بیخوشیام را گاه دوست دارم. پیش از این بیخوشیام گاه به ناخوشی میکشید و به پدرناخوشی و خلاصه کار بیخ پیدا میکرد. اخیراً بیخوشیهای مدام توانستهاند شخصیت مستقل پیدا کنند و محبوب من بشوند و یاد بگیرند بیآنکه نیاز به چیز دیگر شدن داشته باشند، باشند.
از مزایای این بیخوشیها سرخوشیهای سادهای است که در پیشان میآید. شنیدن یک موسیقی یا خواندن یک جمله لذتبخش یا حتی تبلیغ کوتاه یک فیلم، آنچنان سرخوشیای پی این بیخوشیها میآورد که دیگر جمع و جور کردنم کار هر کسی نیست.
سرخوش بودن کار دشواری است. به زعم من پیشدرآمدهایش اغلب فالش از آب درمیآیند و بعد هم به جای سرخوشی پارازیت تحویل میدهند. اما سرخوش شدن نه!
میشود برای سرخوش شدن راههای زیادی پیدا کرد که تا یک لحظه قبل از نمایان شدنشان هیچ نشانی از به چشم نمیآمده.
یک جفت قاشق چوبی چینی میتوانند بشوند چوبهای کوچک درام و یک دست فنجان بلور و یا قفسههای نوار و کتاب و یک بخاری برقی کوچک و یک دف بشوند درامز... حتی در و دیوار خانه... میشود کل خانه را رقصان چرخید و ریتم را در خانه بسط داد.
سرخوشی است، بیآنکه دلیل مشخصی برایش داشته باشی. نیم ساعت بعدش دوباره میتوانی بی خوشی بنشینی به تماشای در و دیوار.
بیخوشی گاه مزایایی در دل دارد ناگفتنی...
* * *
تا به حال شده با کلی ثروت کاغذین در یک کتابفروشی باشید و ندانید چه میخواهید؟
یا بروید در یک مرکز موسیقی و شور برتان دارد؟ مثلا ببینید (خیلی خوشم میآید بگویم یک کار جدید از فلان آهنگساز که سیصد سال پیش لید خداحافظی را سروده! در خودش یک مضحکه جذابی دارد که آدم را حالی به حالی میکند!) کجا بودم؟
بله! مثلا ببینید که چند اجرای جدید و بسیار عالی از یک اثر آمده و یا یک قطعهای را پیدا کنید که خیلی دوست داشتید بشنوید و فقط دربارهاش خوانده بودید و یا از فلان خواننده آلبوم جدیدی آمده و... ؟
و بعد از ذوق و خوشی اصلا هیچ کدام رانخرید و تا خانه هم شلنگ و تختهاندازان بیائید؟
اگر نشده یک بار بگذارید بشود. اسمش را شاید بشود گذاشت «چهخوشی»! چون منشاء خوش بودنتان را نمیتوانید پیدا کنید.
از این بهتر وقتی است که نه کتابی میخرید و نه موسیقیای و سر راه هوس میکنید تمام پولتان را قهوه بخورید و یا آب پرتقال!
بعد میشود با خوشیئی وصفناپذیر تا خانه رقصان آمد و خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت.»!
* * *
گاهی اوقات خوشیها شرم آورند. اینطور خوشیها نابترین ِ خوشیها میتوانند باشند.
وقتهایی است که قاعدتا نباید خوش باشید، ولی ناگهان خوش میشوید. یک خوددرگیری زیبا همراه اینخوشیهاست وصفناپذیر.
مثلا؟
مثلا یک بلایی دارد سر یک جمع که خودتان هم در آن هستید میآید که مسئول مستقیماش خود جمع بوده.
مثلا فرض کنیم دستهجمعی و دور هم زدهایم طنابی که یک لوستر پانصد کیلوئی را بالای سرمان نگه داشته بود، پاره کردهایم. آن لوستر هم دل ای دل ای کنان دارد پائین میآید.
اخلاق و از این دست حرفها حکم میکنند که شما هم با پلکهائی پرّان و دستانی لرزان به بالا سر خیره بشوید و غصه بخورید. اما درست در همان لحظه یک خوشی نابی به شما دست میدهد و چشمهایتان را میبندید و دستتان را با اطمینان روی شکمتان می گذارید و غش و ریسه میروید از خنده.
باور کنید حتی به کتک خوردناش هم میارزد.
شک ندارم که یک مکاشفه ناب در آن لحظه صورت گرفته. اما متاسفانه تا به حال هیچ کسی که از زیر چنان لوستری سالم بیرون آمده باشد ندیدهام که بپرسم چه چیزی را در آن لحظه کشف کرده است.
گوش تیز کنید... بیشک بالاخره میشود صدای خنده یکیشان را در یکی از گوشههای دنیا شنید.
* * *
در عالم مستی، دوستی پرسید هیچ بهتر است یا پوچ؟
گفتم هیچ! چون هیچ، نیست. وجود نداشته و نخواهد داشت. چون با خودش تعریف میشود، به هیچ هیچ ِ دیگری هم نمیچسبد.
اما پوچ نوستالژیک است. حکایت از چیزی دارد که باید باشد اما نیست. جای خالی است. با چیز دیگری تعریف میشود. با پُری.
دوست دیگری گفت: هیچ از یک طرف دیگر همه چیز هم هست. همین جذابش میکند.
شرابش خوب بوده حتما!
* * *
بیخوشی لذات دیگری هم دارد. بیخوش میتواند بیمقصد هم بشود.
سرخوش برای حفظ سرخوشیاش مجبور است مسیری خاص را برود. مقصدی را باید بجوید که در آن سرخوشی اش ازدست نرود.
ناخوش، اوضاع بدتری دارد. یا باید دنبال مقصدی بگردد که ناخوشیاش برطرف شود( حالا معلوم هم نیست که آن مقصد یک ناخوشی دیگر باشد یا یک بیخوشی و یا سرخوشی).
ناخوش از ناخوشیاش فرار میکند و به هر چیزی غیر از ناخوشی حاضر چنگ میزند. حتی یک ناخوشی دیگر.
اما بیخوش، بیخوش است. دارد راهی را میرود. چون چیزی برای از دست دادن ندارد خیال راحت هم دارد. نه در پی حفظ سرخوشی است و نه فرار از ناخوشی. ناخوشی و سرخوشی هم برایش پیش میآید، اما هر دو گذرا هستند. بیخوش در حرکت است. نه فرار میکند و نه میجوید. قدمزنان پیش میرود. چون بیخوش است.
به همین نامفهمومی!
(ادامه دارد...)