شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ آذر ۱۰, پنجشنبه

خرمالوها

درخت خرمالو به اندازه آدم‌ها عجیب است. شاید بیشتر... میوه‌اش حتما بیشتر از آدم‌ها عجیب است.

نزدیک به چهار سال با درخت خرمالو زندگی کردم. یک سالش را با دو درخت خرمالو.

یکی‌ش و همان اولی، در حیاطِ جائی بود که یک سال در آن درس خواندم و سه سال کار کردم و تمرین، و یاد گرفتم. بد و خوبش کنار، بخشی از بُن ِ من شد.

دومی‌ش از پنجره اتاقم از وقتی خانه به دوشی سراغ‌مان آمد همسایه‌ام شد.

اولی را چشیدم و دومی را نه...

فهمیده‌ام که گسی خرمالو بیشتر در پوستش است (اما در تمام جانش هم هست، حالا کمتر یا بیشتر). برای همین، مثل پرتقال قاچش می‌کنم تا دلش را ببینم. پره‌های داخلش شبیه پره‌های نارنگی هستند و لطافت کودکانه‌ای دارند. همه می‌دانیم؛ و می‌دانیم که درست مثل بچه در غشای نرمی پوشیده شده‌اند. همیشه دوست دارم پره‌ها را تمیز کنم و به تماشا‌ی‌شان بنشینم.

خرمالو خوردن و انار خوردن، برایم آئین خاصی دارند؛ روزگاری پرتقال خوردن هم آئین پیچیده‌ای داشت.

پرتقال را باید مثل سیب پوست می‌‌کندم... پوستش را می‌بستم به نخی پلاستیکی و از سقف آویزان می‌کردم؛ مثل روبانی که روی نوک چاقو کشیده باشی، پیچ می‌خورد و حلقه می‌زد و توی تاریک روشن اتاقم که می‌آمدی کلی پوست پرتقال می‌دیدی که در آسمان شناورند. خودم هم یادم رفته اول افسانه پرتقال خونی را نوشتم و بعد این کار را کردم، یا اول آسمان اتاقم پرتقالی شد و بعد افسانه پرتقال خونی رانوشتم. مهم نیست...

انار را باید بنشینم ـ دست‌هایم را تمیز شسته باشم، موسیقی خوبی انتخاب کرده باشم ـ چهار قاچش کنم و اول کمی به دانه‌هایش خیره شوم. وقت دان کردن هیچ دانه‌ای نباید روی زمین بیفتد. اگر افتاد باید بردارم و بشویم و بیندازم توی کاسه. هر چه تعداد بیشتری دانه لمس شود، بهتر است. تا حد ممکن از آن پوست سپید انار هیچ‌چیزی نباید بین دانه‌ها بیافتد. دان که شد همهٔ انار، ‌باید زیر آب بگیرم کاسه را... خون سرخش کمی می‌رود توی آب‌ها ولی خونش خون نیست. بعد باید گلپر قهوه‌ای‌نارنجی را با نمک سپید رویش بریزم، همه را آرام با قاشقی هم بزنم، یا بهتر با دست...

بعدش می‌شود انار را گذاشت توی یخچال یا داد دیگری بخورد. این انار را می‌شود نخورد و فقط تماشا کرد. گاهی هم باید تا دانه آخرش را چشید. اما آنچه لذت دارد ـ حتی بیشتر از ترش و شیرین ِ انار و تلخی لطیف گلپر و زبری دانه‌های استخوانی ـ پوستِ دست است که یک حال عجیبی می‌گیرد بعد از دان کردن انار. یک‌جور لطافت غریب و قریبی می‌گیرد پوست. انگار که پوست نو باشد ولی نباشد.

لطافت پوستِ انار خورده، حس همان گسی خرمالو را برایم دارد. مثل همان دهانی که انگار کاغذ دیواری کرده باشندش. اما اصلا کاغذ دیواری ِ بدطعمی نیست. خودتان بهتر می‌دانید (گسی خرمالو را می‌گویم). هیچ‌وقت معلومم نشده خرمالو دقیقا چه طعمی دارد. آخر هیچ‌جا توی کتاب‌های درسی یادمان ندادند کجای زبان است که گسی را حس می‌کند. اصلا شاید گسی تنها طعمی است که زبان حس نمی‌کند. گسی را دندان‌ها و دهان بیشتر حس می‌کنند. گسی، دندان‌ها را در آغوش می‌گیرد و می‌چسبد به همه حرف‌های آدم... هم تلخ است و هم نیست. مثل چسب می‌ماند که چسبیده باشد روی پوستِ دست، اما نه آزار دهنده. شاید اصلا مثل دستی می‌‌ماند که با آن گِل رُس را مشت و مال داده باشی.(مشت و مال دادن گل رس را دوست دارم. قدیم‌ها خیلی خوب ماساژ می‌دادم. مثل همیشه باید موسیقی خوب انتخاب می‌شد و بعد انگشت‌ها روی تک‌تک عضله‌ها شروع به رقصیدن می‌کردند. یادم نیست چند وقت است انگشت‌هایم را نرقصانده‌ام... مشت و مال دادن گِل رُس را خیلی دوست دارم. آن سال‌ها گِل را مشت و مال می‌دادم و بعد می‌نشستم و وقتی استادمان با آن قالب صورتِ عروسکی‌ها را در‌می‌‌آورد کیف می‌کردم. کنار آن درخت خرمالوی وسط حیاط...)

آئین ِ خرمالو خوردن، ساده‌تر از انار خوردن به نظر می‌رسد.

بایدخرمالو راباز کرد (اول باید گل ِ سبز ِ سرش را به آرامی برداشت) بعد دانه دانه پره‌هایش را از آن غشای شیرین که دانه‌‌های سیاه ریز دارد، بیرون آورد (شایدهم گسی ِ توی تن خرمالو به خاطر همان دانه‌های سیاه باشد). بعضی وقت‌ها باید یک پره را توی دست گرفت و لطافتش را حس کرد. آنها دل‌های خرمالو هستند. پرند از راز؛ آن هم در شهری مثل شهر ما که خیلی خانه‌ها یک درخت خرمالو دارند. درخت صبور و مهربانی است.

خرمالو خیلی امیدوار است. مثل گُل یخ امیدوار است. گل یخ شعری‌ست که لیلی می‌سراید. دلش را مجنون شکسته و رنگش پریده. عطر خوشش صداقتی‌ست که مجنون نداشت و لیلی داشت؛ اما دیوانگی مجنون را به رخش نکشید (مجنون دیوانه بود، مجنون نبود که)؛ کاش به پایش هم نمی‌سوخت.

یاد حافظ می‌افتم که می‌گوید:

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با منشین کز تو سلامت برخاست

مجنون مرام نداشت. یادم آمد که همان سال‌های اول این را سر کلاس دکتر سجودی گفتم. استاد عزیزی که یک دنیا درس‌های خوب داد و هیچ‌وقت فراموشش نخواهم کرد. ایشان گفتند می‌توانی توضیح بدهی چرا مرام نداشت؟

* * *

همه می‌گویند عشق ِ لیلی و مجنون، عشق ِ جان بود و نه تن. اما خود نظامی بزرگ از عشق ِ تن می‌گوید وقتی بعد عمری لیلی مجنون را به خویش می‌خواند و نظامی می‌گوید:

مهمان عزیز دید برخاست / از پیشکش خودش بیاراست

از حلقهٔ زلف و چنبر دست / دستارچه داد و طوق بربست

چون دید که دلخوش است و خاموش / گردش ز کُلاله عنبرین پوش

سرهنگی درگه دلش داد / وز بازوی خود حمایلش داد

در سینه کشیدش آن‌چنان چَست / گفتی دو گل از یکی گره رَست

بی‌زخم کرشمه بست کردش / بی‌باده ببوسه مست کردش

لام و الفی گسسته از بند / شد لام و الف ز روی پیوند

دو خطِ مقوّس روانه / شد دایرهٔ تمام خانه

مرغی نه شگفت اگر دو پر یافت / با عدل ترازوئی دو سر یافت

دو شمع گداخت در یکی طشت / جان بود یکی، یکی جسد گشت

افتاد دو رشته در یکی تاب / پر شد دو صراحی از یکی آب

بستند دو حلقه بر یکی در / رستند دو دیده بر یکی سر

دوری ز ره دو قطب شد دور / گشت آینهٔ دو صبح یک نور

پیچیده به هم دو یار دلسوز / ماندند چنان یکی شبانروز

این بیخود و آن ز خود رمیده / مرغ‌ ِ غرض از میان پریده

چون باز خود آمدند از اینحال / شاهین شده بود و شه بدنبال

خاتون بدر آمده ز خرگاه / سلطان بیزک نشسته بر راه

مگر نظامی جز از تن می‌گوید؟ اینکه توی سر ِ ما فرو کرده‌اند عشق فقط عشق آسمانی، شوخی نباشد اگر، فریب که به نظر می‌رسد!

عشق بوسه است، نه خیال. آتش است، نه فقط گرما و نور. نظامی هم این را می‌دانسته. وگرنه دو یار دلسوز یک شبانروز پیچیده به هم نمی‌ماندند. لیلی عاشقی می‌کند، باری مجنون دیوانه شده.

( کاش شما می‌دانستید که تا این خط را از سر بگیرم، نیم ساعت کجا بودم. دست‌هایم هنوز خاکی‌اند. رفته بودم بین یک تپه کاغذ به دنبال یادداشت‌های چند سال پیش. می‌خواستم قولی را که داده بودم، امروز عملی کنم. به استاد قول داده بودم، آنچه درباره مجنون ِ بی‌مرام گفته بودم، یک جا بنویسم. نشد آن روزها؛ حالا می‌خواستم بنویسم، اما همه‌چیز یادم نبود. حوصله هم نداشتم از اول شروع کنم. رفتم به دنبال یادداشت قدیمی... و چه خاطراتی زنده شد. عکسی که از میان ده‌ها عکس ِ رفته، یک گوشه پنهان شده بود و امشب دوباره پیدا شد. دست‌نویس‌های آن روزها. یادداشت‌های شبکه تارعنکبوتی رنگین و نقشهٔ زمانی که کشیده بودم تا یادم نرود از کجای داستان رفته‌ام داخل و از کجا باید بیرون بیایم. طرح‌های اولیهٔ نمایش آخرین وسوسهٔ مسیح، شعرهای زرد شده، کارت‌پستال‌های قدیمی و یادداشت‌های دوستانی که امروز هر کدام زندگی زیبائی دارند، تحقیق‌ برای کلاس جامعه شناسی راجع به پراگماتیسم و یادداشت پُر بار دوستی که اصل مطلب را به من گفت و زنده شدن کلی خاطره با دوستان دانشگاه که همان یک تحقیق به بار آورد، شعری که رفیقی سر کلاس خواند و خیلی زیبا بود، نقاشی‌هائی برای یک داستان، حتی پاره‌های سروش کودکان که تا بیست سالگی می‌خواندم و درس‌های گیتار استادی که روانشناس شده فکر کنم و چقدر دست‌خطِ دیگر... دستِ آخر آنچه دنبالش بودم هم پیدا نشد که مثل آن روز بگویم چرا مجنون دیوانه بود)

مجنون دیوانه بود که روزی عاشق هم‌شاگردیش شد، اما به جای آنکه عین آدم بایستد جلوی آن همه مشکل، سر به بیابان گذاشت. لیلی مجنون‌تر از هر بید مجنونی که طوفان هم نمی‌شکندش ایستاد و صبر کرد. ابن سلام که آمد و لیلی که باز محکم ایستاد و تن به زور نداد.

داماد نشاطمند برخاست / وز بهر عروس محمل آراست

چون رفت عروس در عماری / بردش به بسی بزرگواری

او رنگ سریر خود بدو داد / حکم همه نیک و بد بدو داد

روزی دو سه بر طریق آزرم / می‌‌کرد برفق موم را نرم

با نخل رطب چو گشت گستاخ / دستی برُطب کشید و بر شاخ

زان نخل ِ رونده خورد خاری / کز درد نخفت روزگاری

لیلیش چنان طپانچه‌ای زد / کافتاد،‌ چو مُرده مَردِ بخرد

گفت ار دگر این عمل نمائی / از خویشتن و زمن بر‌آئی

سوگند به آفریدگارم / کآراست بصنع خود نگارم

کز من غرض تو برنخیزد / ور تیغ تو خون من بریزد

چون ابن سلام دید سوگند / زآن بت به سلام گشت خرسند

دانست کزو فراغ دارد / رو سوی دگر چراغ دارد

لیلی بود که عاشق بود. لیلی بود که مجنون بود. تا همان‌جا هم فقط رفته بود چون "هر کو ز قبیله گشت عاصی/ بیرون فتد از قبیله خاصی". باری، لیلی کوه‌وار ایستاد.

حالا هر چه نظامی بگوید:

تا ظن نبری که بود مجنون / زین شیفتگان که بینی اکنون

بله، مجنون از عشاق امروزی نبود "بیگانه ز عقل و از ادب دور"؛ "زیبا سخنش چو سکهٔ زر" و " بیت و غزلش چو لؤلؤ تر" بود. اما هر چه بود مجنون، عاشق ِ عاشق نبود.

خود نظامی است که بعد می‌گوید:

می‌کرد ز طبع دست کوتاه / معشوقه بهانه بود در راه

پس مجنون به دنبال چه بود؟ دنبال هر چه بود، عشق ِ لیلی نامش نبود. لیلی بود که عاشق بود. مجنون کاسه به دست ایستاده بود زیر آسمان به امید ابری... لیلی خودش چشمه بود. مجنون سر به هوا و لیلی دل زمین.

مجنون هر چه بود، لیلی انسان بود.

و همین پسر ِ خوب است که کام می‌گیرد و می‌گریزد!

و لیلی‌ست که پاکباخته می‌شود مثل همان قمارباز ِ ابو سعید...

حالا همه اشک‌فشانی‌ها را گذاشته‌اند کنار برای مجنون؟

نخیر! لیلی بود که مجنون بود. لیلی هر چه داشت گذاشت پای نرد عشق. مجنون اما برگی در آستین پنهان داشت. لیلی هم برای بُرد آمده بود. اما قرار نبود مجنون شریک دزد و رفیق قافله باشد. لیلی ایستاد پای صخره و مجنون چشم‌بسته پرید و آغوش لیلی باز بود. مجنون ایستاد پای صخره و لیلی پرید و مجنون بود که جا خالی کرد.

مجنون نشست و لیلی هم. هر دو خاموش. و چه استادی‌ست نظامی بزرگ که چنین زیبا تصاویر را می‌سراید. چه استادی:

عشق آمده سوخته سپندی / بر هر دو زبان نهاده بندی

حیران شده آن دو نقش پرگار / مانند دو نقش بر دو دیوار

دل پر سخن و زبان گرفته / چون بلبلهٔ دهان گرفته

آوازهٔ عشق‌شان جهان‌گیر / وآواز عتابشان دهان‌گیر

تا در شب انتظار بودند / چون شمع زبانه‌دار بودند

حالی چو بهم رسیده گشتند / چون شمع زبان بُریده گشتند

تشنیع زبان زیاده‌کوشی‌ست / توقیع شناختن خموشی‌ست

تا دور بُوَد خزینه از زَر / بی‌قفل بود خزانه را در

چون زر بخزینه در نهادند / قفلی بخزینه برنهادند

لیلی‌ست که باز قفل بر‌می‌دارد. لیلی عاشق است و خود چشمه ولی تشنه که می‌گوید:

کای سوسن صد زبان چه بودت / کاندیشهٔ من زیان نمودت

بلبل چو سخن سگال باشد / بی‌گل همه ساله لال باشد

چون بیند روی گل ببُستان / گوید نه یکی، هزار دستان

...

یعنی که تو تا مرا ندیدی / آواز بر آسمان کشیدی

وامروز که هست روز پیوند / بر درج دهان نهاده‌ای بند

لیلی تلخی خرمالو را از رنگ زردش در‌می‌یابد... مجنون آفتاب زیاد خورده اما هنوز کال است انگار!

بهانه است که مجنون می‌آورد؟ شیرین‌زبانی آغاز و تلخی پایان... :

من خود کیم و مرا چه خوانند / جز سایهٔ تو مرا چه دانند

خود را بشمار ِ هیچ دانم / کز هیچ‌کسی به هیچ مانم

...

من نیستم آنچه هست با توست / این نقش خیال تُست با توست

چون من توام این دو پیکری چیست / چون هر دو یکی‌ست داوری چیست

هیکل دو ولی یکی‌ست بنیاد / چون لام الفی که لام‌الف باد

اینجا من و آن دگر نگاری‌ست / و آنجا توئی آن دگر عیاری‌ست

نِی نِی غلطم یکی‌ست خانه / کآشوب دوئی شد از میانه

آمیخته‌ایم هر دو باهم / آمیختنی چو زیر با بم

چنگی که به چنگ بر کند ساز / بی‌ زیر و بمش نباشد آواز

...

من جنس توام بهم نشانی / یکتا کنم از دو آشیانی

بنویس دو حرف در یکی نام / گو قطره دو باش در یکی جام

یک در دو مزن اگر حریفی / یک را به‌ یکی زن ار ظریفی

لیلی‌ست که صبوری می‌کند باز. لیلی‌ست که "بکرشمه‌های مستش، بر عقد گهر علاقه بستش".

اما مجنون دنبال عشق نبوده انگار... سرزنشش نمی‌کنیم. هنوز کاسه‌اش به دست است و چشمش به آسمان. باری :

هر کس به نواله‌ایست در خور / یک را به جگر یکی به شکّر

سودا زده را جگر نسازد / صفرا زده را شکر نسازد

و مجنون است که دیوانگی می‌کند:

مجنون ز چنان نظاره کردن / زد دست به جامه پاره کردن

مجنون است که می‌گریزد:

زد نعره و راه دشت برداشت / تیغ از سر و سر ز طشت برداشت

پس دیگر چه می‌خواست که از عشق هم می‌‌گریزد؟ هر چه هم بهانه بیاید در آن جملات بعد که عشق را نباید هوائی کرد، نمی‌شود پذیرفت.

عشق باید زمینی باشد. افسانهٔ دَردخواهی‌ست آنکه می‌گوید عاشق به وصال که رسید عاشق نیست. عاشق در وصال است که تازه عاشق می‌شود. تا پیش از آن نامی بیش نبوده... عشق زمینی که نباشد، بادِ هوا نیست؟

اصلا عشق ِ به چه بود عشق ِ مجنون؟ عشق ِ به لیلی بود یا عشق ِ به جنون که لیلی را هم رها کرد؟

شاید بگویند عشق را نمی‌شناسم که مجنون را سرزنش می‌کنم. نمی‌دانم چه باید پاسخ بدهم.

باری، مگر عشق جز در معشوق است؟ عشقی که در معشوق نباشد، عشق هم اگر باشد، حداقل عشق به معشوق نیست. عشق به هر چه باشد.

مجنون، عاشق بیابان بوده نه عاشق لیلی انگار.

و لیلی است که می‌بازد و با درد عشق می‌ماند و جانش دیگر تاب نمی‌آورد. (رک و رو راست، معشوق ِ لیلی تو زرد از آب درآمد!)

خزان زد به لیلی ِ عاشق:

در معرکهٔ چنین خزانی / شد زخم رسیده گلستانی

لیلی ز سریر سربلندی / افتاده بچاه دردمندی

شد چشم‌‌زده بهار باغش / زد باد طپانچه بر چراغش

...

شد بَدر مهیش چون هلالی / وآن سرو سهیش چون خیالی

سودای دلش بسر برآمد / سرسام سرش به‌ دل در آمد

گرمای تموز ژاله را بُرد / باد آمد و برگ لاله را بُرد

دریغا لیلی... که سوخت؛ عاشق مُرد ولی سوخت.

حالا هر چه مجنون بر سر گورش زار هم بگرید. باران دیگر نه از آسمان که از چشمانش ببارد. اما چه سود؟

باری مجنون هم می‌رود. سوخته‌ می‌رود او نیز... حالا هر چه هم زید در خواب لیلی و مجنون را با هم ببیند، به زعم من که بزرگی لیلی‌ست.

لیلی بود که مجنون بود در قصه ما.

حالا قرن‌هاست که لیلی خوش‌ترین عطر زمستان‌های عشق باختهٔ ماست. لیلی گل یخ است که زیباست و خزان‌زده. لیلی‌ست که تا چشم باز می‌کند آفتاب می‌‌گریزد و تنها می‌ماند. اما هنوز هیچ طوفانی حریفش نیست. لیلی زیبائی است در زمستانی بی‌عشق،‌ مثل زیبائی برف، مثل همان چشمه‌ای که بود و سال‌هاست از آسمان فرو می‌ریزد.

افسوس که نمی‌دانم زیبائی پائیز از کدام عاشق است.

آخر خرمالو هم عاشق بوده انگار...

* * *

پائیز همیشه زیبا از راه می‌رسد، ولی برگ‌ها مثل مجنون می‌‌گریزند.

خرمالو اما می‌ماند. وقتی همه می‌روند، خرمالو تازه جان می‌گیرد. خرمالو فرزندخوانده پائیز و درخت است.

آدم دلش می‌خواهد خاطره خرمالوها را بداند. شاید در همان خاطره‌ها بفهمد چرا خرمالو گس می‌شود.

بارها وسوسه شده‌ام که بفهمم این خاطره را... می‌نشستم و به درخت خرمالوی وسط حیاط خیره می‌شدم. او خیلی صبور بود. همهٔ سال صبور بود. ولی سر خم نمی‌کرد هیچ‌وقت... هر چه هم زهر پایش می‌ریختند...

یادم آمد که آن روزها حیاط را که می‌شستند تمام آن آب و کف‌های شیمیائی می‌ریخت توی باغچه. همیشه تنم می‌لرزید که نکند درخت مسموم شود. یادم می‌آید که یک‌بار شعری هم برایش نوشتم که چه روزهایی قد کشیدن ما را تماشا کرد و من داشتم زهر خوردنش را تماشا می‌کردم. فکر کنم آن شعر گم شد...

اما یادم هست که ما زیر آن درخت خرمالو درس می‌خوانیدم. شب‌ها می‌نشستیم توی مهتابی و به سلامتی هم مِی‌ می‌زدیم. ولی انگار آن‌قدر مرام نداشتیم که یک‌ بار هم به سلامتی درخت، گیلاس‌هایمان را بالا ببریم.

همیشه صدای کورس سرهنگ‌زاده می‌آمد و گلپا...

کورس می‌خواند :

من مستم و مدهوشم شبگرد قدح نوشم

گلپا می‌خواند:

اشک من خودتو نگه دار نیا پائین منو رسوا می‌کنی

آخه غم تو میون جمعی چرا تنها منو پیدا می‌کنی

کورس می‌خواند:

ای عاشقان در شهر شما شبگردم و دیوانه

بعد مرضیه هم می‌آمد که:

مِی‌ زده شب چو ز میکده باز آیم

بر سر کوی تو من به نیاز آیم

چه بَزمی بود.

نور از اتاق دیگری می‌آمد. شب‌ها ما می‌رفتیم (من و سیامک و محسن) پوسترهای تبلیغاتی می‌چسباندیم که پولی به جیب بزنیم. همیشه تا دو صبر می‌کردیم و بعد راه می‌افتادیم. پوسترها زیر بغل‌مان و یک سطل سریش هم توی دستمان؛ می‌رفتیم تجریش و پیاده تا پائین در و دیوار را پر می‌کردیم از پوسترهای رنگی.

گاهی هم می‌رفتیم ونک و گاه تخت طاووس و سهروردی.

صبح که می‌شد خسته و کوفته برمی‌گشتیم خانهٔ ما. یادم آمد محمد هم بود. خانهٔ ما آن موقع پشتش یک انباری بود که شده بود آتلیهٔ نقاشی. یادش به خیر! روی دیوارهایش من و محسن و سیامک نقاشی کرده بودیم. نقاشی من خوب نبود. اما بچه‌ها نقاش بودند. سیامک دانشجوی گرافیک بود و محسن طراحی صنعتی. محمد و من بچه‌های تئاتر بودیم. صبح هنوز پلک نزده باید می‌رفتیم دانشگاه. یادش به خیر... با محمد چه شلوغ بازی‌ها که در نیاوردیم. برگشتنی می‌رفتیم آش فروشی میدان انقلاب و آش می‌خوردیم یا می‌رفتیم کافه فرانسه و قهوه دویست تومانی... عاطفه و سارا هم بودند. آنها کارگردان شده‌اند. خیلی وقت است که بی‌خبرم. از دانشگاه که زده شدم بیرون و بعد زدم بیرون، آرام آرام دور شدیم از هم. اما هنوز رفاقت‌ها سر جایش هست. هنوز گاهی از پشت سیم‌ها صدای هم را می‌شنویم.

ـ چه می‌کنی؟

ـ هیچ! دور خودم می‌چرخم...

این جواب من است.

سیامک و محسن هنوز بیشتر و همیشه هستند...

چه روزهایی که گذشت...چه روزهایی... و چه دوستانی؛ خیلی‌ها رفتند، بعضی ماندند... دوستان دیگری آمدند...

آن روزها هنوز توی اتاق ِ آسمان پرتقالی بودم.

بعد رفتم توی اتاق ِ سبز کوچکم و همسایهٔ یک خرمالوی دیگر شدم.

آن خرمالو را در زمستان بود که دیدم. هنوز حتی خانه فرش هم نشده بود که رفتم آنجا. جلوی شومینه می‌خوابیدم که یخ نزنم. تا صبح جلوی آتش می‌‌چرخیدم و کباب می‌شدم!

همان‌روزها بود که تصمیم گرفتم بروم سرزمین آفتاب و آن سفر تلخ...

خرمالو همه اینها را دید. پنجره اتاق‌ها هر دو جلوی چشم خرمالو بودند. خرمالو حتما می‌دید که چطور بی‌قراری می‌کردم و چطور یک‌روز ایستادم کنار شومینه که تازه فقط گلدان قشنگم رویش بود. بعد دستم را گذاشتم کنار گلدان و آرام سُرش دادم. گلدان افتاد روی زمین و شکست. گفتم می‌روم... همان فردا شال و کلاه کردم و چمدانم را بستم. خرمالو دید و آخرین کسی بود که خداحافظی کردم با او.

داستان قطار و داستان سرزمین آفتاب که حتی توی دی ماه هم گرم بود و داستان نشانی غلطی که داشتم و داستان آن ساختمان بزرگ تو در تو و من که در راه پله‌ها در جستجو بودم و یک پایم ایستگاه قطار بود تا در تهران از کسی نشانی بگیرم و یک پایم در آن ساختمان و داستان من که همان روز ساعت سه بعد از ظهر بلیت برگشت گرفتم و تا دم آخر چشمم به در ایستگاه بود و سیب گنده‌ای که درسته قورت داده بودم توی گلویم گیر کرده بود و بعد سوار قطار شدم و هیچ‌کس نیامد که دست تکان بدهد و چیزی بگوید و من که تا قطار حرکت کرد چیزی در گلویم شکست و سیب نبود انگار و انگار اناری پر آب بود که مثل ابر ترکید و به هم کوپه‌ای‌ها گفتم کسیم مرده که دیگر چیزی نپرسند و بعد که رسیدم تهران، سرد ولی آرام سرد که حداقل راهی را که باید می‌رفتم رفته بودم؛ داستانی‌‌هائی‌ست که درخت خرمالو ندید. این داستان‌ها را نخل‌ها دیدند، همان روزی که یک چاه بزرگ نفت آتش گرفته بود و دودش از همان یک ایستگاه که ده‌ها کیلومتر زودتر اشتباهی پیاده شده بودم، آسمان را گرفته بود، انگار می‌خواست بگوید برگرد.

آن روز وقتی صبح رسیدم، تاکسی باز رفت پشت خانهٔ آسمان پرتقالی تا بعد برود به خانه سبز. و چه دلم گرفت. هنوز آرزو دارم به خانهٔ آسمان پرتقالی برگردم. چه صبح سردی بود، حتی سردتر از دی ماه.

از تمام این داستان، خرمالو فقط اصل ماجرا را دیده بود. اما اصل ماجرا، ماجرائی‌ست که خیلی پیش‌تر اتفاق افتاده و من تعریفش نمی‌کنم. چون خرمالو هم آن را برای هیچ کس تعریف نمی‌‌کند.

خرمالوی اولی خیلی روزها را یادش می‌‌آید. خرمالوها انگار همه خاطرات من را می‌دانند، اما من هیچ‌وقت نفهمیدم خرمالوها چه خاطره‌ای دارند که گس شده‌اند.

نمی‌دانم... شاید هم اصلا...خب! فکرش را که می‌کنم، می‌بینم خرمالوها دلایل زیادی باید داشته باشند برای گس شدن، اما مطمئن نیستم.

خیلی فکرهای دیگر هم می‌آید سراغم. مثل همان وقتی که رفتم دنبال یادداشت‌های قدیمی و کلی یادداشت دیگر را دیدم. یکی از یادداشت‌ها شعر زیبائی بود که رفیقی سر کلاس خواند. دهانم باز مانده بود بس که آن شعر زیبا بود. همه بچه‌ها خوش‌شان آمده بود. پرسیدم شعر را خودت گفتی؟ گفت نه! اول فکر کردم دارد سرم را شیره می‌مالد. اما گفت که آن را در بایگانی شرکت‌شان لای یکی از پرونده‌ها پیدا کرده... یعنی چنان شاعری بین پرونده‌های بایگانی گم شده بوده؟

راستی! چه می‌‌شود که شاعرها میان پرونده‌های بایگانی گم می‌شوند؟

یعنی شاعری رفته دنبال حقوق بازنشستگی‌اش و بعد یکهو گم شده؟

اما شاعرها که بازنشسته نمی‌شوند. شاعرها به قول کوکتو، یک روز ادای مردن را درمی‌آورند و آواز قو می‌خوانند.

مثلا، بابا بازنشست می‌شود. تازه او هم که بعد از این همه سال بازنشست شده، هنوز تکلیفش مشخص نیست. راستش می‌ترسم بابا توی بایگانی شرکت بیمه گم بشود. آخر یک هفته می‌رود و می‌گویند هفت سال کارَت گم شده! بابا هم عصبانی می‌شود. هفت سال کار بابا خیلی است. بابا سخت کار کرده آن هفت سال‌ را حتما... بابا همهٔ این شصت و چهار سال را سخت کار کرده... بعد به او می‌گویند هفت سال کارَت گم شده!

یا مثلا مامان که بعد از سال‌ها کار بازنشسته شد (مامان توی جانش یک شاعر دارد). اما هیچ‌کس نیامد بگوید این همه سال کار کردی، حالا خسته نباشی. مامان هنوز بعد از پنجاه و چهار سال جوان است. فقط مامان بود که وقتی فهمید ویلن دوست دارم ذوق کرد. هر چند که من هم شاگرد خوبی نشوم بعد و ویلن با گرد کولوفون‌ که رویش ریخته و مانده گوشه اتاق خاک بخورد و من چشم‌هایم را ببندم و هوا را در یک دستم آرشه کنم و سَرم را به چپ خم کنم و مثلا کنسرتو ویلن اولی باخ را با صدای هایفتز بنوازم. بعد توی دل خودم هم بخندم و بگویم چه خیال اشرافی‌ئی! آخر آدم با هایفیتز که خیال کند، خیالش خیلی اشرافی می‌شود.

خیال اشرافی اگر آدم بخواهد شعر بگوید شاید خیلی اشرافی به نظر برسد. راستی! یادم رفت بگویم که قرن نوزدهم را خیلی دوست دارم. اشراف‌شان را نه زیاد. خود قرن را دوست دارم. شاعرهای آن قرن چه شاعرهائی بودند. گرچه قرن بیستم قرنی بود که شاعران زمین را المپ کردند.

(راستی! اگر شاملو نبود، ما این همه شعر خوب را چطور می‌خواندیم؟)

خوب شد که شاملو در بایگانی گم نشد.

شاعری که در بایگانی گم بشود، چقدر درد می کشد؟

مثلا همان شاعری که یکی از دوستانم شعرش را پیدا کرده بود، چقدر درد کشیده بود؟

همان موقع هم هر چه فکر کردم نفهمیدم...

همه کنار شومینه نشسته بودیم توی کلاس. تجریش بودیم. طبقه دوم، رو به رودخانه. چقدر دلم برای آن کلاس تنگ می‌شود. چقدر دلم برای شب‌ها پیاده برگشتن تا سید خندان تنگ می‌شود.

زمستان بود.

زمستان، تجریش ِ برف گرفته خیلی دلرباست.

در همان تجریش هم من سفری نیمه تمام با خرمالوها داشتم. یک جعبه پر ِ خرمالو خریده بودم که از آسمان ببارد و ما بگذاریمش توی فیلم. یادم رفته بود شیشه محافظ دوربین را ببرم! مجبور شدیم صحنه خرمالوها را حذف کنیم. بعد ما ماندیم و یک جعبهٔ پر خرمالو... تا چند هفته چقدر خرمالو... و خیلی‌هاشان گسی‌شان رفت و یادم نیست چه کسی انداخت‌شان توی رودخانه. کاش خودم این کار را نکرده باشم. درست به خاطر ندارم. کاش خرمالوها قهر نکرده باشند.

البته بعید می‌دانم...

چند هفته پیش که خرمالوها را گذاشته بودم توی بشقاب و داشتم پره‌هایشان را می چیدم کنار هم، انگار آشتی بودند هنوز... حتما آشتی بودند که دهانم گس شد باز...

بله... چون یک لحظه فکر کردم که خاطره خرمالوها توی دهانم پیچید. پرّهٔ کوچکی توی دستم بود و خیره شده بودم به پنجره... خرمالوهای دیگر یک‌دفعه گفتند آن پرّه را نخور. گفتم چرا؟ شما که همیشه می‌گوئید اگر دوستمان داری بخور. گفتند، نه... آن پره را نخور... آن پره شاعر شده... خاطره‌هامان را می‌نویسد. بخوریش،‌ خاطره‌هامان در بایگانی گم می‌شوند. پره را گذاشتم توی بشقاب پیش باقی دوستانش... گفتم از کجا بدانم راست می‌گوئید؟ گفتند خاطرهٔ خرمالوها را بشنوی باور می‌کنی؟

چشمم هنوز سوی پنجره بود؛ درخت کاجی را دیدم که گره خورده بود توی بلوطی.. یکی زرد بود و آن یکی سبز... یادم آمد پارسال می‌خواستم از آنها عکس بگیرم...

9/9/1384

پ.ن: گفته بودم در سه قسمت می‌‌گذارمش اینجا. اما بهتر دیدم تکه‌تکه‌اش نکنم.

برچسب‌ها: , ,



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter