گفتی اینروزها که حالم خوب است هم
بنویسم، گفتی همیشه به حال ناخوشی نوشتهام و شاید بعدها فکر کنم هیچوقت خوشحال
نبودهام.
گفتم نوشتن حال خوب برام مثل تلاش بر
اسیر کردن نور توی بطری میماند، برای همین است که میروم سراغ شعر.
گفتی نوشتن تجربهی شخصیم هم مهم است.
اصرار کردی حتی اگر شده جملات کوتاه بنویسم.
قبلترش هم حرف نوشتن بود. میگفتم نمیدانم
داستان بعدی که میخواهم بنویسم قرار است چه باشد. هیچ فکری سراغم نمیآید که
وسوسهام کند به نوشتناش. میگفتم هر چه به ذهنم میرسد میبینم قبلاً در «فانتزی
تهرانپارسی» نوشتهام. دوست گفت بیشک همهاش را ننوشتی، بیشک کتاب کاملی نیست و
به تمام نتیجه نرسیدهای و تماماً موفق نشدهای. خیلی موافق این حرفش بودم.
«فانتزی تهرانپارسی» قدم لرزانِ کوچک اول راهی بود که باقیش حالا در مه فرو
رفته. کمی میترسم قدم توی مه بگذارم.
ولی وسوسهام کردی به نوشتن. گفتم کرم
خوبی به جانم انداختی. گفتم باید با اضطراب نوشتن بازی کنم، مثل موم سرد و خشک،
گرم و نرمش کنم، رامش کنم تا بتوانم سوارش بشوم. الآن شک کردم به این حرفم.
واقعاً میخواهم سوار نوشتنی رام بشوم؟ اغلب لذتم این بوده که وقت نوشتن ِ داستانهام
گاهی هیچ نمیدانستم که کجا میخواهم بروم و گاهی حتی مطمئن نبودم چه دارم مینویسم.
در همین مه قدمبهقدم پیش میرفتم و داستان را کشف میکردم.
گفتم اضطراب نوشتن برام مثل اضطراب همآغوشی
میماند. لذت میبرم، اما نگرانم مبادا زود به سرانجامی ناخواسته برسم و نتوانم همآغوشیای
کامل و پرلذت را تجربه کنم. گفتی گور پدرش! همآغوشی با اضطراب که خوب نمیشود.
موافق بودم. اما کاریش نمیتوانم بکنم. انگار اضطراب بخشی از بند ناف من به جهان
است. باید همین اضطراب را نرم کنم، رام هم نه، اما اهل سواریدادنش کنم. همآغوشی
تمام و کمال خونسردانه هم نباید چندان جالب باشد. کشف همیشه با اضطراب همراه است،
میخواهد کشف تن باشد یا کشف متن.
حالا ولی دارم بعد از مدتها مینویسم.
درست همین لحظه جایی است که نمیدانم باید نقطهی پایان بگذارم یا باز هم باید
بنویسم. درست همین لحظه مه غلیظ شده است.
حالم این روزها خوب است. در خوشی غرقهام.
انگار که هیچوقت چنین سرخوشیای را نچشیده باشم، انگار که کودکی نوپا...
این مه غلیظ پیش رویم را هم دوست دارم.
میخواهم از مه دفاع کنم. همانطور که برای کودکی ترسیده توضیح میدهند در تاریکی
چیزها هماناند که در روشنایی، میخواهم از مه دفاع کنم و کودکانه توضیح بدهم این همان
ابر زیباییست که ستایشش میکنیم و فقط آمده پیش پایمان. یا دفاع کنم و بگویم مه
آینده را برایمان کادوپیچ میکند و میگذارد از لایهلایه کشف کردنش حظ کنیم.
حالا هم میخواهم درست بر لبهی همین مه
بنشینم و کمی تماشا کنم. هرچند افق انتظار نوشتنم را مه گرفته، میدانم که در دل
هیچ مهزاری بیابانی خشک نیست. از آن مهمتر، در افق انتظار زندگیم زیباترین
شهرها و جنگلها و سرخوشیها را میبینم. حالا سرخوشم، خوشی دارم و پابهراهم.