کمکم دارم عادت میکنم به اینکه منتظر
باشم. منتظر اتفاقی، خبری یا... هرچیزی. یادم نمیآید همیشه اینطور بودهام یا
چند سالیست به این حال افتادهام. با اینحال این عادتکردن را حس میکنم، یا دستکم
حس میکنم شاید زمانی به این انتظار عادت نداشتهام. این را هم نمیدانم که چیز
خوبی است یا بد. خیلی از آدمهایی که میشناسم انتظار کشیدن را چیز بدی میدانند؛
شاید بیخود و بیجهت. انتظار را میگذارند روبهروی کاری کردن، تکانی خوردن. نمیفهم
روی چه حسابی.
رفیقم
تعریف میکرد توی خانه نشسته بوده که حس کرده باید بزند بیرون، پی اتفاقی، چیز
شگفتانگیزی. بیرون رفته. اتفاقاً با دوستی قدیمی هم دیدار تازه کرده، اما برگشتنی
دیده دلاش آرام نگرفته، حس کرده آن اتفاقِ بهاحساسْ موعود پیش نیامده.
خودم
هم زمانی عادت داشتم پی اتفاق بگردم. در خیابانی راه میرفتم و حس میکردم اگر مسیرم
را عوض کنم شاید اتفاقی برام بیافتد. مسیر عوض میکردم. گاهی بهخودم میآمدم و میدیدم
آنقدر به کوچهپسکوچه زدهام که کلی از راه اصلیم دور شدهام... هیچ اتفاقی هم
نصیبم نشده. شاید حرص و حسرت همین ماجراجوییها بود که کشید به نوشتن داستان
«حادثه در شب تاریک».
اما،
گفتم، آدمها و رفقای زیادی را میشناسم که اصرار دارند اتفاق «آن بیرون» میافتد
و «هیچ اتفاقی نمیافتد، نه اینجا و نه بیرون» را نشانهی افسردهگی میدانند.
منظور از «اینجا» مثلاً اتاقم است. جایی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد غیر از
خواندن یا تماشا کردن یا گهگاه نوشتن چیزی یا تلفنی یا به هر واسطهی دیگری گپ
زدن با دوستان. بله، توی اتاق هیچ اتفاق خاصی نمیافتد... حالا خاص چیست؟ چهمیدانم.
اما
آن بیرون چهخبر است؟
چندی
پیش بعد از مدتها از خانه زدم بیرون، پی انجام چند کار بانکی و بعد دیداری با
رفقا. معمولاً عادت دارم کارهای بانکی سر ماه را که انجام میدهم برگردم خانه، اما
آنروز هوایی شده بودم. با چند دوست تماس گرفتم و یا نبودند یا وقت نداشتند؛ با
این حال سرانجام ظهر را با رفیقی قدیمی گذراندم و ناهار را با او خوردم. عصر هم
رفتم پیش دو رفیق دیگر. در کل خوش گذشت. اما اینها اتفاق نبودند. اتفاقِ آنروز
شاید این بود که زنی طرفم تف انداخت. زنی غریبه که کنار خیابان ایستاده بود،
سرتاپا سیاهپوش، اینطور یادم مانده که عینکی تیره هم زده بود. دقیق هم یادم
مانده که از بالای عینک نگاهی به صورتم انداخت، خم شد و طوری طرفم تف کرد که اگر
پس نمیجهیدم میخورد به پاهام، دوباره به صورتم نگاه انداخت و بعدش من بهعجله
دور شده بودم. صبر نکردم بپرسم چرا آن کار را کرد. راستش کمی هول برم داشته بود و
از حالت غریبهی جنونآمیز نگاهاش حس کرده بودم حتماً جواب درستی هم نخواهم گرفت.
با اینحال کل قضیه بیش از هرچیز دیگری حال و هوای یک اتفاق جلب نظر کننده را
داشت. چیزی که از آن روز بارها برای رفقای مختلف تعریف کردهام... اما اتفاق جالب
حقیری بود...
حقیر...
یادم افتاد به این جمله که از «ابله» یادداشت کردهام: «قدرت که زیاد نیست، سرکشی نیز
حقیر است.»
اتفاقها
چطور حقیر میشوند؟ مثلاً با ماجراجویی نکردن؟ اما، انصافاً، دنیای امروز دنیای
ماجراجویی هست؟ کوه رفتن و قدمزنی و سفر رفتن ماجراجویی بهحساب میآید؟ اینطوری
ماجراجویی را هم حقیر نکردهایم؟ اگر اینها ماجراجوییاند پس سفرهای بیلبو یا
فرودو بگینز چه نامی باید بگیرند؟ لابد اینها که همه خیالاتاند... اما همین
خیالات ماجراجوییهای غنیتری نیستند؟ حالا نگویم اصیلتر که نپرسم اصیل چیست... ولی
حق ندارم بگویم تخیل که غنی نیست ماجراجویی هم حقیر میشود؟
دوست
دارم حتی کمی خشمگرفته بپرسم آن بیرون چه خبر است؟ من عادت کردهام بنشینم توی
خانه و با اینحال منتظر اتفاقی خاص باشم، و عادت کردهام این رفتارم مورد سوال
قرار بگیرد. عادت کردهام بشنوم توی خانه خبری نیست... اما آن بیرون، در شهر، چه
خبر است؟ نمیگویم توی خانه خبر خاصی هست... اما آن بیرون دیگر حتی فصلها هم
سرجاشان نیستند.
زمانی
بود که دم بهار دیدن جوانهیی نوکزده به وجدم میآورد. زمانی حتی بوئیدن عطری خوش
در خیابان... اما امروز حتی کیفیت و اصالت اینها هم برام زیر سوال رفته... چیزی
که به وجدم میآورْد، به آنها جلوهیی خاص میداد، فقط میل نوشتنشان نبود؟
شک
ندارم که از خانهنشینی دفاع نمیکنم. چاردیواری جای دلانگیزی نیست، اما دستکم
آدم با کتابهاش و فیلمهاش و موسیقیهاش یک بازو و یک انگشت فاصله دارد. اصلاً
مگر هزاران سال جان نکندیم که خانه را پناهگاه کنیم؟ گاهی میبینم تنها دفاع
دیگران از بیرون این است که یادمان میآورد خانه امن است... هه... شاید هم دارم
چرند میگویم.
اما،
هرچه هم چرند باشد، نمیفهمم داریم برای چه تلاش میکنیم. اینهمه تلاش شوخییی از
جورج کارلین را بهخاطرم میآورد، که میگفت (نقل از حافظه میکنم) آدمها سردشان
بود و چاردیواریهای گرمی ساختند: خانه. همهچیز خوب بود تا فهمیدند در محیط گرم
گوشت فاسد میشود، بنابراین یخچال را ساختند تا حصاری سرد باشد میان چاردیواری
گرم. بعد باز همهچیز روبهراه بود تا فهمیدند کرهی سرد را سخت میشود روی نان
مالید. پس یک ظرف گرم کوچکتر ساختند تا کره را گرم نگه دارد. ظرفی گرم داخل حصاری
سرد که توی چاردیوارییی گرم بود...
بههرحال...
دلام نمیخواهد، هیچ دلام نمیخواد همهچیز را ختم کنم به این تکهی محبوبم از
اشعار اخوان ثالث که میگوید «چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز
آن گلْ کاغذین روید». نه، در این مورد خاص اینطور فکر نمیکنم، هرچه هم قلقلکم
بدهد... اما دلام میخواهد فکر کنم زیادی بزرگاش کردهایم. همهمان زیادی مطمئنایم
که راه درست را میرویم و هیچ حواسمان نیست که از این کوچه به آن کوچه راه کج میکنیم،
تشنهی هر اتفاقی که کمی زندگیمان را جلا بدهد، چیزی برای حرف زدن بهمان بدهد...
گیرم حتی تفی باشد از غریبهیی.