شبِ
چهارشنبه بود، اگر درست یادم مانده باشد. خیابانها تا خرخره پُر... از ولیعصر تا
سیدخندان را پیاده آمدم و زیر پل که رسیدم معلوم بود باید بخت خیلی یارم باشد که
بتوانم خودم را برای تماشای مناظره برسانم. کنار رسالت راه افتادم و بالٱخره یک «شخصی»
سوارم کرد. راننده پسری بود جوانتر از خودم ـ یعنی خیلی جوان ـ و گفتن ندارد که زود
بینمان بحث درگرفت و معلوم شد روبهروی هم ایستادهایم. طرفام دو دستی از دکترش
دفاع میکرد و بهخصوص اصرار داشت آرمانشهر اقتصادی پیشرو را نشانم بدهد (بدیهی
است که زیر بار «اوضاع همینروزها را ببین» هم نمیرفت). خلاصه، خیلی تحتتٱثیر
قرار گرفتم و ترسیدم... از باقی حرفهاش گذشته، خب... راستش من با ادبیات علمیتخیلی
بزرگ شدهام و بعضی چیزها، مثل «آرمانشهر» که بعضی آدمها از شنیدناش خوشخوشانشان
میشود، دستکم حسابی وحشتزدهام میکند... بههرحال، امروز صبح نمیدانم چرا تا
چشم باز کردم یاد آن شب و آن بحث و آن آیندهی موعود افتادم. رفتم جلوی آینه، دیدم
هنوز تحتتٱثیرم سرجاش است... همین ده دقیقه پیش هم دوباره یادش افتادم ـ وقتی
نشستم جلوی کامپیوتر و توی اخبار چرخیدم ـ و دیدم اثر دکتر چه دردی هم میکند هی
بیش از پیش و... بیخود یاد «کاین هنوز از نتایج سحر است» افتادم... خب... بیشک من
هم از دستهی بدبینها و آیهی یٱسخوانها هستم که هرقدر چشم میگردانم، بیشتر بهنظرم
میرسد هنوز نیمساعت هم از سحر نگذشته، حالاحالاها هم نخواهد گذاشت، به هیچ
آفتابی هم ربطی ندارد... شاید هم فقط درد کمسوادیم، بهخصوص، در زمینهی تاریخ
است. مثلاً ظهر داشتم فکر میکردم به آنهایی که دلشان میخواهد جهان زیرورو شود
و اثر دکتر کم... خب، نمیشود... بهنظرم میرسد تجربه ظاهراً نشان داده زور را میشود
سرنگون کرد، اما فقط برای چند دقیقه؛ تا وقتی که سرنگونکننده بفهمد مکعب روبیکاش
را فقط سروته کرده و چیزی حل نشده (بله، آدمیام که همین هفتهی پیش فهمیده هیچرقمه
بلد نیست مکعب روبیکی را سروسامان بدهد و یادش نمیرود که با قل دادنِ مکعبْ کفِ
دستش، هیچچیزی جور نمیشود). تجربه چیزهای دیگری هم نشان داده، ولی... هرچه فکر
میکنم میبینم یادم نمیآید جایی خوانده یا دیده یا شنیده باشم که همان زوری که
زور را سرنگون میکند توانسته باشد بیخردی را هم سرنگون کند (اگر در اشتباهم،
روشنام کنید) و ظاهراً تجربه نشان داده مکعبهای روبیک را بیشتر از زور با خرد میشود
راستوریس کرد... بدی بیخردی این است که انگار برخلاف زور، خودش دلیل سرنگونی
خودش نمیشود... البته عدهیی میگویند میشود و مسلماً من طرف آنها نیستم و
احساس میکنم بیخردی زایاتر از خرد است، شاید هم ویروسیتر... گمانم قضیه این
نیست که بیخردی جایی نمیخوابد که آب زیرش برود، واقعیت انگار این است که آب هم
زیرش رفت، رفت؛ براش مهم نیست... از طرفی، بیخردی فقط از شکلی به شکل دیگر درمیآید،
یا نامهای مختلفی میگیرد. مثلاً همین الآن خودم مطمئن نیستم باید مینوشتم بیخردی
یا جهل یا حماقت یا فقط بهسادگی میگفتم نفهمی؟
*
یاد
جوکی قدیمی میافتم که در آن دو گروه سر اینکه دریاچهیی مال کدامشان است با هم
درگیر میشوند. بالٱخره هم یکروز وسط دریاچه طنابی میکشند و نصفاش میکنند. شب
که میشود یک گروه میروند یواشکی طناب را جابهجا کنند و طرف خودشان را بزرگتر،
میبینند آنیکی گروه جمع شدهاند و از اینور طناب به آنور سطلسطل آب میریزند.
نه
گفته بودم میخواهم بامزه تعریفاش کنم و نه گفته بودم ربطی به حرف قبلیم دارد.
یاد
جوک دیگری هم میافتم. یارویی روزی از در خانهاش بیرون میآید و میبیند تودهی
بیشکل و نرمی افتاده جلوی در. خم میشود و انگشت میکند توی توده و میگذارد دهاناش
و مزمزه میکند و میگوید «شیرینیجات که نیست». دوباره میچشد و «ترشیجات هم که
نیست». بار سوم امتحان میکند و یکهو صورتاش میکشد به هم و میگوید «اَه اَه!
این که اَنه. خوب شد پامو روش نذاشتم».
این
هم ربط نداشت؟ اینیکی چطور است. راستش یکجورهایی دلباختهی ضربالمثلها هستم
و این را هم چندیپیش در «امثال و حکم» دهخدا خواندم: «در خانه به کدخدای مانَد
همهچیز».
اینها
هم هستند: «تره به تخماش میره، حسنی به باباش» یا «صفای هرچمن از روی باغبان
پیداست» یا...
ربط
هم نداشتند، نداشتند... بالٱخره به چیزی این دور و برها میمالد، نه؟ خوبیش اصلاً
اینجاست که «تپهی نریده» نمانده... قصهی اینیکی را هم خیلی دوست دارم؛ اینطور
آمده در «امثال و حکم» که «روباهی از درد شکم بطبیب شکایت برد. طبیب گفت از خاک آن
دره که ملوّث نکرده باشی خور. روباه تٱملی کرده گفت اگر دارو منحصر است، مرگ من
ناگزیر باشد چه درهی پاک بجای نماندهام». بله... حالا حکایت ماست، همهی ما.
روباه بزرگه و کوچکه هم ندارد... صادقانه اعتراف کنم حرصام میگیرد وقتی بساط
«اکبری بو میآد» بهپا میشود. بو از بقیه نیست، خودمان هم هستیم، حتی دلام میخواهد
بگویم بیشتر خودمان هستیم...
آنیکی
مَثَل «شاشیدن به زمین سفت و شتک کردن به شاشنده» را هم که حتماً شنیدهاید؟ اینطور
حساب کنیم که مثلاً ما همان زمین، و... کو زمین سفت؟ شتک کجا بود؟ همه دنبال آتش
تند و سیل خروشان و کوفتزهرمار جنبانیم؛ زمین سفت کسی میخواهد چهکار؟ زیاد طالب
ندارد انگار، اصلاً کی حوصله دارد؟ همانطور که حتماً خیلی از اجداد بزرگوارمان
قرنها و سالهاست گفتهاند و خواستهاند، مشکل یا همین فردا باید حل شود یا گور
باباش، همین فّردا باید حل شود. تجربه هم که نشان داده خوشبختانه ما بارها توانستهایم
مشکلات را همین فردا حل کنیم، یکذره هم به سیگار ترک کردن برنارد شاو نگفتهایم
برو آنور. شاو بود دیگر؟