دوباره
افتادهام به بیوقفه سیگار کشیدن و... حال نکبتی که هنوز نمیتوانم نام مناسبی
براش پیدا کنم... عصری با رفیقی حرفِ خوب شدن بود و رها شدن از درد، لحظهیی که
درد تمام میشود، درست همان دمی که آدم میفهمد دیگر سرش، دلاش، تناش درد نمیکند،
و خوشی آن لحظه، خوشیاش لرزان از هراسِ برگشتن درد بهخاطر یادآوریاش، و خوشی
دوبارهی اینکه یادآوری برش نمیگرداند فعلاً... ته حرفمان گفتم لابد من هم یک
روز از خودم خوب میشوم.
جداً
خودم ناسور است، خیلی وقت میشود، اینبار انگار بدتر از قبل... نشانههای گفتنی
دارد، مثلاً وسواس، مثلاً بیقراری دائم، اما حالا دیگر فهمیدهام اینها فقط
نشانههای جلدیاند، اصل مرض جاییست که پیداش نکردهام. دوا و درمان هم جواب
نداد. فقط همهچیز انگار بدتر شد. پیش از آن کموبیش یاد گرفته بودم کارهایی کنم
برای کنار آمدن با وضعیت، مثل فشار دادن انگشت روی شقیقهی دردآلود تپنده، عذاب
برطرف نمیشد اما میشد تحملاش کرد... دورهی درمانی نهفقط عذابهای غیرقابلتحمل
خودش را داشت، راه رفتن کلاغوارم را هم خراب کرد... راهحلهای قدیمی را هم قدیمی
کرد... حالا تاب تحمل خودم را ندارم.
چند
ماه پیش ناگهان یک دورهی خشم شروع شد. پیشتر هم شهره به خونسردی نبودم، اما آنروزها
فرق میکرد... به خودم لقب «هالک» دادم... تماموقت خشمگین بودم و هر چیزی خشمام
را بیشتر میکرد و درست مثل «بروس بنر» مارک روفالو مدام به خودم میپیچیدم که هالک
نشوم و چیزی را خراب نکنم. یادم هست یک شب توی تاکسی بهحدی صدای گزارشگرهای رادیو
عصبانیام کرد که دلام خواست، واقعاً میخواستم، با مشت بکوبم توی رادیوی ماشین و
مجبور شدم به دستگیرهی در چنگ بزنم تا کار احمقانهیی ازم سر نزند... و این
احتمالاً از معدود ماجراهای «بانمک» آن خشم کوفتی است. چند هفتهی تمام کارم شده
بود دندانقروچه رفتن و فرو کردن دستهام توی جیبهام و فرار کردن از جلوی آدمها
و «کاپتان امریکا»ها فقط برای اینکه غول خرابکار نشوم... در اوج همین خشم بود که
دستبهدامان اطبای روان شدم و... راستش را بگویم دستکم از رگبار قرص دستخر هم
نصیبم نشد. بیحالی و کرختی مدام نشست روی پوستم و درونم همان آشوب باقی ماند.
سه ماه تمام من از خودم بیزار بودم و دیگران حیران و هیجانزده که چه آرام و باصفا
شدهام... احساس میکردم زندهبهگور شدهام و تحمل این را نداشتم... بیخیالاش
شدم، اما ظاهراً آن حال و هوا بیخیال من نشد.
حالا
دوباره خشمگینام و اینبار بیش از هر کس و هر چیز از خودم... و قسم میخورم اینیکی
غیرقابلتحملتر است، تاکسی بیدستگیرهیی است که نمیشود از آن پیاده شد... دستکم
من دیگر آدم اینجور پیادهشدنها نیستم... حالا هالکم و آقای هایدم افتادهاند
به جان خودم. پیشتر فقط باید تلاش میکردم بیرون نزنند و کاری به کار کسی نداشته
باشم... حالا کجا بهتر از اینجا؟
پزشکهام
و دوستهام مدام از تغییر حرف میزدند و میزنند... صد البته حرف درستی هم هست، کار
درستی هم هست، لِنگ کردن یکی از بهترین راههای پیروزی است. فقط مشکل اینجاست که
حتی اگر بتوانم خودم را لنگ کنم، حوصلهاش را ندارم... چندوقتی سعی میکردم مشکلام
را با همین واژهها تعریف کنم: بیحوصلهگی، بیانگیزهگی، بیمیلی. تلاش بدی هم
نبود، تعریفهای درستی بودند و هستند، فقط مفت نمیارزد فهمیدنشان... تعریفها
برام میل و انگیزه ایجاد نکردند. خیلی قبلتر، قبل از آن چند ماه کذایی، مدتها
بود که میگفتم «خستهام» و کاش هیچوقت با صدای بلند نمیگفتماش... خیلی درد
داشت شنیدن اینکه مگر چه کار کردهیی؟ گاهی فکر میکنم شاید نباید «هالک»م را
زیادی کنترل میکردم... برای بیحیثیت کردن آن تعریفها زمانی خواندن کتابهای
«سلین» جواب میداد، خیلی روزها فقط فکر کردن به فردینانباردامو حالم را خوب میکرد...
اما الآن حوصلهی باردامو را هم ندارم... گفتم که حوصلهی خودم را هم ندارم.
پیدا
کردن نقطهی مناسب برای «تغییر» کار جالبی باید باشد. مثلاً دوروبرم پر شده از
پیشنهاد «از خونه بزن بیرون»... پیشنهادهای خوبِ تزئینی، لنگاش کن پهلوون... بیخود
یاد مادربزرگام افتادم که همیشه یادش میرود پنج دقیقه پیش ماچام کرده و انگار
جزو معدود چیزهایی که دربارهی من یادش مانده این است که باید ماچام کند و عملاً
روزی دهبیستبار میتواند این کار را تکرار کند، تحت هر شرایطی، گاهی تقریباً بهم
حملهور میشود بهقصد ماچ... بههرحال، یکی از پیشنهادهایی هم که درک نمیکنم
همین «بزن بیرون» است. میتوانم خیلیوقتها بیجواب بگذارمش و فقط تشکر کنم و
عذر بخواهم که نگران حال مناند و قیافهی یبسام و رفتار بیقرارم و غرهام حالشان
را خراب میکند، اما وقتی تکرار میشود... کجا بزنم بیرون؟ یکّه توی همین تهران
خرابشدهیی که چند سال پیش سهصفحهی اول یکی از داستانهام را با ریدن بهش و از
کثافتهاش نوشتن پر کردم قدم بزنم؟ تهران آدمهای سرپا و سرحالاش را هم کج بجنبند
میبلعد... سفر بروم؟ این هم پیشنهاد عالیییست، فقط مشکل اینجاست که اضطراب نمیگذارد...
بهترین جاش وقتی است که این حرفها میشود سوسولبازی و لوسبازی... درد و مرض و
مشکل باید کلفت و ستبر و تابلو باشد، حتی وسواسم وقتی بابتش قرص میخوردم محترمتر
شده بود... البته بلدم بزنم توی سر خودم که سرطان که ندارم، حتی دیسک کمر هم
ندارم، حتی روی دماغم جوش هم نمیزند. یک اضطراب ملوس است که گره خورده به وسواس
شدید و... همه دارند! چه کسی مضطرب نمیشود؟ هر روز صبح کافی است اتوبوس و قطار و
تاکسی و الاغ پنج دقیقه دیر برسند تا کلی آدم شاغل مضطرب بشوند... مگر مردم مشکل
ندارند؟
شیفتهی
وقتهاییام که باید جواب «چه کار کردهیی؟» را بدهم. واقعاً من چهکارهام و چه
کار کردهام؟ انگار هر کار دیگری میکردم، جز همین که درگیرش هستم، دیگر حتی مهم
نبود اگر در اوقات فراغتام مینشستم کنار مستراحفرنگی و آببازی میکردم... ولی
حالا اوقات فراغت هم ندارم و انگار این هم لطیفهی بانمکی است برای دیگران...
درآمد هم مهم است. شخصاً چندین سال با پایینترین درآمد ممکن زندگی کردم و شهادت
میدهم گهمفت را هم مفتی نمیدهند آدم بخورد... گاهی فکر میکنم اشتباهام اینجا
بود که هیچوقت درگیر کار ثابتی نشدم... دیگران که روی این قضیه حسابی پافشاری میکنند...
چند
ماه پیش، توی همان دوران درمانام، مدتی به سرم افتاده بود لابد آدم تنلشی هستم.
به دکترم قضیه را گفتم و پیشنهاد داد آنقدر به خودم بگویم تنلش تا بترکم. اما
حتماً یکمرگیم هست که کار ثابتی ندارم و اینقدر هم بهچشم دیگران میآید... فرض
کنم که کار، کاری که من بلدش باشم، آن بیرون ریخته... خب، اعتراف میکنم که روی
کارم وسواس دارم، فیالواقع مرضی وسواس دارم، و معمولاً تا وقتی شک نداشته باشم میتوانم
به بهترین شکل کاری را انجام بدهم قبولاش نمیکنم. برای همین معمولاً ترجیح میدهم
برای خودم کار کنم تا اشتباهی هم پیش نیاید و گفتن ندارد که به خودم بیلاخ هم
ندارم بدهم و در نتیجه دوباره میشوم همان آدم بیکار تنلش قبلی... تنها چیزی که
دربارهی تنلش بودن درک نمیکنم این است که چرا در مورد تنلش بودنام تنلش
نیستم. همیشه فکر میکردم تنلشها باید خیال آسودهتری داشته باشند. گاهی هم فکر
میکنم شاید بیشتر از تنلشی بیسوادم... بله، از کجا معلوم؟ همین چند سال پیش
برای گرفتن یک کار ویراستاری ساده آزمون دادم و قبول نشدم، در واقع حتی کسی تماس
نگرفت که بگوید قبول نشدی... تا پیش از آن فکر میکردم ویراستار خوبی باشم، دستکم
مطمئن بودم از پس علائم سجاوندی برمیآیم و یکذره هم که شده از دستور سر در میآورم،
برای آن کار هم بیشتر از این نمیخواستند... قبول نشدنام فقط یک معنی میتوانست
داشته باشد: احتمالاً ریدهام... راستش بهنظر میرسد کار ویرایش هم آن بیرون
زیاد باقی نمانده، همهی جاها پر است.
گاهگداری
کارهای دیگری هم بهم پیشنهاد میشود... هرچند گفتناش سخت است اما باید اعتراف
کنم نمیتوانم خودم را در بعضی شغلها تصور کنم بدون خونوخونریزی... مثلاً من
فقط بلدم دربارهی کتابهای محبوبم حرف بزنم، حتی فقط بلدم کتابهای محبوبم را
نشان بدهم، گاهی هم اصلاً دلام نمیخواهد با غریبهها حرف بزنم... دارم زر میزنم؟
خب! دکترم گفته هرچقدر میخواهم به خودم بگویم تنلش، بقیه هم هر چه دلشان خواست
بگویند... نه شکمام سیر است و نه خوشبختم، اما میتوانم چیزی را دوست نداشته
باشم... در عوض بعضیچیزها را هم خیلی دوست دارم... این را هم دارم زر میزنم
لابد... قبول دارم حتی همین بیشترْ دوست داشتن بعضیچیزها هم برمیگردد به زمانی
که احوالی بهتر از حالا داشتم.
گاهی
فکر میکنم شاید متعهد و مسئولیتپذیر نیستم. تعهد چند سالیست که بهشدت مضطربم
میکند. یادم هست خیلیسالپیش چندوقتی بهلطف دوستی فرصت تدریس برام پیش آمد...
باید اعتراف کنم از بدترین روزهای زندگیم، روزهای قبل از کلاسام بود. بیدار میشدم
و میدیدم تا خرخره توی این نگرانی فرو رفتهام که مبادا فردا چیزی برای درس دادن
بلد نباشم. تا ظهر پرپر میزدم و ظهر تسلیم میشدم و تا چند ساعت بعد از نیمهشب
توی کتابهام غلت میزدم. یادداشت برمیداشتم، مرور میکردم، حتی تقلب مینوشتم.
فردا صبحاش با اضطرابی مهوّع بیدار میشدم. سعی میکردم توی راه سرم را به کتاب خواندن
گرم کنم، اما نمیشد. مهم نبود در شرایط عادی چقدر باسواد بهنظر میرسیدم یا
برفرض بودم، آن روزها مدام میترسیدم شاگردها چیزی بپرسند و بلد نباشم... انگار
درگیر یک امتحان برزخی شده بودم... آن کلاس که تمام شد به خودم قول دادم دیگر
تدریس نکنم. اضطراباش کشنده بود و خوب میدانستم مهم نیست چقدر بلد باشم، همیشه هول
این را داشتم یکهو بهرام خان بیضایی از ته کلاس دست بلند کند و سوالی بپرسد...
گفتم بیضایی... یکبار هم بهم خبر دادند که همایشان برای کاری دنبال یک دستیار
میگردد. از هیجان داشتم سکته میکردم، بلافاصله شروع کردم به خواندن کتابهایی که
برای کار لازم بود... یادم نیست یک ماه یا دو ماه منتظر بودم و... خب، معلوم است
که خبری نشد... البته اتفاق خوبی بود. بعید میدانم بدون چنان انگیزهیی به آن
زودی میرفتم سراغ مثلاً «هزار و یکشب» و آنطور با ولع میخواندمش. همین خواندن
هزار و یکشب اتفاق خوبی بود... البته لابد ربطی به حرف اصلی ندارد.
یکی
از دوستهام هم انگار عاشق این است که بهم بگویم مسئولیتناپذیر... رفاقت است
دیگر... بههرحال هیچوقت مطمئن نشدم که واقعاً از تعهد گریزانام یا نه... همیشه
بلافاصله اضطراب میآید، همیشه باید بلافاصله بهخودم جواب پس بدهم که اگر اشتباهی
پیش بیاید، کارخرابی، سوتی، اگر فلان و بهمان... الآن کار به جایی کشیده که وقتی
قرار یا برنامهیی دارم هم از روز قبلاش مضطربم...
بههرحال
سی و یک سالم شده و تقریباً دو سالیست نمیفهمم ناگهان چه مرگم شد که به این
روز افتادم... گاهی به خودم میگویم شاید کتاب بعدیم که چاپ شد درست بشود، اما میدانم
اینطورها هم نیست. حالا خیلیوقت است خجالت میکشم حتی به خودم بگویم قبلاً یک
کتابم چاپ شده، چون بلافاصله یادم میافتد اینهمه آدم با اینهمه کتاب و کار...
گاهی
رفتار و حرفهای اطرافیان طوری است که میمانم چرا جملاتشان را با «ایورکا» تمام
نمیکنند. میمانم که من را احمق فرض کردهاند یا چه؟ واقعاً بهنظر نمیرسد ممکن
است خودم به بعضیچیزها و راهحلها فکر کرده باشم... همان «بزن بیرون»... نه! من
بلد نیستم، پاک یادم رفته بود خانه در هم دارد. انگار این هم که مدام میگویم «تا چه
غلطی بکنم؟» زود فراموش میشود... یکی از رفقا زمانی مسئله را اینطور حل کرد که
«دچار ترس از محیطهای خارجی شدی» و مشکل اینجاست که وقتی از خانه میزنم بیرون
هم خیلی وقتها دیگر دلام نمیخواهد برگردم. در این اوضاع و احوالِ خراب اولین
چیزی که بیرون از خودم آزارم میدهد همین پیشنهادهای رو هواست... نان نداری؟
بیسکوئیت بخور. بعضی از رفقام هم ندید مدام پیشنهاد میکنند بنویسم. جواب که میدهم
من حتی در خرابترین احوالم هم دستکم یکروز در میان نوشتنام قطع نمیشود، راضی
نمیشوند. اصرار میکنم که باور کنید مینویسم، ممکن است حتی نوشتههام را
بلافاصله منهدم کنم، اما مینویسم... قسم هم میخورم و جواب نمیدهد. این از آن
مشکلهایی بود که واقعاً نتوانستم حلاش کنم و تصمیم گرفتم بهجای مقاومت فقط بگویم
«چشم». چشم، یادم نبود کارم نوشتن است.
گاهی
حس میکنم کنار خیابانی با یک نخ سیگار خاموش ایستادهام و منتظرم کسی بیاید و
آتشی قرض بگیرم، بعد کسی میآید و بهزور از خیابان ردم میکند.
باید
اعتراف کنم از هر پیشنهادی که بتواند سیگارم را روشن کند استقبال هم میکنم. هنوز
واقعاً تبدیل نشدهام به آدمی که افتاده گوشهی خانه و میخواهد بپوسد. صرفاً خودم
توی کار خودم ماندهام و با اینحال سعی میکنم تا میشود مثل آدم زندگی کنم... که
قبول دارم خیلی هم نمیشود... اما حتی آدمی که توی کار خودش هم مانده حق دارد از
کاری خوشاش نیاید و پیشنهاد عبور از خیابان را رد کند.
از
خودم خسته شدهام؛ بهخصوص از اضطراب نکبتی و وسواس لعنتیم... از شنیدن
پیشنهادهای پوک هم خسته شدهام... خیلی ساده خیلی از این پیشنهادها حتی روشنام هم
نمیکند و وقتی بهشان عمل هم میکنم به جایی نمیرسم. نمیدانم چقدر باید توی
خیابان بیخود قدم بزنم یا جلوی تلویزیون دراز بکشم محض بیرون زدن از اتاقم...
یادم رفت از دکترم بپرسم بیانگیزهگی و بیمیلی هم مرض است یا نه... مشکل اینجاست
که وقتی کاری را انجام میدهم و میبینم چیزی عوض نشد یا حتی وقتی فکر میکنم
انجام کاری چیزی را عوض نمیکند، نمیفهمم چرا باید بیخود به خودم امید بدهم... و
چرا باید اینهمه بشنوم؟ واقعاً گاهی ترجیح میدهم به جای نصیحت و پیشنهاد شنیدن
یک گیلاس ویسکی تعارفام کنند و شروع کنند به جوک گفتن... هنوز بلدم به جوک خوب
بخندم و حتی هنوز فکر میکنم حتماً خودم خشک میشوم و میافتم و خوب میشوم، حتی
اگر ندانم چهطور و چهجور... حال خراب بههرحال چیز مسخرهیی است... و البته آنقدر
هم از عقل بهره بردهام که بفهمم خیلیچیزها خودشان خوب نمیشوند... و اندازهی
تناقض همین چند جملهی پیشین گیر کردهام و بهخیلی غلطها فکر کردهام و با اینحال
نمیدانم چه غلطی باید بکنم که حالم خوب شود... و واقعاً دلام میخواهد بپُکم و
بروم پی کارم... خیلی ساده کم آوردهام و برام مهم نیست که این کم آوردن نشانهی
تنلشی باشد یا مسئولیتناپذیری، برام مهم نیست که چقدر آدم دیگر در اوضاع بدتر از
این گرفتار شدهاند، همانطور که وقتی دلام درد میکند برام مهم نیست که یکی دیگر
یُبس است... فقط قفل کردهام و کم آوردهام و واقعاً خستهام... گاهی دلام میخواهد
هالکام را رها کنم و یادم میافتد بروس بنر نیستم.
9/4/1392