1 ـ نقیضهسرائی نمیکنم. پنجرهای را میبندم و از پنجرهٔ دیگری نگاه میکنم.
2 ـ نقیضهسرائی نمیکنم. پنجرهای را رها میکنم و از پنجرهٔ دیگری به تماشا میپردازم.
این دو شاید به ظاهر چندان تفاوتی با هم نداشته باشند.
به زعم من هر دو به ظاهر میگویند منظرهای مختلفی وجود دارند که هر کدام اطلاعات متفاوتی ارائه میدهند از امر مورد نظر؛ و اینکه، یک امر واحد میتواند در زوایای مختلف (و از منظرهای مختلف) تصاویری متضاد ارائه بدهد، بیآنکه در خود دچار تناقض بشود.
با اینحال چیزی در جملهٔ اول بود که به گمانم میتوانست نوعی مانع باشد در بیان حداقل آنچه منظورم بود (این نکته را هم باید در نظر میگرفتم که حتی با دقیقترین بیان نیز نمیتوانستم (و شاید حتی حق نداشتم) انتظار داشته باشم حتما آنچه مورد نظرم بوده را خوانندهٔ دیگر دریافت کند.) و همین وادارم میکرد که جمله نخست را تغییر بدهم...
﷼
واژهها به شدت فریبکارند!
اصل منظورم را دوباره و بدون رعایت هیچ حس زیبائیشناختی ( ادبی ـ و شخصی شاید) میگویم:
متناقض نمینویسم. از پنجرهای (منظری) به موضوعی نگاه میکنم. از جلوی آن پنجره کنار میروم و از پنجرهٔ دیگری باز به آن موضوع نگاه میکنم. به خاطر همین تغییر زاویهٔ دید، دریافتم و در پی آن تعریفم نیز تغییر میکند. بیآنکه نقیضهگوئی کرده باشم.
بخشهائی از پاراگراف بالا به خاطر جلوگیری از طولانی شدن و نیز برای به زعم خودم زیباتر شدن جمله حذف شد و جملهٔ بلند اول این یادداشت، اولین نتیجهٔ نوشتاری آن فکر هم شد:
نقیضهسرائی نمیکنم. پنجرهای را میبندم و از پنجرهٔ دیگری نگاه میکنم.
با اینحال "پنجرهای را میبندم" آزارم میداد. انگار به طور ضمنی (و با کنایه) میگفت "کاری را تمام میکنم"... در خود نوعی پایان داشت. انگار که بخواهم بگویم هر چه باید را از آن پنجره دیدهام و چیز دیگری برای دیدن نمانده بود که بستمش و سراغ پنجرهٔ دیگری رفتم.
اما منظور من اصلا این نبود. چون در واقع میتوانم بارها و بارها به آن پنجره اول مراجعه کنم یا اصلا یکبار سراغ پنجره دوم بروم و دوباره همان منظر اول را برگزینم.
﷼
به ذهنم رسید بنویسم :
نقیضهسرائی نمیکنم. از روبروی پنجرهای کنار میروم و از پنجرهٔ دیگری نگاه میکنم.
اما در این جمله هم کلمات انتخاب شده آزارم میدادند. اطلاعات اضافی جمله را طولانی کرده بودند (بدیهیست که روبروی پنجره میایستم و به منظره نگاه میکنم. پشت به منظره از آن آویزان که نمیشوم!) و دو تا "از" در آغاز هر جمله هم، بد شکل به نظر میرسیدند و صدای خوبی نداشتند.
﷼
تصمیم گرفتم برای بخش دوم ِ جملهٔ اول "رها کردن" را انتخاب کنم. البته در آغاز چندان مناسب به نظرم نمیرسید و باید دلیل مناسبی برای قرار دادنش در جمله پیدا میکردم...
مناسب به نظرم نمیرسید، چون از طرفی "رها کردن" در اصل به معنی "آزاد کردن" است.
اما من تاثیری روی پنجره (منظر) نداشتم که با نگاه نکردن از آن رهایش (آزادش) کرده باشم (اینطور هم نیست که وقتی من از یک منظر نگاه میکنم، کس دیگری نتواند از آن نگاه کند که بشود گفت من آن را برای دیگری آزاد گذاشتهام). همین میتوانست مسیر جمله را کاملا تغییر بدهد.
در ضمن، "رها کردن" میتوانست در معنی همانند "بستن پنجره" عمل کند. یعنی چنین به نظر آورَد که منظورم شناخت کامل تمام امکانات پنجرهٔ اول بوده؛ اما همانطور که در آغاز هم گفتم، به هیچوجه نمیخواستم این تصور پدید بیاید که آن پنجره را "تمام کردهام" و (حتما) دیگر سراغ آن منظر اول نمیروم.
با اینحال دلایل جالبی پیدا کردم که قرار گرفتن "رها کردن" را در جمله تائید میکردند...
"رها کردن" در معانی "ترک کردن" هم به چشم میآید. چه در محاوره و چه در فرهنگ لغات رسمی در معانی "ترک کردن" میشود با "رها کردن" (و بالعکس) برخورد کرد و این دو میتوانند به جای هم در جمله بیایند.
با این حساب میشد بدون نگرانی ِ استفاده از کلمهٔ غلط، "رها میکنم" را در جمله قرار داد.
از طرفی اینبار و با این کلمه، چندان هم از شکل گرفتن تصور دیگر بازنگشتن به سوی پنجره اولی بدم نیامد. اول اینکه "رها کردن" پنجره آن معنی را نمیرساند که من توانستهام همه امکانات آن منظر را بشناسم و "تمامش کردهام" را به ذهن نمیآورد و دیگر، "رها کردن" آن منظر الزاما به معنی "مطلقا ترک کردن"ش نبود. این را نه رد و نه تائید میکرد. احساس کردم این دوگانگی به مذاق چنان جملهای بیشتر خوش میآید...
تقریبا دلایل کافی داشتم برای آنکه "رها کردن" را در جمله قرار بدهم، با حدودی از اطمینان که نوعی عدم قطعیت مطلوب هم در جمله پدید میآوَرَد.
بعد از این بود که فکر کردم همین حس را به آخرین جمله آن مجموعه هم منتقل کنم.
﷼
خیلی از ما احتمالا درگیر تفاوت معنای "نگاه کردن" و "دیدن" بودهایم(مثل "گوش کردن" و "شنیدن").
کسانی که با این دو واژه درگیر میشوند تعاریفی دارند و بنابر موضوع انتخابی. من هم تعریف و انتخابم این بوده و هست که نگاه کردن و گوش کردن، عمل متمرکزتر و هدفمندتر است. اما شنیدن و دیدن، عمل معمول، و بدون هدف و تمرکز خاص است؛ تقریبا مثل پلک زدن، اما به زعم من نه در آن حد ناخودآگاه...
به دنبال واژهای برای قرار گرفتن در جای "نگاه کردن"، به "تماشا کردن" رسیدم. "تماشا کردن" در ذهنم نگاه کردنِ بازیگوشانه (کنجکاوانه، اما نه حتما به دنبال نکتهای خاص. نوعی نگاه سرخوشانه) بود.
پس با قرار گرفتنش در آن جمله، در ذهن خودم (به عنوان اولین خواننده پس از کامل شدن متن) میتوانست چنین معنائی را ایجاد کند:
... به محض تغییر زاویهٔ دید، در منظره تازه، دنبال نکتهای خاص نمیگردم. تماشایش میکنم تا حرکاتش را ببینم و رفتارش را کشف کنم، بدون آنکه الزاما بخواهم خودم را محدود به کشف حرکت یا نکتهای خاص بکنم. تماشا میکنم و خودم را آزاد میگذارم در کشف نکات.
"تماشا کردن" را هم انتخاب کردم و نتیجه شد همان جملهٔ دوم که پیش از این یادداشت آمده بود.
﷼
واژهها فریبکارند و این فریبکاریشان آدم را همزمان میتواند نگران کند، خشمگین کند و به وجد بیاورد.
واژهها شوخیبردار نیستند و هستند. به انسانهای نازکطبع و رندی شبیهاند که شوخ و جدی بودنشان را نمیشود به سادگی تشخیص داد. با آنها بودن بسیار لذتبخش است، اما خطرناک هم هست.
با آنها بودن لذتبخش و سرخوشیآور است، اما نمیشود در کنارشان خمیازه کشید و بیحواس بود؛ وقتی حرف میزنند و هستند، باید دقیق بود و هوشیار، تا بشود سرخوشی ناب حضور و وجودشان را لمس (و درک) کرد.