داشتم
خودمو پاره میکردم که بفهمم معادل فارسی Halfling چیه، مثل کنه چسبیده بود به ذهنام و هیچجا نمیرفت. بالٱخره بعد
از کلی گشتن و فکر کردن و گشتن مطمئن شدم که اسمه و فهمیدم رضا علیزاده هم تو
ترجمهش نوشته هافلینگ، همین، خلاص... تمام؟ نه، هنوز مُخه ول نمیکنه بدمصّب،
هنوز گیر کرده. رسماً از صد تا شاهقلی و مشقاسم بدتر شده.
کلاً
داره دیوانهم میکنه. دیروز بعدازظهر داشتم کار میکردم، یه صدایی تو سرم میگفت
کاش یه کار بهتری انجام بدی جمعهعصری. تمرگیدم کتاب بخونم، صداهه نگران بود که نهتنها
کارم مونده بلکه شاید هنوز هم کار بهتری داشته باشم. رفتم سراغ فیلم، نگرانیش سهبرابر
شد. نگرانی رو از پلک زدن هم بیخیالتر و سادهتر بهاجرا در میآره، حتی خوابهای
نگران میسازه. هر کاری میکنم نگرانه. وقتی مینویسم هم چند بار نگرانه که شاید
بتونم بهتر هم بنویسم و اصلاً تهش چی میشه و مبادا غلط املائی یا دستوری داشته
باشم و مبادا زهر مار. غذا هم که کوفت میکنم نگرانه. چنان نگرانه که انگار من
صدراعظم پُخپور پشگلورچینم و فهمیدهم ملّتم امروزفردا برنامهی شورش دارن. یکی
از اصلیترین کارهام شده اینکه به فکرام بگم خفهشین و نگران این باشم که نگران
نشم. همیشه انگار یهچیزی رو گازه. همینالآن نگران تعدّد «که» تو چند جملهی
قبلیه، اصلاً همین «که»ی لعنتی رو تبدیل کرده به یکی از بزرگترین دغدغههای ادبیم.
جداً اگه نامیرا بودم یه گلوله خالی میکردم تو مغزم دو ساعت آروم بتمرگه.