تیشه نیستی...
نه!
که تنها به ریشه نیفتادهای.
معرکه تلخیست
اینکه آتش به جان گرفتهای
چون ققنوسی شاید
به عریان کردن این بیشهزار نحس
که هر بته بیبتهاش
خون عزیزی به ماندن خود ریخته...
تو خود فرشته انتقام خود شدی!
وین سوختنات
نمیدانم...
جزای دیروز مکدر خویش ساختهای
یا فانوس فردای روشن ما...
نمیدانم...
خورشیدی در وجود خویش مگر پنهان داری
که اینگونه آب میشوی؟
نمیدانم...
چیست راز ایمانت
که هر چه خاموشترت میخواهند
به تیغ کین
به تیغ هراس
به تیغ شکنجه
به تیغ مرگ
فریادت آسمانشکافتر میشود دمادم
نشناختهام تو را...
نخواهم شناخت شاید...
جوانی من کفترک آشتی میخواهد
و فریاد تو
خون در رگ هر انسان که نام انسان بشاید به جوش آورده
فصل مشترک ما
رهایی است و بس...
که سبزای آرمان من
با سرخی حرکت تو
اینگونه پیوند خورده
رفاقت ما همین است
رفاقت من...
هزاران تن
و تو
یک تن حریف هزار دشمن
هر کدام شاید
دیروزی مکدر...
هر کدام
پی فردایی روشن...
دلم تنها از این گرفته
تویی که میسوزی
به خواستاری روشنای فردایمان
چنانکه سوختند
و سوختند
بهر فردایی روشن
آنها که تو
و پاسدار عدالت
کهاو نیز دونده راه مرگ شد
(زرافشان را میگویم)
به خونخواهیشان قد علم کردید
و برانگیختید خشم شبزدگان را...
باری
فرزند آفتابکارانیم همه
پرورده آغوش انسانیت بزرگ زنان و مردانیم
خاموش نخواهیم شد.
تو نیز
کاش خاموش نشوی
کاش طلوع را کنار هم به تماشا نشینیم
فردا که بذر خورشید جوانه زد.
25 تیر ماه 1384
ساسان . م . ک . عاصی
پ.ن: شاید روزگاری( امیدوارم روزی بعد از آزادی اکبر گنجی) بیشتر درباره علت نوشتن این شعر گفتم.
باقی حرفها را خود شعر میگوید.
در ضمن امیدوارم که برخی دوستان من را از این کار پشیمان نکنند و حقوق نشر را رعایت کنند.