خستهام کابوس... بگذار بخوابم!
فقط به کمی پول نیاز دارم
کمی...
قدری که گوری در خور بخرم برای خویش
(نه در قطعه 33 که دارند ویرانش میکنند
تا جسد چون منی بیسرزمین را
روی معنای تاریخ سرزمینی پهن کنند...
بپوشانند
به خیال اینکه چیزی از یاد برود...
کور...
کور...
کور خواندهاند.)
گوشهای بیهوده میخواهم؛
گوری که خالی بگذارمش
وُ بعد
بشود با خیال راحت میان جنگلی بمیرم...
که مرگم اگر لهیدن زیر پای نرّهخری زبان نفهم بود
تکه تکه شدنم زیر دندان ببر مازندران باشد.
فقط به کمی پول نیاز دارم
کمی...
که تا که مُردم
دو روزی زنده بمانم
مگرم مُردهْ من نفسی بکشد آسوده...
میخواهم با همان کمی
انگور بگیرم برای شراب
شراب دو روزه!
که مهمانها شاید مست
دستی بیفشانند...
دمی
آن همه شب
که با گلوله گداختهٔ کنار قلب صبح کردم
تنها...
با بغضی کو ـ تو ـ له...
برود از یاد من
به دست افشانی آنها...
کمی...
فقط کمی پول میخواهم برای مُردن...
حالا که دلم از دستم تنگتر است.
1384
برچسبها: شعر