1.
تازه تماشای قسمت آخر فصل اخیر The Walking Dead رو تموم کردم و هنوز چیزی نگذشته دلام براش تنگ شده. یادمه پیش
از اونکه فیلمی از رومرو ببینم اسمش برام جالب بود و بیاون که بدونم چقدر مهمه
در این زیرگونه ششگانهش رو با بهترین کیفیتتصویری که گیرم میاومد دانلود کردم
و بعدش هم که گفتن نداره عشقم به زامبیها چندینبرابر پیش شد... و باید بگم
خوشحالم از اینکه در زمانهیی شیفتهی زامبیهام که واکینگدد هم داره ساخته میشه
:دی
2. «یاران
حلقه» رو چندشب پیش تموم کردم. در بینظیربودن کتاب که شکی ندارم، اما از شرح
سرزمین میانه چی بگم؟ آقای تالکین واقعاً تپهی شرحنداده باقی نگذاشته تو سرزمین
میانه و این واقعاً خوندن کتاب رو نفسگیر میکنه. دلام میخواست (و میخواد) پیش
از شروع کردن «دو برج» چند کتاب کمحجمتر و پرتپشتر بخونم. بلافاصله بعد از تموم
شدن یاران حلقه سیگاری آتیش کردم و ایستادم جلوی قفسهی فانتزیها و تا سیگارم
تموم شه شیرازهها رو نگاه کردم و فکر کردم... باید بگم احتمالاً کتاب کمحجم
پرتپش وسوسهکننده کم پیدا میشه. هست کتاب کوچک ولی مثلاً در اونلحظه هیچ میل
نداشتم «استوارت لیتل» بخونم و شک هم دارم چندان پرتپش باشه و احتمالاً بعد از
ارباب حلقهها خوندنش باعث ترک خوردن میشه. بههرحال، سیگارم تموم شد و هنوز
فکری بودم که یکدفعه چشمم خورد به جان کریستوفرها... و بله، من هنوز کریستوفر
نخونده دارم و اهلش میتونن غبطه بخورن. مردد بودم که برم سراغش (میتونستم با
اینکه میلی به داستان کوتاه نداشتم برم سراغ بردبری،قبلش کیدیک هم چون فکر میکردم
شاید بهاندازهی کافی پرتپش نباشه کنار گذاشته بودم). برای غلبه بر تردیدم رفتم
سراغ ویکیپدیا و چند خط دربارهی یکی از کتابهاش خوندم و آخرسر تصمیم گرفتم یکی
دیگه رو بردارم. دویست صفحه هم نبود و میشد زود تمومش کرد و امیدوار بودم... امیدوار
بودم اون حس قدیمی دوباره برگرده، لذت خوندن کریستوفر... الآن آخرای کتابم. اعتراف
میکنم اون حس تا همین اواخر برنگشت. اولش برخلاف انتظارم کمی دلسرد شدم از اینکه
دیدم دوباره با یه جهان پساآشوبی روستاییشده طرفم و میگم برخلاف انتظارم چون
حقیقتش دنبال همین جهان رفته بودم پی کریستوفر و نمیدونم چرا احساس کردم با
فضایی نسبتاً تکراری طرفم. بههرحال، بعید هم میدونم «غروب شیاطین» جزو کارای
برتر کریستوفر باشه. هر چه بود، اواخر کتاب تپشی که سراغش رفته بودم بالٱخره گیرم
اومد. حسی که باعث شد داستان رو تو نقطهی اوجی رها کنم و بیام وبگردی و بشینم به
فکر کردن دربارهی واکینگدد و در کل دلدل زدن برای فهمیدن ادامهی داستان رو
مزمزه کنم: آیا بن پدی را نجات میدهد؟ عین قدیما :دی
3. گاهی
میترسم برم سراغ فضاهای قدیمی کتابها و در واقع نویسندههایی که قدیمالایام
ازشون میخوندم و حظ میبردم. مثلاً ولز، بردبری، آسیموف، سیکلارک. میترسم برم
سراغشون و همون تجربهی قدیمی تکرار نشه. میدونم که چنین اتفاقی نمیافته و شک
ندارم اگه دوباره «مرد مصور» رو بخونم همون قدر دهپونزدهسال پیش لذت میبرم از
غلتیدن در جهانش، اگر نه بیشتر. همین حس رو وقتی میخوام برم سراغ نویسندههای
جدید هم دارم. مثلاً میترسم «اتحادیهی ابلهان» رو بخونم و به همون خوبی نباشه
که همه میگن (و نمیخوام چیزی از احتمالاً بد بودنش بشنوم و ترجیح میدم به همین
خیال فعلی که خوبه بچسبم). یهسری کتاب هم هست که لهله میزنم برای خوندنشون ولی
احساس بدهکاری به تالکین نمیذاره برم سراغشون. میدونم تا دستکم کل ارباب حلقهها
رو نخونم نمیتونم برم سراغ یه مجموعهی دیگه و دلام هم پر میزنه برای خوندن
مثلاً نایتساید یا آرتمیس فاول.
4. چه
کیفی داره دونستن اینکه توی کتاب بغلدستم ماجرایی هیجانانگیز منتظرمه... و هی
عقب انداختن مواجهه باهاش.
5. دوباره
زندهباد The
Walking Dead
:دی جملهی آخر ریک تقریباً اشک به چشمهام آورد از هیجان :دی
برچسبها: یادداشتک