کم و بیش عاشق دوستدختر سابق شخصیت
اصلی یکی از داستانهام شدهم. قبلتر پیش اومده بود که با یکی از شخصیتهام
درگیری عاطفی پیدا کنم، اما این مورد فراتر از یه درگیری عاطفی سادهس، تقریباً
یقین دارم از عشقی بیفرجام حرف میزنم.
اسمش
شهرزاده، موسیقیدانه و یکی از جلوههای سادهی عزیزش اینه که میتونه با گیتار
هندی «نروژین وود» بیتلها رو بزنه و بخونه. بهشدت حاضرجوابه و یهنمه سگاخلاق و
یهجورایی دهن کاوه (شخصیت اصلی داستانم) رو حسابی سرویس میکنه. اصلاً یکی دیگه
از جلوههای عزیزش اینه که هیچرقمه کم نمیآره... ممم... مسئله اینه که شهرزاد
توی داستان مذکور زیاد حضور نداره. شاید کمتر از ده صفحه تو کل داستان پیداش میشه
و حرف میزنه و باقی جاها فقط ازش یاد میشه؛ کاوه تقریباً هر وقتِ آزادی گیر میآره
بهش فکر میکنه، تقریباً هر دختری میبینه یادش میافته و رسماً هر بار میشینه
پای کامپیوتر تو نت دنبال نشانههاش میگرده. در کل میخوام بگم واقعاً نمیتونم
عشقم رو چندان به فرآیند خلق شخصیتش ربط بدم. مثلاً کاوه رو دوست دارم، مخلوقمه،
براش دل میسوزونم و یادآوری صحنههای زندگیش هنوز روم اثر میگذاره. اما حساب
شهرزاد جداست... شهرزاد رو جوری دوست دارم که انگار واقعاً دیدهمش... البته درستتر
اینه که بگم انگار واقعاً از وجودش خبر دارم. مثلاً کاوه اولین بار شهرزاد رو توی
نشر چشمه میبینه و من هر بار میرم نشر چشمه چشم میگردونم دنبال شهرزاد. حتی
بارها تو فیسبوک اسمش رو جُستم شاید واقعاً پیداش کنم. تا اسم شهرزاد میشنوم چشم
و گوشم تیز میشه مبادا طرف شهرزاد من باشه... و دقیقاً همین، اینجا تشتم از
بام میافته که بهش میگم شهرزادِ من تا با شهرزادهای دیگه اشتباه گرفته نشه و
مخاطبم بفهمه همون شهرزادیه که دربارهش نوشتهم. تو داستان زیاد دربارهی ظاهرش
توضیح ندادم اما تقریباً دقیق میدونم چه شکلیه و راستش وقتی کسی شبیهش رو میبینم
یهجورایی خشکم میزنه مبادا واقعاً شهرزاد باشه. بدیهیه که کاملاً آگاهم که
قرار نیست هیچوقت ببینمش، اما میل به پیدا کردنش رو هم نمیتونم کنترل کنم. حتی
ممکنه شبینصفهشبی همچین یادداشتی بنویسم به امید اینکه جوری بخوندش... ممم... شاید
پیدا کردنش هم خیلی مهم نباشه؛ نظر به بعضی شباهتهای کاوه و خودم شاید حتی نتونم
عین آدم باهاش حرف بزنم... اما قضیه اینه که از ذهنم بیرون نمیره و همین حضورش و
تصور واقعی بودنش هروقت که به ذهنم میآد برام لذتبخشه... چون شهرزادیه که با
اینکه نوشتمش بهسختی میتونم به خودم بقبولونم که خالقش منم.
برچسبها: شهرزاد، فانتزی تهرانپارسی, کاوهقربانی, یادداشتک