تلاش نمیکنم این وضعیتِ کم نوشتن و ترس
از نوشتن را بیاندازم گردن قرصها و درمان و... اما احساس میکنم بی ارتباط هم
نیستند. خوب یادم هست قدیمها چطور موقع نوشتن، از فرط هیجان، رفتارم جوری عصبی میشد
که بهسختی میتوانستم هیجانِ ایده را مهار کنم و بنشینم پای نوشتن. همین هیجان را
وقت بازخوانی و بازنویسی هم داشتم. مثلاً باز یادم هست وقتی برای آخرینبار بخش
پایانی داستان «پژواک» را نوشتم ذوقزده دور اتاقها میچرخیدم و مشتم را گاز میگرفتم
تا از خوشی پیدا کردن پایانی که مناسبترینْ بهنظرم میرسید داد نزنم... حالا ولی
از این خبرها نیست. نه فقط نوشتن، نه فقط پیدا کردن قصه یا راهی جذاب، که تقریباً
هیچ چیز دیگری هیجانزدهام نمیکند. تک و توک پیش میآید که حتی سر بحثی عصبانی
بشوم... و این عصبانی شدن را که میگویم دوست داشتم و اصلاً از نیمهی روشن عصبانی
شدن حرف میزنم. اینکه چیزی آنقدر مهم بهنظرم برسد که بهخاطرش دستهایم را توی
هوا تکان بدهم و تندتند حرف بزنم و حتی وسط حرف حریف بحث بپرم و صدام کمی بلرزد و
حتی پردهیی بالاتر برود. از خوشی مواجهه با موضوعی یا اتفاقی مهم حرف میزنم... نه
که دیگر هیچ اتفاقی مهم نباشد، که هست، اما آن هیجان، آن لرزش دست و صدا...
وسواس انگار کارش این است که همهچیز را
بزرگ کند، چیزهای بیاهمیت را، آیینهای خودساختهی صد من یک قاز را؛ ذرهبین بیمصرف
مزاحم کارش همین است و قرصها کارشان افسار زدن به این قاطر چموش است... و بهتر
است بگویم افسار زدن به هر جنبندهی چموش ذهنی، میخواهد مادیانی با شکوه باشد یا کرهخر
وسوسهی چندباره شستن دستها. قرصها اهمیت این چیز یا آن چیز خاص را از بین نمیبرند،
جفتپا میروند توی شکم هر چیزی شبیه مهم.
گفتم تلاش نمیکنم، اما همین دو دو تا
چار تای ساده را نمیتوانم ندیده بگیرم... نمیتوانم قرصها را مسئول بخشی از این
وضعیت، آنجا که بیمیلی پا پیش میگذارد، ندانم و نبینم. وقتی چیزی اهمیت نوشته
شدن نداشته باشد، خب، نوشته هم نمیشود... و همین هم بیش از آنکه عصبانیام کند
دلخورم میکند، حتی حس تند و تیزی مثل غمزده هم نه، فقط دلخور. با همین حال هم
سعی میکنم خودم را بنشانم پای صفحهکلید و چیزکی بنویسم و مدام به خودم بگویم
شاید برای کس دیگری اهمیت داشت. یکی از معدود چیزهایی که این میان هنوز اهمیتش را
از دست نداده دغدغهی تمیز و درست نوشتن است. نمیدانم چقدر موفق میشوم در رعایت
این دغدغه، اما نمیتوانم ندیدهاش بگیرم و همینجاست که ترس از نوشتن هم وارد میشود.
در واقع ترس از بد نوشتن...
تعارف که ندارم؛ یادم نمیآید چیزی
نوشته باشم و وقت نوشتنش مخاطبی خیالی پیش روم نگذاشته باشم به نمایندهگی هر
مخاطب واقعی که شاید وقتی نوشتهام را بخواند. ترس از راضی نکردن مخاطب هم گاهی
چنان یقهام را میگیرد که برای لحظاتی دلام میخواهد قید نوشتن را بزنم...
از اینها بگذریم دلام برای آن هیجانها
تنگ شده.