تو میشوم و تو پدرخواندهی من؛ از روزی که ما با هم فامیل بشویم، تو تحت حمایت من خواهی بود و من تحت حمایت تو. سود من سود تو است و جیب تو جیب من. ما در غم و شادی با هم شریک خواهیم بود (مبادا ضرر کنیم!؟)
ب) من تو را که دوستم داری، دوست دارم و با تو دوست میشوم: من و تو با هم دوست میشویم (فقط همین!). من از شادی و اندوه تو متاثر خواهم شد. تو زندگی خودت را خواهی داشت و من زندگی خودم را. اگر در توانم باشد از کمک به تو دریغ نخواهم کرد، چون شیفتهی لبخند رضایتت هستم، همانطور که تو. (من به تو گل میدهم، نه فقط برای آنکه نشان بدهم چقدر دوستت دارم. با این گل آمدهام که بشنوم دوستم داری. تو و من این را خوب میدانیم، پس به دوربین نگاه نمیکنیم و برای تماشاچیها دست تکان نمیدهیم. بازی خودمان را سرخوشانه ادامه میدهیم)
* * *
من در دنیائی که دیگر هیچچیز مقدس و هیچ ارزش والائی برایم باقی نگذاشته / من در دنیایم که در آن دیگر هیچ ارزش والا و هیچ چیز مقدسی باقی نگذاشتهام (ثابت کردهام که اصلا وجود ندارند):
برای خودم یک ارزش والا را نوسازی کرده و نگه میدارم: دوستی!
یا تمام دنیایم را پر میکنم از این ارزش والا و هر چیزی شبیه به آن
یا اینکه نابترین نشانههایش را میجویم و نگه میدارم.
بخش دوم:
(جملات ایتالیک نقل قول هستند از متن نقطه الف)
میخوانیم:
"همه ی ما دوست داریم ،اما دوست نداریم!"
1 ـ همهی ما "دوستدار"یم: اما بههرحال، لزوما همیشه این راه گریزی نیست از تنهائیمان.
2 ـ همهی ما "دوست" داریم: هر نشانه و شبیهی از آن ارزش را نگه میداریم.
باید با واژهها صادقانه برخورد کرد. گریز همیشگی "دوست و آشنا" حتی اگر مشخصا نه در روابط واقعی، حداقل در دنیای زبان مرز کاملا مشخص دارد؛ پلیست ترک خورده: کسی یا دوست من هست یا آشنای من:
آشناها یا تمام کسانی هستند که من میشناسم (از رئیسجمهور فرانسه تا برادرم را میشناسم!)
یا آشنا، تمام کسانی را در برمیگیرد: که یکدیگر را شناختهایم: صمیمیترین دوستم یا نانوای دو محله آنطرفتر که ماهی یک بار میبینمش و به هم سلام میدهیم.
آشنا بودن، لزوما به دوست داشتن و دوست داشته شدن نیازی ندارد و در خود هم چنین معنائی را پنهان نکرده. در محدودترین تعریف، همین که من نام کسی که نام من را میداند، بدانم، با او آشنا شدهام.
اما دوست بودن، شرط اولاش را خود به زبان میآورد: فقط کسانی دوست من هستند که دوستشان داشته باشم (و حداقل معمولا، آشنائی پیشنیاز دوست بودن است).
﷼
این ارزش والای بازیابی شده و نو، آنقدرها هم بی در و پیکر نیست و کماکان از خواص کهناش چیزهائی با خود دارد؛ مرزهایش را: هر آشنائی دوست آدم نیست.
* * *
"مانیفست انقلابی"
دوستی، گرچه مرزهای مشخصی دارد، اما (تا زمانی) حجم و شکل مشخص ندارد. شبیه اسطورهایست که نام دارد اما هنوز روایتهای خودش را پیدا نکرده و تا به آن روایت ندهیم، نمیتوانیم از آن سخن بگوئیم (فقط میتوانیم نشانش بدهیم؛ اسطورهای هنوز به دنیا نیامده است. / دوستی بدون تعریف، کتابی هنوز باز نشده و متنی هنوز خوانده نشده است).
وقتی از چیزی که هیچ معنائی/تعریفی/روایتی ندارد سخن میگوئیم، هیچچیز نگفتهایم (نشانهای را به میان آوردهایم که دال بر هیچچیز نیست. یا دال بر هیچچیز است) یا هیچچیز را گفتهایم! بههر حال: دوستی، تا وقتی که نامی بدون تعریف باشد در حیطهی هیچ چیزهاست.
باید روایت خودمان را از دوستی مشخص کنیم، وگرنه دوستیئی وجود نخواهد داشت:
فقط "زیاد دوست داشتن" و "کم دوست داشتن" و "اصلا دوست نداشتن" و "اصلا هیچ موضعی درباره ی دوست داشتن نداشتن!" است که وجود دارد.
با مشخص شدن آنچه درون مرزهای دوستی است، دوست بودن تعریفدار و دشوارتر میشود (باید به آن سوئی که اشاره میکند برویم، وگرنه به جای دیگری رفتهایم!):
هر سر ِ رابطه میتواند یکی (و معمولا فقط یکی) از معانی درون مرزهای "دوستی" را انتخاب کند؛ و تنها در ترکیبهای خاص و در صورت شباهت انتخابها، اشکال مختلف دوستی پدید میآیند و دوست بودن ممکن میشود.
به هرحال و به طور کل، فقط وقتی تعریف منتخب من "زیاد دوست داشتن" باشد و تعریف منتخب دیگری نیز همین باشد، به شکل واقعی دوستی و به آن ارزش والای نوساخته دست پیدا میکنیم:
هر واژهای معنائی عام (یا شاید بهتر باشد بگویم "واقعیتر") دارد که به عنوان معنای طبیعیاش شناخته میشود و معانی استعاری و جنبی نیز دارد. دوستی هم یک معنای واقعیتر دارد که فقط در صورت دستیافتن به آن معنا، شکل واقعیاش بر ما آشکار میشود:
"فقط کسی که دوست اش دارم و او هم مرا دوست دارد "دوست" من است."
* * *
"دوست داشتن و هیچ دوستی نداشتن"
توهم دوست داشتن: هنگامی که من ناآشنائی را دوست دارم: دوست داشتن تصوری (دوست داشتن یک تصور).
هر ناآشنائی برای من، یک اشارهی به هیچچیز است؛ و هر اشارهی به هیچچیز میتواند همهچیز را مورد اشاره قرار بدهد (نشانهای که به هیچچیز دلالت نمیکند، یا صفحهی خالیئی که میشود در آن هر چیزی نوشت)؛ پس گاه امکان دارد که یک ناآشنا، برای من معنائی خاص پیدا کند:
آن ناآشنا، به دلایلی برای من جذابیت پیدا کرده و دوست داشتنی میشود و من او را از آنچه هست (و من میتوانم بشناسم) جدا میکنم و برای او نزد خودم تعاریفی تازه میسازم (تا پیش نیاز دوستی، یعنی آشنائی را برآورده کرده باشم، بیآنکه با او واقعا آشنا شده باشم) و آن طور که میخواهم تصورش میکنم.
من تسلیم تصور/توهم خودم میشوم تا کسی را دوست داشته باشم (شاید به این دوست داشتن واقعا نیاز دارم. شاید او واقعا چیز دوستداشتنیئی دارد، اما به اندازهی کافی جاذبه ندارد که دلم بخواهد با او آشنا بشوم. به هر حال، من دوست دارم آن تصور را دوست داشته باشم و برای اینکار ناچارم که تن به توهماتی بدهم).
(شاید بشود اینطور نیز توضیحش داد: آن ناآشنا، به دلایلی برای من تداعی کنندهی آنیما/آنیموسام میشود و یا صرفا مثل لباسی خوشدوخت، قالب تن آنیما/آنیموس من به نظر میآید. بههرحال ناآشنا قربانی من میشود و خیال من بر او حمله میبرد و دوستی/معشوقی را که متصور شدهام در او مینشاند. خوی مهاجم خیال من اما آرام نمیگیرد: حالا در قالب آن دوست/معشوق، به خودم هجوم میآورد.)
در تعاریف دوستی، من (بسته به موقعیت) یکی از معانی زیاد یا کم دوست داشتن را انتخاب میکنم و او اصلا هیچ موضعی نسبت به دوست داشتن من ندارد (از همهجا بیخبر است! نمیشود انتظاری داشت!). بههرحال هیچنوع دوستی پدید نمیآید. (شاید جز همان دوستی بین من و توهمم)
دوست داشتن توهمی: من آشنائی را که مرا نمیشناسد دوست دارم: دوست داشتن تصویری (دوست داشتن یک تصویر).
همانطور که من میتوانم نویسنده یا بازیگر محبوبم را دوست باشم و یا همسایهای که از پنجرهی پشتی خانهاش را میبینم!
من تصویری مشخص دارم و نشانههائی معنادار. کتابی دارم که خواندهامش و قصهاش را میدانم؛ میتوانم چشمهایم را ببندم و خودم را به جای قهرمان آن داستان ببینم.
من دوستدار تصویری میشوم که با من سخن نمیگوید (حداقل مستقیما حرفی نمیزند) و گفت و گوئی با او را در خیال خودم آغاز میکنم؛ مونولوگی که متوهمانه آن را تبدیل به دیالوگ میکنم: به جای او به خودم میگویم که دوستم دارد همانطور که من دوستش دارم.
من از تعاریف دوستی، "زیاد دوست داشتن" را انتخاب میکنم (چرا که اگر او را کم دوست داشته باشم، تن به چنین مخاطرهئی نمیدهم) و او بیآنکه بداند (و دقیقا به آن دلیل که نمیداند!) "هیچ موضعی دربارهی دوست داشتن نداشتن" را انتخاب میکند.
شدت انتخاب من نوع دیگری از دوستی را که دوستی نیست پدید میآورد: من با خیال او دوست میشوم! (واقعا غمناک است!)
دوست داشتن یکسویه: من آشنائی را دوست دارم که مرا دوست ندارد: بنبست یکطرفه! (دوست داشتن بیثمر)
بازی تقریبا همهچیز را برای آغاز، آماده دارد. پیشنیاز آشنائی کاملا برآورده شده و فقط مسئلهی انتخاب در مرزهای دوست داشتن باقی میماند: من کم یا زیاد دوست داشتن را انتخاب میکنم و او "دوست نداشتن" را.
همهچیز به سادگی تمام میشود. یعنی قاعدتا باید تمام بشود... اما این اتفاق نمیافتد. جائی اشتباهی پیش آمده؛ دقیقتر میشوم: من در اصل، "زیاد دوست داشتن" را انتخاب کرده بودم.
زیاد دوست داشتن (میشود به آن گفت عاشقانه دوست داشتن؟) انگار از من توان انتخابی منطقی را میگیرد.
حسابگری من را ضیعف کرده یا حتی از بین میبرد یا من را دچار حسابگریای حسابگرانهتر میکند؟
نمیدانم یا خودم را به ندانستن میزنم!
من دیگری را بسیار دوست دارم: پس یا هرگونه در جستجوی ثمر بودن را از خاطر میبرم و مرتاضوار به دوست داشتن او ادامه میدهم و یا در جستجوی ثمری بیشتر (ثمری که برای من اهمیت بیشتری پیدا کرده: دوست داشته شدن توسط او) از زود ثمر گرفتن چشمپوشی میکنم.
اما من دارم زمینی را آبیاری میکنم که عقیم نیست؛ "نمیخواهد" به من ثمری بدهد. این من هستم که عقیم میشوم.
* * *
"دوست نداشتن و هیچ دوستی نداشتن"
(نقش من عوض میشود)
آشنای معمولی: همهچیز ساده است: من معنای "هیچ موضعی دربارهی دوست داشتن نداشتن" را انتخاب میکنم، چون وقت ندارم که با همه دوست باشم. من فقط کسانی را میشناسم.
دوست معمولی: خیابان ِ دیگری، به من که میرسد بنبست میشود. بنبست او با من تعریف میشود و من با او نسبتی پیدا میکنم. بااینحال انتخابم مشخص است: دوستش ندارم و فقط یک سر این رابطه فعال است. او به نوعی دوست من به حساب میآید: دوست معمولی من است (نمیتواند برای من خاص بشود و فعالم کند).
کسی که نمیشناسماش دوستم دارد: من تصویریام که هر کسی میتواند ببیندم و میتواند تصورات خود را از من داشته باشد. هر کسی میتواند مرا دوست داشته باشد، اما من بیتقصیرم! من او را نمیبینم (من بر پردهی سینما هستم: واقعا نمیتوانم با کسی حرف بزنم!!!)
بههرحال، شرایطی هم هست که در آن انتخابها برابرند: دوستی میتواند پدید بیاید اگر صاحب معنای مشترکی بین من و دوستم بشود. آنگاه من و دوستم سرزمین خودمان را خواهیم داشت و زبان خودمان.
پ.ن: ما، بدون این حرفها هم می توانیم دوستان خودمان را داشته باشیم، اما مسئله اینجاست که بالاخره روزی مجبور خواهیم شد تعاریف خودمان را مشخص کنیم. دوستی بدون تعریف وجود ندارد و اگر به شکل مجازی در وجود بیاوریمش، بالاخره تعاریف خود را پیدا خواهد کرد: صفحات سپید در خود وسوسه و ارادهی نوشته شدن را دارند!
تقاضای بهداشت وجدانی: من مسئولیت دوستمانی و غیردوستمانی هیچ کس نسبت به کس دیگر را بر عهده نمیگیرم! اگر دور از جان احتمالا مشکلی پیش آمد، از اخلاقگرایان عزیز تقاضا میکنم با پر کردن یک فرم، خواندنشان را پس بدهند که وجدان من هم ناراحت نشود یا غیراخلاقگرایانه بگویند چرا!؟ (وجدان هم البته جای بحث دارد!)
پیشنهاد میکنم در اینباره بخوانید:
فرانکولا:
دوستی
راز:
دوستی معمولی!