خستگی آنجور تمام تنم را بههم پیچیده
که آدمی از اغمای چندماهه بیرونآمده را مشتکوب میکند. تکتک استخوانهام کوفتهاند؛
چند سال پیش هم که از اغماء در آمدم همینطور بودم. مدتها استخوان لگنام درد میکرد،
همان سمتی که تمام شب بیهوش روی آن افتاده بودم. آن اغما نزدیک سه روز طول کشید و
این یکی، اگر بخت یارم باشد و واقعاً بههوش بیایم، ده سالی میشود که من را
درازبهدراز انداخته روی زمین.
بزرگترین مصیبت اینجور بیهوشی ِ بیدارْ
ملال است و عذابآورترین شکنجهی بههوش آمدن هم ملال.
آدم که لای پلکهاش را، از پس اغمایی
طولانی، باز میکند هیچ نمیداند چندوقت گذشته. ذهناش هیچ نمیداند ولی تناش که
تحرک را پس میزند بدترین خبرها را مدام تکرار میکند. آدم به دوروبرش نگاه میکند
و روزگار مرده را بهخاطر میآورد. روزگار مرده علیالقاعده باید بوی نعش هم بدهد.
اما اگر ده سال به اغماء گذشته باشد؟ بوی نعشی هم باقی نمانده. روزگار استخوانخشکِ
مرده صدای ساز میدهد و شاید آدم را بهوجد هم بیاورد، شاید بیاهمیتترین و نکبتترین
وجد ممکن. آدمی که از اغماء بیرون آمده هرچه دیرتر دست از رقصیدن به ساز روزگار
مرده بردارد دیرتر هم به روز حاضر میرسد. همین است که اینجور اغماء ممکن است با
بههوش آمدن تمام نشود.
بههرحال اما، من، چنان تمام تنم را
خستگی درهم پیچیده که نه میتوانم برقصم نه میتوانم بدوم. درازبهدراز افتادهام
و استخوانهام از تکان نخوردن زقزق میکنند. شبیه یک نالهی کشدار شدهام از
دهانی نَشسته. بیتعارف، حالم از خودم بههم میخورد. احساس میکنم بههوش آمدهام،
اما حرفی ندارم بزنم. اگر ببرندم بیاندازندم توی گور، انصافاً حق اعتراض ندارم.
راستش صدای اعتراض ندارم.
13/2/1396