از
هشت و نیم تا حالا بهتزدهم، احتمالاً بهتزده هم خواهم موند فعلاً... کموبیش
قفل کرده ذهنم و با اینکه واقعاً دلم میخواد یهچیزی بنویسم/بگم خالی(تر) شم
جداً چیزی به ذهنم نمیرسه... حالم که خوبه قطعاً. از صبح، بعدِ هر خبر شمارش
آراء، دهدقیقه بالا و پایین پریدم، ولی یه حس مبهمی شبیه دوزاریِ نیافتاده هم
دارم هنوز :)) هنوز مضطربم... و خوشحالم. خوشحالم که خوشحالیم.
ممم...
الآن، امشب، میتونم صادقانه اعتراف کنم که این چند روز آخر چندان امید نداشتم که
پیروز شیم، شاید هم بهتره بگم در واقع کمی خودم رو باخته بودم (بدیهیه که کاملاً
ناامید نشده بودم) بله، ترسیده بودم حسابی و فقط سعی میکردم به نتیجه فکر نکنم و
به خودم تلقین کنم که دقیقاً نمیدونم چرا دارم از اضطراب خفه میشم... شاید برای
همینه که هنوز بهتزدهم... راستش ساعت نزدیکای 9 بود و جلوی ستاد روحانی همه از
خوشی منفجر شده بودن و با اینحال هنوز من از رفقام میپرسیدم «نتیجهی قطعی» چی
شد؟
پوووف...
تبریک
میگم به همهمون :) :D
پ.ن.:
یه بغض حسابی، جدای از باقی بغضا و گریهها، از هشتاد و چهار و هشتاد و هشت تا
حالا خِرکِش کرده بودم و امیدوار بودم امشب بترکه، نترکید که بدمصب، تا همین حالا
هی میآد بترکه یهو روش نیشم هم باز میشه و پس میشینه.