برداشت اول
برداشت دوم:
به ساعت نگاه کردم... 8 بود. گفتم: « اَه! تازه ساعت هشته...».
ناگهان همین جمله، همین جملهای که هیچ ادامهای پیدا نکرد و در اصل حتی هیچ ادامهای در ذهنم نداشت، برایم تبدیل شد به یک پتک؛ به یک عامل وحشت...
پنجههایش را در ذهنم فرو کرد، بدون آنکه رهایم کند.
﷼
به دنبال کشف حسی، حالتی و یا هر چیزی که توانسته بود آن جملهٔ ساده را برایم آنقدر هراسانگیز و سنگین کند دوباره به جمله نگاه کردم:
«اَه! تازه ساعت هشته...» معمولا این معنی را دارد که من منتظر چیزی هستم و احساس میکنم زمان کُند حرکت میکند و همین کندی باعث آزار من میشود. این جمله معمولا ادامه دارد. باید ادامه داشته باشد؛ حداقل در ذهن خودم. این جمله اشاره به نکتهٔ آزاردهندهای دارد در «تازه ساعتی» بودن.
پس قاعدتا خودم باید بدانم چه چیزی من را آزار میدهد.
این زمان من را از زمان مطلوب و مورد انتظاری دور نگهداشته که آزردهام کرده...
﷼
منتظر یک چیزی، یک حادثهای بودن...
با اینحال من منتظر هیچ چیزی نبودم وقتی آن جمله را گفتم. چیزی نبود که منتظرش باشم. منتظر اتفاقی، ساعتی خاص، قراری، پیغامی، کاری، فرستادهای نبودم. حتی منتظر زمانی برای خوابیدن هم نبودم. تاکید میکنم بر این:
"چیزی نبود که منتظرش باشم" و همین جملهٔ من را ناقص و بیمعنی میکرد...
دوباره و از نزدیکتر نگاهش کردم:
مثلا میشود گفت «اَه تازه ساعت هشته...» و ادامه داد « پنج ساعت مونده تا ساعت خواب» یا « دو ساعت مونده تا زمان قرار با (یا) تماس او»ئی یا « تازه سه ساعت مونده که کارم تموم شه (یا) شروع شه» یا « هنوز یک ساعت مونده تا...».
اما باز میگویم، من چیزی نداشتم که در ادامهٔ آن جمله بگویم.
در اصل جملهٔ من هیچ افقی نداشت. یک سرش من بودم و آن سر ِ دیگرش خلآ مطلق! سیاهی هم نه... "هیچ چیز" بود در آن سوی دیگر. مثل وقتی بود که آدم میخواهد در خواب فریاد بزند، اما صدائی از گلویش بیرون نمیآید. یا مثل وقتی که آدم در خواب میخواهد بدود، اما پاهایش سنگین میشوند و نمیتواند از زمین بلندشان کند.
آن سر ِ جملهام چیزی بود مثل نداشتن و نتوانستن.
من چیزی نداشتم که منتظرش باشم، پس نمیتوانستم ساعتها را در انتظارش بگذرانم.
﷼
در سرخوشی ِ رسیدن هم نبودم.
بیشک زمانهائی هم هستند که ما چندان ( یا حتی اصلا؟) منتظر نیستیم. اغلب این زمانها، زمانهائی هستند که ما رسیدهایم. یا مورد انتظار رسیده است. مثلا ساعت کار است یا با دوستمان در محل قرار نشستهایم و گپ میزنیم.
اما من در خلآ مطلق نشسته بودم و جملهٔ ناتمامم مثل پتک میکوبید بر جائی از ذهنم.
﷼
انتظار طعم دارد.
حتی وقتی زیر شمشیر داموکلس نشسته باشیم، داریم طعم انتظار را میچشیم. بحث بر سر طعم ِ خوش یا ناخوش نیست. مسئله، وجودِ این طعم است.
انتظار (شاید نه همیشه و شاید همیشه*) همراه اضطراب است و شاید حتی مترادف اضطراب. همین اضطراب است که میتواند طعم بگیرد.
منتظر هستیم و مضطربیم و :
گاهی ترسانیم، گاهی شادانیم. گاهی اضطرابِ انتظار را با خندههای (شاید عصبی) در مییابیم و گاهی با گریستن. معمولا برانگیختهایم. گاهی هیجانمان ذوقزدگی در خود دارد و گاهی هراس و گاهی یک اضطراب مضاعف. گاهی منفعلیم و گاهی فعال.
هر چه باشد، حسی هست که رنگینمان کند، حتی حس انفعال؛ حس "هیچ چیزی دلم نمیخواهد، جز آنچه منتظرش هستم".
﷼
اما منتظر نبودن، بیطعمی و بیحسی است.
مثل غذای بینمک نیست یا مثل تلخی و ترشی ِ دهان هنگام گرسنگی بیش از حد.
بیطعمی کامل. بیحسی کامل.
شاید مثل وقتی که به دندانپزشکی رفتهایم و تاثیر داروی بیحسی (کرختی) روی صورتمان است؛ اما نه کاملا مثل آن، چون که حس فقدان حس را داریم آن زمان... فقط کمی شبیه تصویر آنوقت: حتی اگر بخواهیم بخندیم هم صورتمان نمیتواند. با اینحال شاید این هم تمامش نباشد.
منتظر نبودن و چیزی برای منتظرش بودن نداشتن، حس از دستدادگی، بیبهرگی و دورافتادگی نیست.
بیحسی ِ منتظر نبودن است.
بیحسی ِ منتظر نبودن! نه مثل بیخوشی... و نه مثل لحظهٔ بینهایت سرخوشی یا ناخوشی.
مقطعی که هیچکدام از اینها نیست و نیستند.
* * *
در چنین مقطعی آدمی که زنده میماند چرا زنده مانده؟
به زعم من، چون هنوز منتظر است.
منتظر چیزی که منتظرش کند!
پس میشود کل بخش پیشین را رد کرد؟
همین "منتظر چیزی برای منتظر بودن" آنرا نقض میکند.
وقتی موضوعی برای انتظار نیست، آدم میتواند منتظر (یا در جستجوی؟) موضوعی مورد انتظار باشد و به همینخاطر زیستن را تحمل میکند.
این منتظر ِ انتظار بودن(منتظر چیزی برای انتظارش را کشیدن بودن) میتواند طعم داشته باشد؛ شاید گس.
میتواند شکل هم داشته باشد. شاید شکل خلآ...
* انتظار تا بوده برای من، همیشه همراه اضطراب بوده. برای دیگران هم تا دیدهام همراه اضطراب بوده. با اینحال آیا میتوانم با خیال راحت بگویم همه و همیشه در حال انتظار طعم اضطراب را هم میچشند؟
و باز میتوانم بگویم، نمیتوانم نسبت به آنچه منتظرش هستم بیتفاوت بمانم. چون برایش (به هر دلیلی) اهمیت قائلم، دچار اضطراب میشوم در انتظار فرا رسیدنش. حتی وقتی منتظر زمان خوابیدن هم هستم (که چرا چنین انتظاری برای چنین موضوع سادهای در من پدید میآید؟ بهطور طبیعی منتظر زمان خواب نمیمانم و هر وقت احساس خستگی کنم میخوابم. مگر آنکه در موقعیتی غیرطبیعی باشم. در اضطراب باشم از فرا رسیدن خواب مقاومتناپذیر یا خوابی که نمیرسد یا میرسد وقتی دچار بیخوابی شدهام یا...). کسی را هم ندیدهام که نسبت به مورد انتظارش بیتفاوت باشد. با اینحال (گرچه برایم تصورش دشوار است) میتوانم بگویم هیچکس نیست که نسبت به مورد انتظارش بیتفاوت باشد؟