نشسته
بودم، سرم توی مانیتور بود به شمردن دندان مورچه. ناگهان پشتسرم چیزی ترکید، صدای
انفجارش آمد. هولزده برگشتم، قلبم توی دهانام میکوبید... لولهی جاروبرقی
افتاده بود روی کفپوش راهرو.
اگر
هنوز هولزده و پریشان و خشمگین نباشم، تا چنددقیقهی پیش بودم. قلبم تند میزد،
عین حیوانی وحشی شده بودم قوز کرده برای دفاع در برابر خطری که وجود ندارد، جور
بدی لبالب بودم که فقط یک تقّه میخواستم برای سرریز. توی اتاقام جوری راه میرفتم
و طوری به اشیاء نگاه میکردم انگار بخواهم تهدیدشان کنم مبادا کج بجنبند که
کارشان ساخته است... انگار نگران که ناگهان یکیشان بپُکد و اعصابم را بترکاند...
*
اینهمه
خشم و ناسوریِ اعصاب... خب، اگر هنوز چند سال پیش بود میتوانستم بگویم برایم تازه
است... تازه نیست، اما هنوز چیزی از عجیب بودناش کم نشده. نه که عمری آدمی آرام
بوده باشم، نه خب، به کمتر جای زندگیم چنین ادعایی میچسبد و... صادقانه میگویم،
چه حیف. اما اینجوریش... از کار میاندازدم اینهمه تنش و خشم بیخود که همراه
شده با پروایی تماموقت... کسلکننده است.
*
مهم
نیست این که در کل چطور فکر میکنم دربارهی اینجور حرفها و ایندست وضعیتها...
ولی، گمانم زندگی نباید اینجوری باشد که کمی سرخوشی چسبیده باشد به ملال آدم...
یا دستکم اوضاع نباید طوری بشود که آدم هم ملول باشد هم نگران... یعنی هیچکدام
از این دو واژه دیگر حرمت و هیبت اصیل خودشان را ندارند؟ یعنی زمانی نبوده که حضور
هر کدام کموبیش وابسته به عدم آن دیگری باشد؟ وهم برم داشته یعنی؟
22/7/1391