شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه


پاسی از نیمه‌شب گذشته می‌رفتم برای خودم چای بریزم که متوجه شدم دارم توی سرم قربان‌صدقه‌ی فانتزی می‌روم، خودِ فانتزی، نه فقط همه‌چیز مربوط به فانتزی، خودِ خودش... و از سری هم حرف می‌زنم که چندی‌ست به‌سختی اجازه می‌دهد به چیزهای خوش‌آیند فکر کنم و همین سر، صدادار بی‌امانْ زرزننده، پای فانتزی که میان می‌آید کمی عقب می‌کشد... به‌هرحال، این قربان‌صدقه‌رفتن‌ها زیاد پیش می‌آید و هر بار فکر می‌کنم آخ که چقدر فانتزی را دوست دارم و...
*
فانتزی برام چیزی فراتر از یک سبک ادبی یا بصری یا مجموعه‌یی تعاریف و مشخصات یا شکلی غنی از تخیلات و این‌جور چیزهاست. مجبورم این‌طور بگویم؛ فانتزی را باید از تعاریف و مصادیق‌اش جدا کنم و یک موجود در نظر بگیرم تا بعد بتوانم بگویم واقعاً قدیمی‌ترین دوست‌م است.
یادم نمی‌آید چرا و چطور شد که بچه‌یی خجالتی و شاید کمی ناهنجار از آب درآمدم. تعریف می‌کنند مهمان که می‌آمد فرار می‌کردم و توی اتاق پنهان می‌شدم، و با این‌حال خجالت‌م آن‌قدر نبود که همان‌جا ساکت باقی بمانم؛ می‌گویند یک‌بار با مشت می‌کوبیدم به در اتاقی که توش پناه گرفته بودم و فریاد می‌زدم «برین خونه‌تون». کوچک‌تر از آن بودم که حتی یادم بیاید چنین اتفاقی افتاده یا نه، اما مهم نیست، نمونه‌های دیگرش روشن توی حافظه‌ام نشسته‌اند. به‌هرحال در چنان حال و هوایی و با همان خلق‌وخو با کتاب آشنا شدم. کتاب برام چیزی شد شبیه اتاقی که گفتم. یادم هست مدت‌ها کتابی را که علاقه‌یی به خواندن‌ش نداشتم با خودم می‌بردم به مهمانی‌ها و می‌نشستم گوشه‌یی و توش پناه می‌گرفتم و در زمان‌های مشخص ورق‌اش می‌زدم تا کسی کاری به کارم نداشته باشد.
کتاب خوب بود، پناهگاه خوبی بود، ولی هیچ‌وقت آن‌روزها نتوانستم بخوانم «من یار مهربانم، دانا و خوش‌بیان‌م» و فقط به کتاب فکر کنم، هر کتابی. برای من آن‌روزها فقط یک نوع کتاب معنی کتاب داشت: علمی‌تخیلی. یا ژول ورن یا هیچ. البته مایه‌ی خنده‌ی دیگران هم بود، هنوز یادم هست یک‌بار عمه‌ام با مرد کتاب‌فروش چطور قهقهه می‌زدند از شنیدن صدای آدمک یک و نیم‌متری‌یی که فقط کتاب علمی‌تخیلی می‌خواست و نمی‌توانست تعریف کند این کوفتی چه‌جور کتابی است. مایه‌ی ضدحال هم بود، ژول ورن فقط علمی‌تخیلی نمی‌نوشت یا دست‌کم حتی برای من یک و نیم متری هم نسخه‌ی خلاصه‌شده‌ی «فرزندان کاپیتان گرانت» هیچ خیال خاصی نداشت. اما به‌هرحال ژول ورن بود، بعد آسیموف بود، ولز بود، سی‌کلارک بود. خانه‌مان پرکتاب نبود و باید تمام این‌ها را گیر می‌آوردم، و گیر آوردن این‌ها را به هر قیمتی که شده دوست داشتم. کمی بزرگ‌تر که شدم کتاب‌های دیگر هم می‌خواندم، اما علمی‌تخیلی چیز دیگری بود و از همان‌روزها بی‌آن‌که با تعاریف آشنا باشم علمی‌تخیلی برام شکلی از فانتزی بود. سفر به ماه و شکار شهاب افسون‌م نمی‌کرد، سفر به آن‌جای غیرممکن و شکار آن چیزی که روی زمین نبود دل‌ام را می‌برد. باز خیلی بعدتر، بزرگ‌تر که شده بودم، علم‌اش هم افسون‌ام کرد، اما چیزی از سحرآمیز بودن آن خیال‌های خوش کم نشد...
یاد جان کریستوفر افتادم، یاد سی‌کلارک، یاد سه‌پایه‌ها و راما، گاهی فکر می‌کنم اگر این‌ها نبودند از دبیرستان جان به در می‌بردم؟ آن سفر کیش، وقتی ده ساله بودم، کسل‌کننده و نفرت‌انگیز شد نه فقط چون آن‌جا کتاب خوبی ندیدم، دلیل اصلی‌اش این بود که دل‌ام نمی‌آمد «امپراتوری روبات‌ها» را توی آن هوای نمور باز کنم و رضایت بدهم به تاب خوردن ورق‌هایش... تن کتاب هنوز هم برام عزیز است، هنوز کتاب عزیز را می‌بوسم، مگر می‌شود از کنار داستان بی‌پایان بی‌نوازش گذشت؟ باز یادم افتاد به شب پایان «جک جنگلی» و اشکی که ریختم، یا مرگ ریچارد ویکفیلد که هنوز دل‌ام را چنگ می‌زند... لعنتی‌ها، داستان خیلی‌شان را دیگر حتی به‌خاطر هم نمی‌آورم... صورت «باباجون» را هم به‌خاطر نمی‌آورم و هنوز یادم نرفته چه دل‌نشین بود نگاه‌اش حتی اگر شکل چشم‌هاش را...
از نارنیا فقط سه جلد اول‌ش چاپ شده بود، داغ‌اش به دل‌ام ماند آن‌روزها. هیچ خبر نداشتم کتابی به نام «ارباب حلقه‌ها» هم هست، اسم اِنده به گوش‌ام نخورده بود، بیست را هم رد کرده بودم که فهمیدم از نصف داستان گالیور هم خبر ندارم... آخ! داشت یادم می‌رفت. کارتون‌ها و فیلم‌ها. دوازده سال‌م بود که چند دقیقه از «مومو» را دیدم و تصویرش دیوانه‌ام کرد بی‌آن‌که بدانم ماجرا چیست. زمزمه‌ی گلاکن... پاتال و آرزوهای کوچک، شهر در دست بچه‌ها، دزد عروسک‌ها... نوار قصه‌ی گلنار... وروجک... تمام بچه‌گی‌م با عطش فانتزی یادم می‌آید، حتی آن‌سالی که خشکه‌مقدس شده بودم، توی مذهب هم چیزهای پرخیال‌ترش چشم‌ام را گرفته بود، برام مهم نبود که هم‌کلاسی‌ها بابت کتابی که می‌خواندم مسخره‌ام کنند، یک‌روز نمی‌دانم چه شد که توش کیفیت جادویی دیدم، بده‌بستان‌های آیینی، انتظارهای خیالی... تمام که شد آن‌سال دوباره فانتزی برگشت. سال‌های خوش‌تری بود... آخرین کتابی که از سی‌کلارک خواندم «ریشتر 10» بود و هنوز گاهی فکر می‌کنم تنهاترین آدم روی زمین هم بشوم از آن تراشه‌ها توی سرم کار نخواهم گذاشت... چرا مدام یاد جان کریستوفر می‌افتم؟ زیر بغل‌م را فشار می‌دادم تا مطمئن شوم ردیابی آن‌جا نیست. کوچک‌تر که بودم، فیلمی دیدم... شاید کلاس 99 بود نام‌اش، روبات داستان جایی از فیلم گوشه‌ی چشم‌اش را می‌کشید و صورت فلزی‌اش را توی آینه تماشا می‌کرد، این‌طور یادم مانده... و به‌وضوح به‌خاطر می‌آورم که تا مدت‌ها هروقت دل‌ام از دنیا می‌گرفت و احساس ضعف می‌کردم پلک‌هام را می‌کشیدم شاید صورت فلزی‌ام را ببینم، عاشق این بودم که انگشت‌هام را کنار چشم‌هام فشار بدهم و سیاهی که رفت فکر کنم مدارهام به‌هم ریخته... باز کوچک‌تر که بودم، از دیو می‌ترسیدم و عاشق گنج بودم. دیو توی زیرزمین زندگی می‌کرد و گنج توی باغچه‌ی خشک کوچکی بود جلوی زیرزمین... یک گوریل زشت پلاستیکی داشتم که چند ماه شده بود بهترین دوست‌م، دندان‌هاش را مسواک می‌زدم و شلوار پاش می‌کردم، بزرگ‌ترین ایثارم این بود که اجازه دادم گوریل جادویی‌م را که بلد بود حرف بزند اما حرف نمی‌زد دخترخاله‌هام یک‌شب با خودشان ببرند. گفتم گوریل... جزیره‌ی دکتر مورو... پام پیچ خورده بود، در گیر و دار هیجان آن رفتن ایران به جام‌جهانی، و چه کیفی داد بلعیدن داستان‌کوتاه‌های ولز با پای پیچ‌خورده... یا «مرد مصور» اگر نبود آن شب دلگیر توی خانه‌ی دایی‌م دق می‌کردم... باز یاد فیلم افتادم... اسم‌ش چه بود، «دوست مرگبار»؟ تا مدت‌ها دست‌هام را مثل روبات آن فیلم می‌کردم و راه می‌رفتم و کیف دنیا را می‌بردم. چرا بی‌خودی تلاش می‌کنم از جلوه‌های بیرونی بگویم؟ جهان من آن بیرون کوچک بود، خیلی کوچک و تُنُک...
فانتزی هیچ‌وقت پشت‌ام را خالی نکرد، تنهام نگذاشت، مهربان‌ترین و عزیزترین دوست‌م بود. حتی وقتی خیال برم داشت که نره‌خری شده‌ام و سری آسیموف نشر شقایق‌ام را گذاشتم توی کمد تا کتاب‌خانه‌ام برای نمایش‌نامه‌های تازه جا داشته باشد... دل‌ام می‌خواهد دقیقاً این‌طوری بگویم که زمانی من از فانتزی و علمی‌تخیلی بریدم، اما آن‌ها از من نبریدند، روزی که کتاب‌های آسیموف را دوباره با افتخار برگرداندم به کتاب‌خانه هیچ حس نکردم که قهر کرده‌اند... و چه روزهای شیرینی بود خریدن سری کامل نارنیا... هنوز که هنوز است نخوانده‌ام‌ش، یکی از بهترین شکلات‌های دنیا را پنهان کرده‌ام برای روز مبادا... آخ! دارم چرند می‌‌بافم. اولین باری که خواستم به دختری ابراز عشق کنم هول کردم و گفتم «باتری می‌خوای برات بخرم؟» و بعدش ده دقیقه چرند بافتم براش... الآن همان حس را دارم... نمی‌دانم به چه زبانی بگویم عاشق فانتزی‌ام. نمی‌توانم ازش بگذرم، نمی‌توانم حتی یک‌روز زندگی کردن بدون فانتزی را تصور کنم، نمی‌توانم زمانی دراز دوری‌ش را تحمل کنم، حتی می‌ترسم از روزی که حواس‌م نباشد و بی‌معرفتی کنم در حق‌اش... سال‌هاست به هیچ چیز و جهان پس از مرگی اعتقاد ندارم، اما هنوز رویایم این است که شاید یک‌روز بمیرم و در نانگیالا چشم باز کنم... در آغوش بزرگ‌ترین عشق زندگی‌ام، توی چشم‌هاش نگاه کنم و همین‌جور تته‌پته کنم و خاطرات پراکنده تعریف کنم، او هم انگشت‌اش را بگذارد جلوی دهان‌اش و بگوید خفه‌شو و بعد با دهانی که طعم اژدها و شبح و جادوگر و آدم‌فضایی‌ها و روبات‌ها و شوالیه‌ها و شمشیرها و پری‌ها و غول‌ها می‌دهد ببوسدم. حاضرم بعدش بمیرم و... بروم نانگیمالا.


  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter