از ناخوشی هم نباید زیاد بد گفت. ناخوش هم میتواند حال بهتری از سرخوش داشته باشد. او چیز خوبی برای از دست دادن ندارد.
نمیدانم اینکه میگویم تکراری است یا نه. اما حکایت کسی است که دندانش درد میکند و آن را میکشد. دچار دردی دیگر میشود؛ اما آن قدر خوشحال است از رهایی از درد دندان که درد بیدندانی و زخم را فراموش میکند.
ناخوش، ناخوشتر نمیشود.
هر ناخوشی جدیدش پیوند میخورد به ناخوشی قبلیاش. درد جدیدش درد قبلی را زیادتر نمیکند، یا با آن همراه میشود و یا آن را پنهان میکند. یک ضربدر یک!
* * *
سرخوش از آینده در هراس است. هر چیز که بتواند (یا تهدید این توانستن را در خود داشته باشد که) سرخوشیاش را از او بگیرد، آزارش میدهد. کمکم دچار پارانویا میشود. حتی به خوشیها مشکوک میشود.
سرخوش آزاد بودناش را از دست میدهد برای تداوم بخشیدن به سرخوشیاش. آزادیاش را قربانی میکند.
بنده سرخوشی میشود و میرود به سوی پوچخوشی!
* * *
سرخوشی که بعد از بیخوشی میآید میتواند ماندگار بشود یا نشود. ماندگار شدنش، بیخوش ِ تازه سرخوش را میتواند سوق بدهد به سوی بندگی یا ندهد.
همهچیز بستگی دارد به فردِ بیخوش.
فردِ بیخوش از خواص کولیوارگی بهره میبرد که در پی ِ هیچداری نصیبش شده است.
سرخوشی اگر چیزی بشود برای او، نبودش پوچی به ارمغان خواهد آورد برایش.
سرخوشی اگر مٱمناش بشود، برایش بندگی خواهد آورد.
(رفتم سیگار بخرم و چای دم کنم. به همین دلیل حالا پس از بازگشت، هرگونه تغییری در ادامه متن مجاز است. با اینحال چون هنوز موسیقی تغییر نکرده تصمیم میگیرم که متن را همان طور که پیش از این بود ادامه دهم.)
فردِ بیخوش، اگر وابسته به سرخوشیاش بشود باید قید بیخوشیاش را بزند.
* * *
اینها که گفتم، بازگوئی یا تائید درویشی نیست. سراسر مقابل درویشی قرار میگیرد. حتی میخواهد آن را نفی کند.
شاید کولیوارگی را تائید کند اما درویشی را نه!
مسئلهٔ بیخوشی، مسئلهٔ قناعت نیست.
کسی که به آنچه دارد قانع است، سراسر وجودش و هستیاش از عنصر خیال بیبهره است.
قناعت کاری است که سرخوش انجام میدهد. سرخوش قناعت میکند که سرخوشیاش را از دست ندهد.
اما بیخوش و ناخوش قانع نیستند.
ناخوش جستجوگر است و به دنبال چیزی دیگر و بیشتر (درد یا خوشی یا بیخوشی. هر چیز غیر از آنچه هست).
بیخوش گیرنده است؛ به خود میکشد و میبلعد.
سرخوش چون قانع است از عصیان میهراسد. عصیان همان چیزی است که سرخوشیاش را از او میگیرد.
ناخوش برای گریز از ناخوشیاش عصیان میکند.
بیخوش از عصیانش سرخوش میشود.
* * *
بیخوش همیشه هم هیچداری نمیکند. گاهی بیخوش، بیخوشیاش را با چیزی شبیهِ داشتن تداوم میبخشد.
برای بیخوش تنها یک چیز میتواند مسئلهای مهم باشد: بنده نشدن و برده نبودن!
* * *
چیزی شبیه داشتن:
هست، ولی مال تو نیست؛ با توست.
* * *
بنده سرخوشیهای گذرا شدن نیز همان قدر برای بیخوش میتواند عذابآور باشد که بنده سرخوشی دائم شدن.
بیخوش، به کولیوارگیاش ماندگاریِ بیخوشیاش را تضمین میکند.
* * *
کولی زمین را دارد و آسمان را و رود را؛ طلا دارد و غذا و لباس فاخر تهیه شده از بهترین پارچه.
کولی آنچه دارد را با خود همه جا نمیبرد. آنچه دارد را بسط میدهد به تمام هستیاش!
* * *
بیخوشی یعنی نفی تمام آنچه پیش از این گفتهام.
سرخوشی یعنی با لذت آن را به طور مطلق تائید کردن.
ناخوشی یعنی:
من بیخوشم یا سرخوش یا ناخوش؟
یا چیزی جز اینها؟
13 مهرماه 1384
(میتواند ادامه داشته باشد...)
پ.ن: پایان اغلب یادداشتهایم برای دوستان وخیلی از جملههایم هنگام وداع این است:
سرخوش باشی و پیروز.
این به معنی یک نفرین خاص از سوی من نیست! بهترین آرزوها را برای دوستانم دارم؛ به همین خاطر سرخوشی و پیروزی برایشان آرزو میکنم. این دیگر به خودشان بستگی دارد که چطور با سرخوشی و پیروزی برخورد کنند.
مثل ماهی خوردن...