علت، خواست و حتی نیاز اصلی من ِ انسان چیست؟
در این آشفتهبازاری که هستم، کشف آن به نظر دشوار میآید. اما تنها در نظر چنین است.
آنچه از ریاضی خواندهام را زیاد به ندارم. روزی که رفتم سراغ کلمات، تقریبا اعداد را کنار گذاشتم. اما از ریاضی به خاطرم مانده که یکی از روشهای حل مسائل ساده سازی بود.
میشود تمام نقاط مشابه که تاثیر یکسان دارند را حذف کرد. میشود تمام نیازهای درجه دو را حذف کرد. میشود تمام آن چیزهایی که از جامعه چسبیده به نام را حذف کرد.
تمام تجملات که حذف شوند فقط چند چیز باقی میماند برای انسان:
آزادی، عشق، عشق به آزادی و عشق ِ آزاد.
این چیزیست که با ریاضیات نمیشود اثباتش کرد. اما برای اثباتش نیاز به منطق ریاضی احساس میشود.
* * *
هر جا که میروم، اندوه و خستگی مهمانهایی هستند که پیش از من رسیدهاند.
از دیدنشان جا نمیخورم، اما دیگر از تماشایشان خسته شدهام.
هنگام رقص بدترین رقصندهها هستند؛ تنها کسانی که بیملاحظه پای همه را لگد میکنند.
هنگام آواز، خارجتر از تمام خارجخوانان میخوانند.
در همنوازی، پیروان همیشگی مکتب فالش نوازیاند.
وقت نوشیدن تنها کسانی هستند که گیلاس خودشان از همه پرتر است آنقدر که به دیگران نرسد چیزی، و تنها کسانی هستند که به سلامتی کسی نمینوشند.
اندوه و خستگی، این مهمانان همیشه بیدعوت آمده، همه جا هستند.
* * *
بردگی؛
زشتترین هدیهای که هنگام تولد بر گردن ما میآویزند. دریغ که گاه تا دم مرگ هم این گردنآویز زشت را از سینه آزادیمان برنمیداریم. خفگی را تحمل میکنیم، اما به فکر پاره کردن این گردنآویز نمیافتیم.
بردگی مرگبارترین سلاحیست که بشر بر ضد خود آفرید.
* * *
در یک سو خستگی و اندوه، فرزندان خلَف بردگی؛ و خالقشان بالای سرشان.
در سوی دیگر عشق و آزادی؛ دو خالق مهربان انسان که تنها ماندهاند.
و انسان در آن میان...
* * *
هر چه آزادی و عشق یک چهره دارند، با تمام نقشهای انسانیشان، بردگی هزار چهره است.
بردهٔ خود بودن، بردهٔ دیگران بودن، بردهٔ اشیاء بودن، بردهٔ اندیشهها بودن... برده زندگی بودن.
در قوانین بردگی آمده:
ما زندگی میکنیم، برای آنکه ما موظفیم زنده باشیم.
تن به بردگی میدهیم برای یک روز بیشتر زنده بودن.
ما بردهٔ خود میشویم: فراموش میکنیم خودمان تا جائی آمدهایم و این آمدن را مدیون حرکتی هستیم. به جائی میرسیم و چیزهایی به دست میآوریم و از آن به بعد در هراس از دست دادنشان سکون اختیار میکنیم. بردهٔ خودی میشویم که دیگر مستقل از ما زندگی میکند؛ و برای حفاظت از آن بر آزادی چشم میبندیم.
ما بردهٔ دیگران میشویم: برای رسیدن ما به جائی، دیگران نیز همراهمان بودهاند و یارمان. به جائی که رسیدیم و وقتی خودِ سلطهگر ِ مستقلمان شکل گرفت، تحت سلطه خود، برده دیگران نیز میشویم. چون نمیخواهیم با از دست دادن دیگران و آنچه آنها میتوانند به ما بدهند، خودِ سلطهگر را برنجانیم.
ما بردهٔ اشیاء میشویم: چیزهایی ساختهایم برای آسایش خود؛ و خودِ سلطهگر که آمد، دیگر حاضر نیست از آن چیزها دست بشوید؛ پس ما را مجبور میکند به حفاظت از ساختههای خودمان، تا آسایش او را حفظ کنیم.
ما بردهٔ اندیشهها میشویم: خودِ سلطهگر از آن پس که سکون را برگزید، اندیشه نو را هم نمیپذیرد. او وابسته به اندیشه پیشین است.
ما بردهٔ زندگی میشویم: در دوره سلطنت خودِ سلطهگر، مانیستیم که زندگی میکنیم، زندگی است که ما را میزییَد.
دقیقا از همان زمانی که خودِ سلطهگر شکل میگیرد ما تبدیل میشویم به بردههای نگهبان؛ نگهبان ِ تمام چیزهایی که تا دمی پیش، وجودشان برای آزادی و آسایش ما بود.
تمام عمر در رنج و تلاشیم برای یک لحظه بیشتر زندگی کردن.
ما برای خودمان زندگی نمیکنیم.
همین!
* * *
چه چیزی ما را مجبور میکند به بردگی و بندگی؟
یکی از پاسخهای اصلی میتواند این باشد: هراس!
ما در هراس ِ از دست دادن، از دست میدهیم.
در هراس از دست دادن آسایشمان، آسایش را بر خود حرام میکنیم.
کار میتواند به جائی برسد که در هراس از دست دادن آزادی، آزادی را بر خود حرام کنیم.
* * *
اینها تصوراتی انتزاعی نیستند:
از آغاز جوانی مشغول به کار و تحصیل میشویم.
میآموزیم و کسب دانش میکنیم، نه به خاطر ارزش دانائی و نه از عشق به دانستن؛ میآموزیم برای آنکه شغل بهتری به دست بیاوریم.
و کار میکنیم.
تمام دوره جوانی را کار میکنیم تا درآمد مالی داشته باشیم.
از بیست سالگی تا چهل سالگی پول جمع میکنیم تا از چهل سالگی تا دم مرگ آن را خرج درمان بیماریهایمان کنیم.
در تمام دوره اول ما فراموش میکنیم که "امروز" هست...
ما عاشق نمیشویم. کسی را انتخاب میکنیم که او هم نگهبان و برده خوبی برای زندگی باشد تا بشود بهتر سالهای جوانی را به بردگی برای سالهای پیری گذراند.
ما کسانی را انتخاب میکنیم تا بتوانیم بر ایشان سلطه بیابیم.
ما در تمام طول زندگیمان در باتلاق بندگی دست و پا میزنیم.
* * *
چه چیزی میتواند من را از حرکت باز دارد؟
چه چیزی میتواند من را از رسیدن به آنچه میخواهم باز دارد؟
چه چیز میتواند من را باز دارد از رسیدن به آزادی؟
من/خود/خویشتن
خودِ سلطهگر ِ من است که زنجیرهای مرا به دست گرفته. خود من زندانبان خودم و ارباب خودم هستم و در تمام طول عمر، من بردگی و بندگی خودم را میکنم.
* * *
اگر بتوانم از تحت سلطهٔ خود به درآیم، دیگر راهی تا آزادی از بندگی دیگران و اشیاء و اندیشهها ندارم.
من ِ در حرکت، میگذرد از کنار دیگریئی که او را بنده میخواهد؛ چون دیگران همیشه در طول راه هستند.
من ِ در حرکت از کنار شیء سلطهجو میگذرد؛ چون او خود سازنده آنچه نیازمندش است، هست.
من ِ آزاد، اندیشه نو میآفریند و عاصیست بر هر چه اندیشه سلطهجو و سلطهگر.
میان بردگی من و آزادی من مرزی باریک است: من/ من ِ سلطهگر!
* * *
من را نباید نابود کرد. در برابر من ِ سلطهگر باید شورید. آنچه باید نابود شود زنجیرهای من ِ سلطهگر است. آنچه باید از میان برود من ِ سلطهگر و من ترسوست.
* * *
در «مانیفست تئاتر زنده» ام یک اصل هست به نام اصل صندلی لق:
«هیچ وقت روی صندلی ِ لَق نَنشین. صندلی لَق را بشکن»
میشود از خردههای سالم صندلی لق، صندلیئی نو ساخت. میشود اصلا روی زمین نشست. میشود ایستاد. میشود رفت. میشود صندلی محکمتری با موادی بهتر ساخت.
دیگر انتخاب با ماست.
اما روی صندلی لق نشستن، هراسی دارد موحشتر از هراس فردا.
روی صندلی لق که نشستی، نباید تکان بخوری. کوچکترین حرکت تو ممکن است به سقوطت منجر شود.
روی صندلی لق، تو هر چه بگویند و بخواهند و بکنند را میپذیری. چون با کوچکترین تکان و تهدیدی ممکن است سقوط کنی.
روی صندلی لق، توخودت نیستی.
تو برده صندلی لق هستی.
پس صندلی لق را بشکن. خرد کن. بایست. برو. هر کاری خواستی بکن. اما روی صندلی لق ننشین!
* * *
وقتی برده و بنده باشم، خسته و اندوهگین هم هستم.
برده از بودن خویش لذتی نمیبرد. برده تمام وقت مشغول کاریست اجباری؛ پس خسته میشود. حتی استراحت او نیز ملالآور است. چون استراحتش هم اجباری است.
برده اندوهگین است. اندوه او نوستالژیای آزادی است. او در حسرت تمام دنیاهای آزادی که میتوانسته و میتواند داشته باشد میسوزد.
بردگی و بندگی، آغاز و پایان سقوط انسان هستند.
* * *
به چه چیزی به جز آزادی و عشق نیاز دارم؟
غذا؟
آیا حاضرم به خاطر غذا آزادی خود را از دست بدهم؟
مگر طبیعت خالق ما نیست؟
چه چیزی به من میگوید بندگی خوراکی را بکنم که از طبیعت گرفتهام و میتوانم بگیرم و خودم ساختهامش؟
آسایش؟
مگر در بندگی و بردگی میشود آسوده بود. بنده باید همیشه حاضر به کار باشد. بنده آسایشی از خودش ندارد. زمانی به او میدهند برای استراحت و تمام این مدت را باید در هراس لحظهٔ محتوم و نامعلومی که فرمان بعدی از راه میرسد بگذراند.
با دیگران بودن و داشتن آنان؟
همان عشق بندهوار؟
عشقی که کوچکترین آزادی بتواند نابودگرش باشد چه سودی برای من دارد؟
هزاران امر دیگر هم هست. اما کدام یک ارزشی بیشتر دارند از آزادی و عشق و عشق به آزادی و عشق ِ آزاد؟
انسانیتِ من در آزادی من است.
وقتی تن به بردگی خویش میدهم از انسانیت خودبه دور افتادهام.
باید کاری کنم...
"بر ضد خویش عصیان کن!"