منتظر نشستهام از انتشارات زنگ بزنند
بگویند بیا پولت را بگیر، پول کتابم را. دلدل میکنم که خودم دوباره زنگ بزنم
بپرسم یا نه... رفیقم میگوید کاری نکن فکر کنند از آن نویسندههای پولکی هستی.
میگویم خب، پولکی هستم، اصلاً مگر چهقدر هست؟ هر داستان تقریباً پنجاههزار
تومان مگر اینحرفها را هم دارد؟ بعد بقیه مگر پولکی نیستند؟ حالا چقدر مگر هست؟
یک هفته است سگاخلاقم. ربطی هم به
این قضیه ندارد، ربطی به هیچ چیز ندارد. رفیقم که میخواهد تلفن را قطع کند و
برود میگویم صبر کن یک سیگار دیگر هم بکشم بعد برو، هیچ حوصله ندارم تنها بنشینم.
قطع که کرد میروم توی خانه میچرخم، بیخود. یک استکان نوشابه، کوکای شبمانده و
بیگاز، هم میریزم و میخورم. برمیگردم توی اتاق و پی موسیقییی میگردم که کمی
سرحالم بیاورد. کمی مزخرف گوش میکنم... باز سیگار روشن میکنم و منتظر مینشینم
از انتشارات زنگ بزنند... مینشینم به نوشتن همینها. بیپدر دود سیگار میرود توی
چشمم...
فکر میکنم اگر جاش بود و راهش بود
الآن وقتش بود الکلی بشوم. همین الآن یک لیوان را پر میکردم ویسکی، بله ویسکی،
دارم خیال میبافم خبر مرگم، یک لیوان پر ویسکی میگذاشتم بغل دستم و همین
سرظهری چندقلپه میفرستادمش بالا و یک لیوان دیگر پر میکردم شاید مست شوم، بعد
برام مهم نباشد که نشستهام منتظر تماسی که یکی بگوید بیا هفتصد هشتصد هزار تومان
بگیر کارت راه بیافتد. جداً شیشکی میطلبد. مست میکردم فکر نکنم کتابی که آنهمه
وقت براش گذاشتم هنوز حتی یک نقد روزنامهیی نگرفته، مست میکردم که از این فکرها خجالت
نکشم، مست میکردم که اصلاً به تخمم نباشد، لیوان پر سوم را که میرفتم بالا میافتادم
روی تخت و به سقف نگاه میکردم و بلوز گوش میکردم. لیوان چهارم را که میرفتم
بالا رنگم میپرید. لیوان پنجم را که میرفتم بالا دلم به هم میریخت. ته بطری
را که بالا میآوردم میرفتم که بالا بیاورم. بعد دوباره میافتادم روی تختم و میخوابیدم.
رفیقم میگفت شبها بخواب، بیدار نمان،
ضرر دارد. گفتم فکر میکنی بهخاطر خاصیتش بیدار میمانم؟ نه بابا! مثل کلهپاچهست،
مزهش را دوست دارم. حالا زر هم میزدمها، مزهاش را هم دوست ندارم چندان...
فکر میکنم اگر جاش بود و راهش بود
الآن وقتش بود الکلی بشوم.
7/4/1394