ناهار
میخوردم که یکدفعه یاد «راما» افتادم. اخیراً زیاد یاد راما میافتم، ولی وقتِ
آش خوردن عجیب بود... که جداً مهم هم نیست؛ یاد راما هروقتی خوش است، یاد خواندنشان،
خیال دوباره خواندنشان...
علمیتخیلی
و فانتزی هر دو جادو دارند. یکی از جادوهای مشترکشان این است که جداً جوانی را
نگه میدارند، اگر رفته باشد برمیگردانند. «جوانی» شاید بیخود بحثبرانگیز بشود،
بگویم حس تر و تازه بودن را، تر و تازهگی ماجرادوست بودن را، تر و تازهگی از
غریب نترسیدن را.
اما
حرف این نبود... یاد چه چیز راما افتادم... آنروزها که راما میخواندم رویایام
این بود که دبیرستان را تمام کنم، دانشجوی فیزیک بشوم و سر نخ را بگیرم و بروم تا
منجّم شدن و آخر کار هم سر از ناسا در بیاورم. شانزدههفدهساله بودم و فضانورد
شدن جدیترین و بزرگترین رویا، نه، هدفم بود. میدانستم که فضانورد شدن لزوماً
ربطی به اثبات وجود چیزی شبیه آن استوانهی عظیم ندارد، اما حساب اینجا را هم
کرده بودم. فکر کرده بودم خودم را وقف آزمایشی بزرگ میکنم؛ فضانورد که شدم داوطلب
میشوم برای سفری بیبازگشت، گرفتن بلیتی یکطرفه برای سلام رساندن به همسایههای
غیرزمینی، یا خودم یا خاکسترم، شک نداشتم که آن سفر را میخواهم... بعد یادم افتاد
به فکری که موقع خواندن بخش خاصی از راما، که حالا بهیاد نمیآورمش، توی سرم میچرخید.
آن فکر هنوز برام واضح و روشن مانده. از خودم میپرسیدم چطور ممکن است کسی با
فیزیک آشنا نباشد؟ حتماً جایی از کتاب بوده که کسی از دژاردن یا ویکفیلد سوالی
پرسیده و چیزی را نفهمیده. دقیقاً خاطرم مانده باورم نمیشد آدمی باشد که چنین
چیزهای سادهیی را نداند، باورم نمیشد کسی بتواند بدون فهمیدن و شناختن فیزیک
زندگی کند و خوب یادم مانده که همان لحظه آرزو کردم هیچوقت از فیزیک دور نشوم.
حالا
چهاردهپانزدهسالی از آن لحظه گذشته و... حتی در این خاطرهی واضحمانده هم یادم
نمیآید دقیقاً "کجا"ی فیزیک بوده که باورم نمیشده کسی از آن سر در نیاورد،
اصلاً نمیدانم به چه «چیز ساده»یی فکر میکردهام. حالا سالهاست سادهترین
قوانین فیزیک و ریاضی را هم به یاد نمیآورم و مثلاً انتگرال برام شده واژهیی غریب
و هولناک یادآور امتحانی هولناکتر. حالا میتوانم با کمی روداری فیزیک و ریاضی را
بگذارم در گروه «اینجورچیزها» و بگویم اینجورچیزها آنقدر برام غریبه شدهاند که
باورم نمیشود روزی بزرگترین رویایم «فیزیک کاربردی» خواندن بوده. مخلصکلام،
خیلی زود به آن آرزو نرسیدم که نرسیدم... و هیچ ناراحت نیستم. اولینبارم نیست. تمام
این سالها این قضیه را بارها بهیاد آوردهام و متوجه شدهام هربار بیشتر احساس
خوشحالی میکنم از اینکه به آن آرزو نرسیدم. از فیزیک بدم آمده؟ نه! بیخیال، حتی
درست نمیشناسمش، اصلاً چندان بهش فکر نمیکنم، شخصیت محترمی است که سلاموعلیکی
با هم نداریم. خوشحالم، چون در این سالها برام روشن شده که آنروزها انگار
اشتباهی هدف گرفته بودم و...
حقیقت
این است که حتی در آن سالهای آرزومند فضانورد شدن هم خیلی درسخوان نبودم. هیچ
بیستی برای فیزیک نداشتن سرم را بخورد، تمام امتحانهای فیزیک یک سال و نیم آخر دبیرستان
را افتادم. جلوی خانوادهی ریاضی هم همینقدر سرافکنده بودم. تنها درسهایی که
آبرومندانه ازشان عبور میکردم فارسی و انگلیسی بودند، آنهم باز نه شبیه یک خوره
و بچهدرسخوان... واقعیت این بود که تمام سالهای تحصیلم به غلتیدن توی کتابهای
غیردرسی گذشت. از فیزیک خوشام آمده بود چون از هشت سالهگی علمیتخیلی شده بود
زندگیم. درست مثل نوجوانی که اشتباه عاشق میشود، من هم اشتباهی عاشق شده بودم. همان
سالهای نوجوانی خیال نویسندهشدنام کمی تحویل گرفته شد، اما جدی؟ نه! یکی از
برادرهام فیزیک کاربردی میخواند و آنیکی کامپیوتر، و چیزی که تحویل گرفته میشد
رویای فیزیکدان شدن بود و نه چیز دیگر. زمین و زمان به آن عشق توهمآلود دامن میزدند...
چارهی دیگری نداشتم. دنیای فانتزی که هیچ مصداق همهپسند قابلقبولی در مدرسه
نداشت، میماند علمیتخیلی که میشد با ربط دادنش به فیزیک جدی جلوهاش داد. دور
و برم هیچکس قبول نمیکرد اگر میگفتم آرزو دارم مثل جان کریستوفر بشوم، اما
علاقه به هاوکینگ مقبول و منطقی بود، حتی اگر یک کلمه دربارهی هاوکینگ نمیدانستم.
یادم هست کلی کتاب غیرداستانی هم در این زمینه خریدم، بدیهی است که خودم هم باورم
شده بود، اما هیچکدام را نخواندم. سالها بعد فیزیک اوهانیان و از کوارک تا
کوآزار را یا دادم به همان برادر فیزیکدان یا به هر کس دیگری که طالبش بود...
یادم هست وضع از آن هم خرابتر شد. زمانی رسید که بزرگتر شده بودم و فکر کردم
دیگر باید از آسیموفها یا حتی لوئیسهام هم بگذرم. همه را گذاشته بودم توی کمد تا
کتابخانه بشود جای کتابهای مهمتر... این دورهیی بود که سخت گذشت... اما گذشت
تا دوباره برگشتم؛ چند سالم بود؟ احتمالاً بیست و سه یا بیست و چهار...
امروز،
سر ناهار، بعد از یادآوری راما فکر دیگری حسابی خنداندم. ناگهان متوجه شدم الآن
سالهاست باور نمیکنم کسی با فانتزی یا علمیتخیلی آشنا نباشد، یا بتواند بدون آنها
زندگی کند. مدتهاست آرزو میکنم هیچوقت از این دو دور نشوم... و اینبار سالهاست
که به این آرزو رسیدهام و میترسم که روزی برسد و اتفاقی پیش بیاید و از مسیرم
«منحرف» بشوم و مثلاً این یادداشت را بخوانم و باز بخندم... واقعاً از اینیکی میترسم،
همانطور که عاشقی از دوری معشوق میترسد. و اینبار مطمئنام ـ همانطور که هر
عاشقی مطمئن است ـ که عشق واقعیام را وقتی هشت ساله بودهام پیدا کردهام و تا
امروز بهترین زندگی ممکن را داشتهایم با هم. تا امروز هروقت نزدیک عشقم بودهام
خوش هم بودهام و تا دور شدهام خرابی هم آمده...
رفیقی،
که حسابی در عشق به فانتزی با هم شریکیم، چندی پیش میگفت هر روز بیشتر از روز قبل
دربارهی جهانها و مسائل فانتاستیک حرف میزنی. گفتم هر روز احساس میکنم مطمئنتر
شدهام به این که چه میخواهم. قبلاً هم میگفتم دوست دارم فانتزینویس شدن و بودن
را، میگفتم شیفته و دلبستهی فانتزیام، قبلاً هم مطمئن بودم، اما حالا کار از
اطمینان گذشته... دوست ندارم خودم را در لباسی دیگر ببینم. حتی حاضرم فانتزینویس
قابلتوجهی هم نشوم، اما از فانتزی دور نمانم. حالا به سن و سالی رسیدهام که
بتوانم با اطمینان دربارهی عشقم حرف بزنم و تصمیم بگیرم، و حالا میتوانم بگویم
که از همیشه بیشتر مطمئنام که دیوانهوار عاشق فانتزیام. حاضرم باقی زندگیم را
بگذارم سر اینکه دیگران را هم شریک وخرابِ این عشق کنم، حتی اگر فقط شده با حرف
زدن، با معرفی کردن دوستداشتنیها و خواندنیها و دیدنیها... احتمالاً یکی از
مراحل بلوغ و پیشرفت در هر رابطهی عاشقانهیی آنجاست که عُشّاق تصمیم میگیرند
رابطهشان را آفتابی کنند، همدیگر را به آشناها و عزیزانشان معرفی کنند، آنجا
که مطمئن شدهاند تا اطلاعثانوی قرار نیست از هم جدا بشوند... من قبلاً هم دربارهی
رابطهام با فانتزی نوشته بودم و حرف زده بودم، احتمالاً تمام دوستانم میدانند
که چقدر دلبستهی این وجود هستم... اما، از شما چه پنهان، چند ماهیست که تصمیم
گرفتهام بهش پیشنهاد ازدواج بدهم. این منطقیترین و تنها ازدواجی است که میتوانم
برای خودم تصور کنم.