متن
زیر تکهییست از رمانی که فعلاً ناماش را گذاشتهام «فانتزی تهرانپارسی» و
تقریباً یک سال و نیم پیش نوشتن نسخهی اولیهاش را تمام کردهام. اینکه چرا هنوز
بازنویسی و ویرایشاش را شروع نکردهام خودش یک قصهی پرغصهی سرشار از تنبلی و بیامیدی
و اضطراب است و دستکم الآن گفتن ندارد، پس میگذرم و میروم سر اصل مطلب... راستش
این چند هفته زیاد پیش آمد که یاد این بخش از داستان بیافتم و یکهو دلام خواست
همین بخش را کمی تر و تمیز کنم و بگذارم شما هم بخوانید، همین.
پس
این شما و این هم «کاوه قربانینژاد» راوی و شخصیت اصلی داستان.
***
[...]
حق داشت. گند میزدم به فرصتهام، هر فرصتی، اصلاً لازم نبود کسی ساعتها و روزها
با من وقت بگذراند تا این را بفهمد، گند زدن شده بود یکی از کارآییهام، شده بودم
اسطورهی فرصتسوزی، یکجورهایی انگار خود واقعیم نبودم اگر کاری جز این میکردم،
معنی نداشت... اما دوست هم نداشتم کسی این قضیه را توی صورتام بکوبد. خودم خوب
خبر داشتم. حتی نمیتوانستم به خودم بگویم «چه کارش کنم» هیچ نمیتوانستم گند زدنهام
را بیاندازم گردن دیگران... راه نداشت...
بله،
توی پر قو بزرگ نشده بودم. احتمالاً در مقایسه با خیلی از آشناهام وضع چندان خوبی
نداشتم، «امکانات» نداشتم، «وقت» نداشتم... تا وقتی نانخور ننه و بابام بودم باید
به آنها سواری میدادم، بعد هم که مستقل شدم بابت استقلالام باید به عدهیی دیگر
سواری میدادم... اصلاً هیچوقت این قضیهی «استقلال» را نفهمیدم. استقلال توی ذهنام
گره خورده با سواری دادن، از آن موقعیتها که آدم باید بین گه و گهتر انتخاب کند،
بالٱخره یکی هست که زورش بچربد. گیرم بعضی سواریدادنها دردشان بیشتر است و بعضی
کمتر، مثلاً اینکه آدم به یک یا چند دوست و آشنا و عزیز سواری بدهد خیلی زور
دارد، اینکه آدم دستاش جلوی یکی که میشناسد دراز باشد فرق دارد با گردنْ کج
کردن جلوی رئیس... اما هیچوقت دست آدم توی جیب خودش نمیرود و درد هم کم و زیادش
درد است بههرحال... صدالبته از آن آدمها هم نبودم و نیستم که فکر کنم این وضعیت
طبیعی است، طبیعی نبود و نیست، رسمی مزخرف است. دقیقاً چون فرق هست بین اینکه
آدم نانخور سفرهی باباش باشد یا جایی کار کند و حقوق بگیرد، طبیعیاش هم
احتمالاً این است که بابت دومی کمی بهش احترام بگذارند، حق و حقوقاش را محترمانه
بگذارند جلوش، نه اینکه پرت کنند طرفاش، مثل آشغالگوشتی که جلوی سگ میاندازند...
آدم حق دارد غرور داشته باشد، به خودش ببالد، اما خب، ظاهراً قرار نیست آدمها
غرور داشته باشند، دستکم آدمهای درجهدو به پایین. غرور زیادی اینجور آدمها،
امثال منها، برای درجهیکها دردسر درست میکند. رئیس فلان جهنمدره اگر رو کند
که به من نیاز دارد کارش لنگ میزند، مجبور میشود بهم احترام بگذارد، کسی براش
نمیماند تا بهش زور بگوید، توی سرش بزند... شاید بهتر بود اگر میگفتم استقلال
برای آدمصفرهایی مثل من چیز عجیبی است، یکجور توهم است، ما باید همیشه گردنمان
کج باشد و شانههامان فراخ تا یکی دیگر راحت پاهاش را بگذارد این شانه و آن شانهمان
و خودش را تررر راحت کند... فرصت کجا بود... اما... این حرفها هم راضیم نمیکرد،
سبک نمیشدم، دلم با خودم صاف نمیشد. فکر میکردم من تنها که نیستم، خیلیهای
دیگر، خیلی آدمهای سرتر و درستتر از من هم وضع مشابه داشتند.
اینجور
وقتها نمیدانم چرا یکهو یاد گلشیری میافتادم. از وقتی داستانکوتاههاش را
خوانده بودم از سرم بیرون نمیرفت... «فتحنامهی مغان» را که رد کردم حالام خراب
شد. فکری شده بودم که گلشیری و آدمهای همدورهاش یک بار داغ مصدق به دلشان
مانده و دههی سی حسابی سوختهاند، اما وا ندادهاند، تا پنجاه به در و دیوار زدهاند،
بعد انقلاب شده، یکهو ماتشان برده، یکهو همهچیز بههم ریخته، بعضیشان
نتوانستهاند بمانند، جانشان بیتعارف در خطر بوده، یا اصلاً فقط طاقت نداشتهاند...
هیچوقت، واقعاً هیچوقت نتوانستهام قضاوتی منفی روی رفتنشان داشته باشم، حتی
نتوانستهام یکلحظه بهشان حق ندهم... مثلاً چطور میتوانستم به ساعدی حق ندهم؟
چهکارهحسن بودم؟ وقتی داشته خودش را با الکل میکشته کجا بودم که بپرسم توی سرش
چه آشوبی برپاست، چه کشیده؟ بعضیها هم ماندهاند، گلشیری که گفتم... از فتحنامه
که گذشتم دیگر از سرم بیرون نرفت که یکی مثل گلشیری چطور دوام آورد، چطور دههی
شصت و هفتاد را گذراند، اصلاً چطور توانست باز هم بنویسد، از کجا جان میگرفت که
از پا نیافتاد؟ بقیه هم همینطور... بتپرست نیستم، اما هنوز که هنوز است وقتی به
آنها فکر میکنم احساس میکنم حق ندارم گه مفت بخورم. وقتی فکر میکنم بهاینکه
بیضایی چطور تمام عمرش زیر تیغ بوده، احساس میکنم خیلی هم بد نگذراندهام...
اصلاً غلطی نکرده بودم... چهار تا نقد و مقاله و چرند و پرند که بیمیل و سرشکمی
نوشته بودم محض اینکه نان شبام جور شود، بعد حرف شاملو را بیخود قرقره کرده بودم
«که غم نان اگر...» و زهرمار! حق نداشتم خودم را با شاملو مقایسه کنم، او غم ناناش
نگذاشت و یکتنه کولاک کرد، بعد من، آدم نقنقوی فراخباسن بیسواد میتمرگیدم یک
گوشه و دستام را میگرفتم به تخمام و میگفتم «ما» از مشروطهبهاینور قربانی
شدیم، همهمان، از میرزاده عشقی تا من... عوضاش از هدایت خواندن فقط «جندهخایهدار»
گفتن را یاد میگرفتم. فکر میکردم یک سر و گردن از معلم ادبیاتِ الاغمان که جداً
قرقره میکرد «هدایت نخونین، افسرده میشین» بالاترم، اما حقیقتش فقط یکوجب آنورتر
بودم، من فقط فهمیده بودم هدایت خواندن خوب است، اما خواندم و چه کار کردم؟ هیچ!
شدم یکی دیگر که اگر هدایت و ساعدی و صادقی و شاملو و گلشیری و فلانی و بهمانی زنده
بودند دربارهی من و امثال من قصه و شعر و داستان مینوشتند شاید نسل بعدی همان
گهی نشوند که ما شدیم...
از
هر طرف میرفتم میدیدم نمیتوانم به خودم هیچ باجی بدهم، هیچ راهدررویی نداشتم.
حتی نمیتوانستم بگویم فرصتسوزی بهم ارث رسیده... که البته رسیده بود! فرصتسوزی
سرمایهی ملی ما بود. میتوانستیم دور هم بایستیم و با افتخار مثلاً صد سالهگی
فرصتسوزیهای ملیمان را جشن بگیریم. کوچک و بزرگ هم نداشت، حتی همان نسل سوختهی
دههی سی... از مشروطه تا خاتمی هر چه دمدستمان رسید را سوزاندیم، فردی، جمعی...
همین خودم؛ تاریخ میخواندم و سر تکان میدادم و میگفتم خاک بر سر آنهایی که
«صبح درود بر مصدق میگفتند و عصر مرگ بر مصدق» بعد خودم هفتاد و شش درود بر خاتمی
میگفتم و هشتاد و چهار خاک بر سر خاتمی، هشتاد و پنج هم میگفتم ای بابا کجایی
خاتمی، هشتاد و هفت میگفتم گه خوردم خاتمی بیا، یک ماه بعد میگفتم غلط کردی
خاتمی نرو، دو هفته بعد میگفتم آها خاتمی! افتاد ایول، چند روز بعد میگفتم زندهباد
موسوی و خاتمی، یکی دیگر میآمد توی روم میزد که زندهباد کروبی، بعد همه با هم
میگفتیم آی کروبی و خاتمی و موسوی، بعد میگفتیم ئهوا هاشمی، دو سال هم که گذشت
گفتیم خاتمی؟ موسوی؟ کروبی؟ آخی، هاشمی! هر چی اجدادمان تپه کرده بودند را درسته
خوردم و خوردیم و خوردند، یک عده هم نشستند به هیکلمان خندیدند و شاشیدند... بله،
فرصتسوزی فقط کار من یکی نبود، اما این هم راضیام نمیکرد. گهی بودن کون بقیه
چیزی از سوزش کونِ گهی خودم را کم نمیکرد. میتوانستم تا زندهام خودم را جر بدهم
و «کی بود کی بود من نبودم» راه بیاندازم، اما آخرش که چه؟ چند کوزه شیره باید میمالیدم
سرم؟ همین شد که مدتها پیش فکر کردم بیخیال، بچپم توی خودم، خفقان مرگ بگیرم،
تکان نخورم که چیزی را هم نشکنم، سهچهارتا آرزوی کوچکام را سفت بچسبم که همهشان
را به گور نبرم... اما آنها را هم سوزانده بودم...
حق
داشت، به هر چیز خوبی که داشتم گند زده بودم. به تکتک فرصتهام، کوچک یا بزرگ...
چهار سال رفتم دانشگاه، ده تا استاد بد داشتم و دو تا استاد خوب، با بچهها نشستم
سر همان ده تا بد غر زدم و پاک یادم رفت کمی هم بچسبم به همان دو تا خوب. کلی آشنا
پیدا کردم، رفیق شدیم با هم، وقتمان را مالیدیم به در و دیوار، خودش خشک شد
افتاد، هی گفتیم هیچ غلطی نمیشود کرد، بله، «فتحنامهی مغان» را یکی دیگر وقتی
که هیچ غلطی نمیشد کرد نوشته بود، دیگر کاری نمانده بود ما بکنیم غیر از قرقره
کردن اسم نویسنده و خاک بر سرت فلانی را دوست داری و گه به گیسات بهمانی را
نخواندی راه انداختن... از دانشگاه زدم بیرون، بختام زد کفالت گرفتم، از سربازی
کوفتی خلاص شدم و دو سال تمام عمرم را درسته به جیب زدم، ذوق کردم که کلی از همدورهییهام
جلو میافتم، اما چه گهی خوردم؟ دو ماه ذوق کردم و باقیش را نشستم فکر کردم چه
کار بزرگ و کلفتی بکنم که خیلی جلو بیافتم... بعد افتادم دنبال پول، آنهم نرفتم
پی راه آدمحسابیوارش. آنهمه آدم آن بیرون داشتند از نوشتن نان میخوردند، بگیرم
بخور و نمیر، من هم بیشتر نمیخوردم، اما آنها وضعشان بهتر بود، توی کارشان وضعشان
بهتر بود، هزار هزار آدم نبودند، اما همان تکبهتک، کار میکردند، اصلاً یک نفر،
وقتی مینوشت خوباش را مینوشت، سر و تهاش را هم نمیآورد که زودتر کار بعدی را
دست بگیرد که زودتر ده هزار تومان و بیست هزار تومان و چهل هزار تومان بعدی را به
جیب بزند... میخواستم سختیهای درشت بکشم، میخواستم یکتنه همهچیز را زیر و رو
کنم، ادّعام کون خر را پاره میکرد، ولی حالاش را انگار نداشتم. همیشه قرار میگذاشتم
که از فردا یا پسفردا یا توی قبر شروع کنم. فرصتی هم اگر گیرم میآمد...
آدم
خوبی هم نبودم. توی آدم بودن هم میلنگیدم. آدم حتماً که نباید نویسندهی خوبی
باشد، یا توی کارش بهترین باشد... اصلاً من یک نویسندهی خردهپای مزدبگیر، من خر،
خاک برسر، میشد آدم خوبی باشم، چهارپنجتا رفیق دور و برم را نگه دارم... عشق و
عاشقی هم حالیم نمیشد، یک دوستی ساده هم حالیم نمیشد... یک نفر را سراغ نداشتم
که چیزی خلاف میلام گفته باشد و نریده باشم بهش، نقدپذیری را گذاشته بودم در
کوزه و آبش را ریخته بودم توی چاه مستراح... سرتاپام عیب و ایراد بود، هنرم فقط
این بود که میتوانستم همانقدر که به بقیه میرینم به خودم هم برینم، اما ریدن که
نشد کار... آنهمه توی زمین خودم ریده بودم، یونجه هم اگر کاشته بودم خودم و یک
گله گاو را سیر میکرد، اما دستخر هم نکاشتم، فقط راه رفتم و کود تولید کردم،
ریختم سر خودم و بقیه...
چهجوری
از خودم میتوانستم دفاع کنم؟ وقتی تمام زندگیم گز نکرده پاره کرده بودم... تمام
زندگیم حسرت خورده بودم که کاش یکجای این دنیا سوراخی داشت که کسی کشف نکرده
بود، کاش یکی میآمد میگفت کار دنیا اینجوری نیست که همه میگویند، یکی میآمد
میگفت دروغ بارت کردهاند، چیزهایی که میگویند نیست، هست [...]
باورم
نمیشد چه غلطی کردهام... حتی دقیقاً نمیدانستم به کدام غلطم فکر کنم...
تهماندهی
بطری زهرماری حمیدی باقی مانده بود. از کِی گذاشته بودماش توی یخچال که جشن
بگیرم. رفتم برش داشتم و گذاشتم روی میز... هنوز صدام در نمیآمد. بازش کردم که
بخورم، یکهو خجالت کشیدم، هر چه بود خالی کردم توی سینک... بعد؟ از سگ پشیمانتر
شدم. یکلحظه به سرم زده بود پشت آنهمه زرزر که کردم خوبیّت ندارد و خجالت
بکشم... خالیش که کردم بیشتر خجالت کشیدم. هنوز داشتم با معیارهای اره و اوره و
شمسیکوره خودم را قضاوت میکردم. فکر کرده بودم آنهایی که به ما میگویند روشنفکر
عرقخور ببینند دارم عرق میخورم آتو میگیرند... کی؟ کوش؟ روشنفکرم کجا بود؟
پهِنی که توی مخام بار زده بودم که نور نمیداد. هنوز فکر میکردم عرق خوردن با
کار درست کردن منافات دارد. لابد فکر میکردم مشروطه هم به خاطر عرق شکست خورده
بود... حالام از خودم به هم میخورد که آنقدر خر و نفهم و دهنبین و... الاغام...
من هم توی «فتحنامهی مغان» میرفتم شیشهی عرقفروشیها را میآوردم پایین، آخرش
هم نیمهمست فکر میکردم حقام است شلاق بخورم... ریده بودم اساسی.
برچسبها: داستان, کاوهقربانی