یادداشت برای چهارشنبه هفته دوم شهریور امسال است. همین چند روز پیش که ناگهان پائیز شد. آمدن و رفتنش کمی بهاری بود. مثل آنکه خاطره جوانی طبیعت… تا در گیر و دار نگه داشتن حس پائیز مستعجلام، گر چه این یادداشت برای وبلاگ نبود، میگذارمش اینجا که به نوبه خود امن است. سرد شده، گفتم تا از دهن نیفتاده دریابمش.
این همه باران ناگاه که میبارد آدم میترسد فریب خورده باشد.
درست نیست در این زمانه آدم فریب خانههای شکلاتی را بخورد. چون جادوگر پیر دست آخر یک صورتحساب بلند بالا جلوی رویمان میگذارد و آنوقت ما هم جلوی هانسل یا گرتلها بور میشویم.
اما آخر شب که رفتم سیگار بخرم، دیدم واقعا پاییز شده؛ تر و تازه.
اصلا امروز از صبح هوا شرف داشت. خیلی وقت میشد که به طمع آسمان خاکستری تا صبح بیدار نمانده بودم و چشمم خیره به کلمات خودم و دیگران نمانده بود.
امروز همه چیز اصالت پیدا کرده بود. حتی دوش آب گرم!
نمیدانم به خاطر سوئیت جاز بود و "خیانت" قرمز که سه بار در خودش تکرار میشد یا چیز دیگری...
حتی دفترچه تلفن را برداشتم و سعی کردم با دوستان چند سال ندیده تماس بگیرم. نمیدانم مشکل از رفاقت من بود یا وضع مسکن که فقط یک نفر از قدیم را هنوز در خانهاش پیدا کردم.
آدمهای جواب میدادند: رفتن!
میگفتم: خیلی وقته؟
میگفتند: نه زیاد.
میگفتم: پس میشه تا خیلی دور نشدن صداشون کنید؟
خب! راستش را بخواهید به پاییز کالش میارزید.
دلم برای مسیح نمیدانم چرا تنگ شده. به هر حال رفاقت جالبی بود رفاقت عاصی و مسیح و شازده زند!
(شازده هنوز هست و زندگی خوبی دارد و به خوشیاش سرخوش میشوم هميشه. زنده باشد شازده با آن سبيلهای چخماقی بربادرفته. رفيق خوب!)
آدم آن جور که زندگی کند، این روزهایش بعید نیست.
کسی نداند فکر میکند وسط خیابان عصرانه هم میخوردیم چهار سال پیش! همراه اصفهانی رفيق.
بههرحال، پاییز خوبیاش این است که نه تنها پاییز است، بلکه زمستان هم دارد.
چند سال پیش که به دنبال اساطیر چهار فصل گمراه شده بودم (و بخت یارم بود که استاد سجودی نجاتم دادند) خواندم که در یکی از چندین هند موجود، مردم پنج فصل دارند.
کاش پیدا کنم این فصل پنجم را و کاش هر چیزی که هست، برف و باران هم داشته باشد. حتی به یک مرداد برفی هم راضیام.
راستی! چرا از کودکی فکر میکردم همه تابستانها سیاه است، برای خودم هم زیاد مفهوم نشده.
امروز صبح هم که باران زد، کم نمانده بود خیالات بَرم دارد و فراری بشوم. خیلی بد میشد اگر گریز میزدم به خیابانهایی که حتی یک برگ زرد درست و حسابی هنوز فرششان نکرده.
خلاصه نمیدانم خستگی بود یا لذت از پشت پنجره به آسمان خاکستری خیره شدن که نگهم داشت و نجاتم داد.
کم نمانده بود که برهنه بنشینم جلوی باد سرد تا مبادا دچار شک بشوم.
آدم کف دست که بو نکرده! نشسته خیالش پاییز شده، یکدفعه آفتاب میزند و آدم گرما میخورد. گرماخوردگی هم از آن مرضهایی نیست که با چهار تا قرص درمان بشود که... نصیب گرگ بیابان نشود.
خلاصهاینکه پاییز زدگی کمی از وسط تابستان گذشته، از حوادث بسیار بسیار خوش محسوب میشود. حتی اگر پس فردایش دوباره تابستان بشود.
بههرحال نمیدانم هنوز که از مزایای پائیز مستعجل است یا موسیقی مثلث که
برای هر سه زیستن جاری
یک بار بیشتر فرصت ندارم
پیانوهایند که سر ضرب مینوازند
و سیگار خاموش عجول ِ یافتن تنها پوش کبریت...
آزردهام!
آسمان ابریست آخر
بی آنکه زمان بدهد به دوستت دارم گفتنش بالای سرم ایستاده
ابریست
انگار که همین لحظه از رنج بکارت آفتاب رسته باشد
انگار که رها
انگار که تمامن از آن خویش
دروغ نیست آسمان ابری آزاد!
پیانوها سر ضربند
و بانویی میخواند چالاک و غمگن
سه بار
همچون سه آینه
تثلیث غریب
با یک تَن آغاز میگیرد
تقدس
به رقص مجدلیه تعمید.
خود آسمان است انگار که میبرد مرا به سفر
گذشتهام را میخواستم...
همین است که در آغوش آن پیش بخاری نشستهام که دیگر نیست
پیالهای در دست و تکه گوشتی بر آتش
و همه لذت از آن است
که نه مست میشوم و نه گونهام میسوزد
پنجههایم سرد نیست
منم که تمامن غوطهور میان گذشته
منم که تمام تن میان سه ضرب کلیدها گم میشوم
آه... هارمونی!
اگر نیامده بودی که میمُردم!
بگذار چکامه زشت شود
کریه نمیشود اما
گذشته جاریست…
حالم را به هم بزنید
هنوز سرخوشم!
دیروز بر اسبی بودم…
بگذار بگندند اسب زیبای من
بخوان بانوی مثلث
بخوان
دست نمییازد هراس به این حال
منم که تکرار میکنم...
همین خاطرهای میشود
خاطره خاطره پیش بخاریهای داغ
خاطره خاطرههای آبی
بخوان بانوی مثلث
خواب را ربودی
کاش زنده بودی!
9/6/1384