من دوست دارم متکلم وحده باشم .
تنها گوینده باشم ... یعنی صدایی باشم که از آسمان می آید. آخرین برهان را ارائه می دهد . خود دلیل است . و بعد از بیان ، هیچ پاسخی بر خویش نمی بیند.
و این را حق مسلم خود می دانم . چون در جایگاه خاصی قرار گرفته ام ... جایگاهی که اسمش را می گذارم جایگاه کابوی تنها ...
(( کابوی تنها تمام جنایتکاران را هلاک می کند ... زن زیبای خواننده را می بوسد و بعد ، از او خداحافظی می کند تا کلانتر زخمی عشق دیرینه و پنهانش را از دست ندهد ... کابوی تنها بر ترک اسب خود می نشیند و در حالی که سیگار می کشد و آوازی زیر لب زمزمه می کند، به سمت خورشیدی در حال غروب می رود ... ))
کابوی تنها همیشه حق دارد... چون تنهاست ... چون از هیاهو گریزان است و هر جا هیاهویی می بیند نیز، آن را به سرعت خاموش می کند . برایش فرقی نمی کند حق با کلانتر است یا سرخپوستان ...
من نیز در دنیای امروزی ام تنها هستم . دوستانی دارم که آنها نیز تنها هستند . و هم وطنانم نیز تنها هستند . .. در دنیایی زندگی می کنم که همه تنها هستند ... بابل نوینی که در آن همه با کمال میل مجازات خود را پذیرفته اند ...
و چون دیگر کسی به زبان آن دیگری حرف نمی زند ، تنهایی ( یعنی پی آمد مجازات اول ) نه حالت مجازات پیدا کرده و نه حالت یک بد شانسی...تنهایی تقدیر او است...نه از نوع ادیپی اش ... تنهایی یک تقدیر منطقی نوین است .
این تنهایی یک انتخاب است ... انتخاب یک سرنوشت است.
چرا ؟
گریزی است از عدم قطعیت که تولید هیاهو می کند ...
من عادت کرده ام قرنها تنها با یک امر ممکن و صحیح مواجه باشم ... و این یک مسیر ساده و آرام بوده است ... تنها مسیر ممکن که به خوشبختی ختم می شود ... اما امروز تحمل هزاران مسیری که پیش رو دارم و هیچ کدام نمی توانند و نمی خواهند ادعایی بر صحیح بودن خود و ختم به خیر بودن خود داشته باشند ، برایم دشوار است ...
و در جایی ایستاده ام که هزاران نفر دیگر نیز همچون خود من ایستاده اند تا مسیری را انتخاب کنند و همه با هم به زبانهایی غریب فریاد می زنند و مسیری را نشان می دهند .
این پیشنهاد مسیر دیگر به چه دلیل است ؟
مگر نه اینکه کسی نمی داند در انتها هر مسیر به کجا ختم می شود؟
این خودش می تواند دلیل باشد ...
حالا که هیچ مسیری بیانگر فرجامش نیست ، پس روش جالبی پدید می آید برای گریز از شرم و انگشت نمايی ناشی از انتخاب مسیر غلط ... ( مسیر صحیح، افتخار انتخابش برای خودم است.)
۱ ــ شریک کردن دیگران در اشتباه خود ... و این با تبلیغ بر روی مسیری که انتخاب می کنم میسر می شود ، تا دیگران نیز بیایند و همراه من یا گم بشوند یا پیدا!
و این نه برای گریز از تنهایی که فقط برای داشتن شریک جرم است ... چون در مسیر انتخابی نیز تنهایی خود را باز حفظ خواهم کرد ... هنوز زبان یکدیگر را درست نمی فهمیم .
۲ ــ راندن دیگران از یک مسیر تا خودم بتوانم تنهایی تمام و کمالی در آن مسیر داشته باشم و در صورت موفقیت یا عدم موفقیت تنها ناظر این فرجام خودم باشم .
و می تواند راههای دیگری نیز باشد...و انتخاب هر کدام از این دو راه هم می تواند ممکن باشد ... ممکن است راههای پر پیچ و خم و طولانی را همراه دیگران بروم تا گاه بتوانم از حضور ایشان به نفع خودم سود ببرم .( و این جا نیز آن تنهایی فردی و خصوصی که گفتم نفی نمی شود ... من هنوز تنهایم و فقط رضایت به این داده ام که کسی در کنارم راه برود یا جلوتر از من پلی شکننده را بیازماید! )
و ممکن است راههایی خصوصی تر و آشناتر که حالتی از اطمینان به موفقیت را در من ایجاد می کنند به تنهایی بروم ...
به هر حال ... اگر شکست بخورم ، دیگرانی نیز همراه من شکست خورده اند و من نیز قربانی یک اشتباه جمعی شده ام ( و می فهمم که چرا تنها بودن خوب است ) و اگر پیروز شوم ، این من بوده ام که با کاردانی خودم پیروزی را به دست آورده ام...
من در مسیر ها حرکت می کنم و به قیمت پیروزیها یی که در تنهایی خود داشته ام و شکستهایی که متحمل شده ام ، صاحب یک نیروی برتر می شوم .
یعنی تمام ما صاحب این نیرو می شویم...چون چه در پیروزی و چه در شکست شریکی برای خود نمی پذیریم ( من همراه دیگران شکست خورده ام ... اما تنها من قربانی شده ام. و این خود حالتی از معصومیت به من می دهد )
حالتی ارباب گونه به لطف تنهایی به دست آورده ایم که در آخر همه چیز را از آن ما می کند ...
از همان آغاز این تنهایی را به عنوان یک فر اهورایی پذیرفته ایم.
و حالا که من تنهایم و حالا که من شکستها و پیروزی های متعدد و حیرت انگیزی را از سر گذرانده ام چه کس بهتر از من می تواند در مورد بودن ، در مورد دیدن توضیحی بدهد ... مگر هم این من نبوده ام، که تمام مسیرهای ممکنم را به تنهایی گذرانده ام؟ مگر هم این من نبوده ام، که پیروز از بسیاری جنگها بیرون آمدم ، با زخمهایی که تا استخوانم نیز رسیده بودند؟ مگر هم این من نبوده ام که بارها و بارها قربانی شدم و دم بر نیاوردم و باز از پا ننشستم؟
پس من باید بگویم ... نقطه پایان هر گفتگویی را من باید بگذارم...
اما نمی شود... همه در حال هیاهو و فریادند ... ( شاید همه خیال می کنند که صاحب همین فر اهورایی شده اند؟... نمی فهمم چه می گویند ... اما هیاهویشان به آسمان بلند است ...)
باری ... من دلم می خواهد بگویم و همه بشنوند ... پس باید همه را خاموش کنم و تبدیل شوم به متکلم وحده ...
و در کنار این باید برای اثبات قهرمانی خودم روایت کنم ...چه چیز را ؟
شرح پیروزیها و شکستهایم را ... شرح معصومیتم را ... و نیز جنگهایم را ... جنگلهای تاریکی را که پشت سر گذارده ام .. کویرهای سوزانی که بی قطره ای آب پشت سر گذاشته ام ...
( کسی می پرسد کدام کویر ؟ آنجا که تو می گویی سرسبز بود و خنک ... من کویری ندیده ام ... اما پاسخ من این است (( من که دیده ام ... چون اتفاقی است که برای من افتاده و چون من هستم که راوی آن ام، پس همان است که من می گویم )) آن چیز که من می گویم صحیح تر است ... و این خودش دلیل خودش است ... به شرط آنکه من بتوانم تنها راوی باشم )
من می خواهم به عنوان یک راوی اول شخص ظهور پیدا کنم ... برای اثبات متکلم وحده بودنم ، راوی اول شخص بودنم نه تنها یک انتخاب ، که یک اجبار است .
چون تنها به قیمت راوی اول شخص بودنم است که می توانم نگاهها را بر خودم ثابت نگه دارم ... اگر نقطه مرکزیت خودم را از دست بدهم ، ممکن است که قدرت اهوراییم را نیز از دست بدهم ... چون به محض دور شدن از محور ، آرام آرام به حاشیه رانده می شوم در هیاهو و فشار جمع...
صدایم گم می شود.
و تنها به شرط راوی اول شخص بودن و نیز راوی منفرد بودن است که می توانم خودم دلیلی بر صحت خویش باشم.
و ...
من می خواهم راوی باشم ، و به همین خاطر باید متکلم وحده نیز باشم .
اما اگر چنین نشود؟
اگر نتوانم متکلم وحده باشم؟ راوی همه چیز باشم ؟ کلامم نتواند نقطه پایان باشد؟ نتواند بر صحت خودش دلالت کند ؟
تنها یک راه دیگر می ماند ... گریز ...
باید خودم را تبعید کنم ... ( همانند ورزشکاری که پیش از تحلیل رفتن نیروهای قهرمانیش ، خودش را از میدان کنار می کشد ) ... باید همچون موجودی اساطیری عمل کنم ...
همان کاری را می کنم که مقنع برای حفظ قدرت اسطوره ایش کرد،برا ی حفظ روایتی که از خویش ساخته بود ...
در ابتدا چندین نفر را با نیرویی مرموز نابود می کنم ... و بعد خودم را در چاهی سوزان سرنگون می کنم ...
من خودم رانابود می کنم تا روایت قدرت من ، با نیروی تازه ای که از مرگ قهرمانانه ، از محو شدن اسطوره ایم گرفته ، بتواند سالها به حرکت خویش ادامه دهد .
من می گریزم تا نجات پیدا کنم... یا متکلم وحده و راوی اول شخص بودنم را حفظ کنم.