بخش اول: افسانه اسم مادربزرگم نبود.
وقتی که بعد از مدتی طولانی برمیگردی به خانه مادر بزرگت، آنقدر محو گوشه کنارهای کودکیات میشوی که حتی مادربزرگ را فراموش میکنی.
آنجا که با عروسکها حرف میزدی، آن پنجره که هنگام توپ بازی وسط خانه شکست، و آن گوشه که پدربزرگ مینشست.
آغوش مادربزرگ، تنها جای امن است برای خاطرههایی که دارند آرام آرام محو میشوند. عطر موهایش خاطرهها را رنگ میزنند.
* * *
مبارزه در دنیایی که هیچ افسانهای را در خودش ندارد، کار طاقتفرسایی است. چون نه دیوهای این دنیا دیواند و نه فرشتههایش فرشته...
قهرمان؟
کسی چه میداند قهرمان پرومته بود یا هرکول یا آفرودیت؟
* * *
مادربزرگم قصهگوی قهاری است. پدربزرگم تقریبا نویسنده بود.
پدربزرگ وقتی رفت، تنها کتابش ـ که تمام عمر وقت گرفت برای نوشته شدن ـ را به دست چیزی شبیه مرگ سپرد. وصیت کرد هیچ کس آن کتاب را نخواند. تمام اصرارم برای آنکه کتاب از بین نرود هم هیچ نتیجهای نداد.
مادربزرگ دارد فراموشی میگیرد. دیر به فکر افتادم قصههایش را ثبت کنم. تنها نواری که صدای لرزانش ردی از قصههایش را بر آن به جا گذاشته، گوشهای گم کردهام تا سالها بعد پیدا کنم.
در دنیای مادربزرگم، این روزها، میمون خاتون رفیق گلخندان شده و هپلی هپو دیگر وقتی همسرش به در قابلمه میکوبد ظاهر نمیشود. آخر تمام قصههای مادربزرگ یکی شده و دیگر هزاران قصه بلد نیست، فقط یک قصه بلد است که در آن همه قهرمانها حضور دارند و هیچ وقت پایانش را هم برایم تعریف نکرده...
مادربزرگ برای آنکه بفهمد خوابیم یا بیدار مرتب وسط قصههایش میگفت: بگو خب!
مادربزرگ قصه نمیگفت که خوابمان کند.
* * *
وقتی میروی سراغ صندوق کوچکی که سالهاست بازش نکردهای، تا چند لحظه آن قدر گیجی که انگار درست وسط یک ظهر بهاری میان یک جنگل پر از کاج گیر افتادهای و معشوقی داری که با لحظههای موزیکال شوبرت زیر باریکهای از نور آفتاب جلوی نگاه حیرانت میرقصد.
تا وقتی باران نگیرد که تو هم در رقص به معشوقت بپیوندی، از حیرانی بیرون نمیآیی.
* * *
شدهام مثل قصههای مادربزرگ... بگو خب!
* * *
وقتی بنشینی جلوی کتابخانهات و شروع کنی به ورق زدن کتابهای کودکی... بعد از چند سال...
و به نقاشیهای سال اول دبستان نگاه کنی...
کتاب خردلی بزرگی که ديگر چندان مهم نیست رویش چه نوشته(بالاخره امشب یا فردا شب تمامش خواهی کرد) را کنار میگذاری و پاهایت را دراز میکنی و به دیوار تکیه میدهی و محو دوباره خواندن افسانه برداران شیردل میشوی... یا شاید هم کنراد!
* * *
مادرم اولین کسی است که باعث آشنایی من با زندگی موجودات افسانهای شد.
آخر خودش یک موجود افسانهایست.
* * *
گل مروارید، تا آنجا که به خاطرم مانده، بوتهای خپل دارد. برگهایش مثل راکت بدمینتون هستند. رنگ برگهاش همان سبزی است که تا امروز دوست دارم. برگهای مروارید آب را روی خودشان نگه نمیدارند، انگار که روغنی باشند.
اما بهار: گل مروارید... دانههای ریز انگورمانند و سفیدی که تلخمزهاند و پر آب وقتی بین انگشتها میترکند عطر عجیبی دارند.
اما گل مروارید را اگر دست نزنی،اوائل تابستان یک بوته درافشان داری...
کاش یکبار دیگر ببینم!
* * *
نه سالم بود که از باغ خالهام یک کیسه بزرگ بذر گل لاله عباسی برداشتم و به خانه خودمان آوردم. لالهعباسی نیازی به کاشته شدن ندارد. باید بذر را روی خاک بپاشی و صبر کنی تا تابستان آینده...
و من تابستان آینده همان سال، یک باغچه زیبا پر از گل لالهعباسی داشتم. آن روزها فکر میکردم من هیچ مسئولیتی در قبال لالهعباسیها ندارم. گلها هر سال شکوفا میشدند و بوتهها یک دست پر گل سرخ لالهعباسی؛ و آخر تابستان خشک میشدند و بذرها را دوباره روی خاک و کنار باغچه میریختند و من سال بعد باغچهای پر گلتر داشتم... کنار گلهایی که مادر و پدر کاشته بودند... و کنار فرشته زیبای باغچهمان: گل مروارید.
اما بزرگتر که شدم، مادربزرگ یادم داد اگر بذر گل لالهعباسی را در شیر بخوابانم، رنگ گلها عوض میشوند حتی آبی و زرد...
افسوس که آن وقت دیگر ما آن حیاط بزرگ را نداشتیم و آمده بودیم در یکی از همین آپارتمانهای فکسنی!
و این هم افسانهای شد که حقیقتش را مادربزرگ میداند.
* * *
وقتی که از نمایشگاه کتاب برمیگردی و وسط آن همه دنیا مینشینی...
وقتی که برای اولین بار متن کامل«انجیل به روایت متی» یِ باخ را میشنوی...
وقتی که برای اولین بار صاحب یک صندلی بادی بدون باد میشوی...
وقتی که از خواب بیدار میشوی و یادت میآید بالای کوه خوابیدهای و آسمان بزرگ و آبی را بالای سرت میبینی...
و تمام وقتهایی که حیران میشوی!
و به خاطرت میآید که کلی کار برای انجام دادن داری:
خواندن همه کتابها... کشف رموز مخلوق باخ... باد کردن یک صندلی... و جمع کردن هیزم برای صبحانه...