میگذرد...
سخت نگیر!
سرانجام روزی همه چیز درست میشود
سرانجام...
روزی قبل یا بعدِ مرگ
چه اهمیتی دارد...
که پوسیده باشی؟
که آن بمب بر سر خانه تو جا خوش کرده باشد؟
که آن دست
توی دهان ِ آن سگ
دستِ تو باشد؟
دستِ معشوقت؟
چه اهمیتی دارد که راه راه شده باشی پشت میلهها؟
چه اهمیتی دارد که آن خطِ باریک
بر امتدادِ آن طناب بر چوب
تن ِ تو باشد؟
چه اهمیتی دارد؟
سرانجام همه چیز درست خواهد شد...
سرانجام
خواهند درید
(همین گرگها یا آنها)
بعد ِ تن ِ ما
تن ِ یکدیگر
سرانجام خون خواهد گرفت زمین را
سرانجام همه کود خواهیم شد
بر خرمالو بُنی...
از آن همه نارنجی
مائیم که گس میشویم
مثل زندگیمان
مثل همه این سالها
که از خورشید
نارنجیاش برای ما بود
و گرمایش برای هر که جز ما
که از آن همه پائیز
ما فقط صدای خرد شدن بودیم
چه اهمیت دارد
که خون ما کم بهاتر از پیشاب آنها؟
سرانجام روزی همه چیز درست خواهد شد...
پیش از مرگ
برای دیگران؛
بعداز مرگ
برای ما...
به هیچستان آسودهایم...
کود که شدیم
گس که شدیم
شاید کسی، عاشقی را خنداندیم!
دیگر چه اهمیت دارد؟
که "سرانجام روزی همه چیز درست خواهد شد"
خیال است...
نیست...
آن هم برای از ما بهتران است..........
9/8/1384
برچسبها: شعر