مضحکهایست این...
زینسان
پُر هراس
لرزان دست و تَکیده نگاه
نه من تنها
که صد هزاریم.
تنهایان
به سرزمین ِ خودپرستی ِ هرزهرویان
بر ِ باغ ِ شکوفه ریزان
و صد هزارانیم
گر در مرداب...
نیلوفر!
چارهمان نیست
به جز اندوه
که زادگاهِمان سراسر گندخورده مردابیست
زآنروز که آسمان
رُخ پوشاند ز اشک خود
بر ِ ما...
باری زینسان تکیده گر صد هزار
تنهایی من اما تنهایی من است!
و مضحکه همین است
که تنهایی
شریک نتوان یافت...
خریداری نیز؛
مضحکه این است!
که چون تویی مییابم
و باز
تنهایی ِ من تنهایی ِ من است
و تنهایی ِ تو
(هنوز گنگ...
و شاید در خیال من)
تنهایی ِ تو...
مضحکه این است!
که رقاص کلام باشی چو من
و دَر مانی
از بیان آن ساده کلام
که تنها آن
چون ابریشمین نخی
واداشتهات به زیستن...
مضحکه این است!
که گلوله میشکافد سینه
طناب میبندد حلق
دشنه میدرد کتف
و مرگ آسان فروش میشود این روزها...
اما کلامی
زیبا کلامی
از میان سینه بر آوردن
نایابتر شود ز مرگ...
مضحکه ایست!
مضحکهایست این
که تنها باشی
و مرگ
پایان آن یابی
دمی که آنسوتر
تنهایی دیگر
به جست و جوی مرگ بر آمده
پایان انزوا را...
مضحکه مجلس ِ پر هراس ِ تنهاییست
به هزاران میهمان که دارد
من...
تو...
آن میان نشسته؛
مضحکه تنهاییست!
16/3/
برچسبها: شعر