در بزنگاه افسانهها گرفتار آمدن
کلی کتاب نخوانده دارم.
شمارهگذاری آثار باخ تا عدد 1126 را نشان میدهند که بعضی از آنها چندین قطعه را در خود جای دادهاند ( که تازه اجرای خیلی از آنها هم در دسترس نیست!)
صندلی بادیام از چند جا پنچر شده و باید دوباره تعمیرش کنم و پر از باد...
و مدتهاست که کوه نرفتهام.
این یعنی وقتی:
جمعه شب به خاطر میآوری هنوز تکالیف شنبه مدرسه را انجام ندادی و قرار است سینما هم بروی!
* * *
کولهپشتیام را پر از هیزم کردم و چند تا سیب زمینی داخل جیب جلو انداختم و یک مشت چای داخل ظرف ریختم (چون چای دم کردنی را بیشتر دوست دارم آن بالا)
با اینکه دو شب نخوابیده بودم راه افتادم؛ و آفتاب که زد کنار آبشار نشسته بودم.
برفها تازه آب شده بودند و آبشار میغرید و چنان سفید بود که انگار میخواهد معجزهای بکند.
تن درختها را هم که دست کشیدم خبر از نیاز به یک معجزه میدادند.
زمین را نوازش کردم و تختهسنگی را بوسیدم و کمی خاک چشیدم. طعم خاک بالای کوه مثل ماهیدودی نیست و حسش به همان لذیذی قزلآلای بخارپز شده با کمی آب و نمک و زعفران است.
آن روز، هر چه هیزم تر بود آنجا میفروختند و خوشبختانه آوردن هیزم از پایین حسابی کارآ از آب در آمد.
ابهت کوه آدم را میگرفت و سکوت پرهیاهویش اجازه نمیداد که حرف بزنی.
آن همه زیبایی وسوسهات میکرد سری هم به کویر بزنی و ببینی آن خاکهای تفتیده چه طعمی میدهند و سکوت آنجا چه حرفهایی دارد، بیآنکه فکر خنکا یا گرما باشی. کویر هم آبشارهای زیبایی دارد.
به خودم میگویم: کار عقبافتاده را باید هر وقت یادت آمد انجام بدهی. حتی اگر دو شب نخوابیده باشی.
خودم میگوید: به شرط آنکه بدانی آبشار با معجزهای در انتظارت است و طعم خاک آن بالا همیشه خوب است. وگرنه شاید ارزشش را نداشته باشد.
به خودم میگویم: برای من باخ آبشار است و کتابها همان خاک خوشطعم... و صندلی بادی صخرههایی است که بالا میروی تا کنار آبشار بنشینی... صبح و شب کوه هم که همیشه زیباست.
* * *
چند سال درس میخوانی که دانشگاه قبول شوی، چند سال هم درس میخوانی که از دانشگاه اخراجت کنند!
* * *
داخل حیاط خانهمان یک تکه خاک کوچک بایر بود که فکر می کردم در دل خود چشمهای پنهان دارد.
یک هفته تمام هر روز بعد از ظهر زمین را میکندم تا به آب برسم. دستهایم آن قدر بزرگ نبودند که بیشتر از نیم متر پایین بروم. به اندازه همان کوچکیام فهمیدم که هر زمینی آب ندارد.
برادرم همان موقع یادم داد که آنجا حتی اگر به آب رسم، فاضلاب است.
بعدتر یادم داد که خیلی بیشتر از نیم متر باید کند تا به آب رسید.
و خیلی بعدتر یادم داد چطور باید فهمید کجا آب پیدا میشود.
برادرم زمین شناس است.
* * *
مرد در جنگلی پر از کاج نشسته بود و به لحظههای موزیکال گوش میداد که از داخل خانه کوتولهای( زیر تنها درخت بلوط جنگل که مثل خود کوتوله معلوم نبود از کجا آمده و چطور در آنجا زنده مانده) بیرون میآمد.
ناگهان در سایهروشن جنگل حرکت آرام وجودی انسانی را دید.
چشمهایش را تیز کرد و به همانجا خیره شد. زنی بود که رقصکنان با نوای موسیقی نزدیک میآمد.
مرد فکر کرد آنیمایش(1) است که میآید.
زن که نزدیکتر رسید، مرد آرام لبخندی زد و پرسید: میبخشید خانم... شما آنیمای من نیستید؟
و زن پاسخ داد: من از کجا بدونم؟
و همانطور رقص کنان از آنجا دور شد.
مرد هنوز نشسته و به این فکر میکند که وسط این جنگل کاج تک دخت بلوط و کوتوله چه میکنند.
اگر میپرسید پس آنیما چه شد، باید بگویم مرد به خودش قول داد بار دیگری که آنیما از آنجا عبور کرد سوال بهتری را مطرح کند.
و اگر میپرسید من که هستم، باید بگویم من همان پستچی هستم که برای کوتوله صفحههای شوبرت را میبرد.
* * *
دخترخالهام رفت بالای دیوار استخر خالی خانه خاله ایستاد و فریاد زد: من میخوام بپرم بچهها...
ما هم همگی زدیم زیر خنده، چون مطمئن بودیم حتما خواهد پرید.
بعد دستش را گذاشت روی قلبش و فریاد زد: آخ قلبم... آخ قلبم...
و ما دلهایمان را گرفتیم و قهقهه زدیم.
بعد تعادلش به هم خورد و با سر افتاد کف استخر خالی و سیمانی...
ما یک لحظه ساکت شدیم... بعد همانطور که دلمان را گرفته بودیم روی زمین افتادیم و با چشمهای پر از اشک آن قدر خندیدیم که از نفس افتادیم و به زوزه کشیدن رساندیم کار را!
دخترخالهام بلند شد و برگها را از لباسش تکاند و قهقهه زنان به سوی ما دوید.
* * *
با خودم فکر میکردم اگر یکی از این جایزههای پنجاه میلیونی بختآزمایی را ببرم، خانه را پر میکنم از انواع و اقسام صندلی... «تا کاغذها بیش از این ویران نشدهاند» را هم میبرم جلوی دوربین...
چند بار کارت بختآزمایی خریدم.
متوجه شدم اگر همینطور پیش بروم چند کتاب خوب را از دست خواهم داد بدون اینکه صاحب هیچ صندلیای بشوم.
به این نتیجه رسیدم که بهتر است فیلم هالیوودی نسازم!
-----------------------------
1) آنیما: مادینه جان. زن درون. مقابل آنیموس که میشود نرینه جان. مرد درون.