این
را که چرا چند سال پیش چندوقتی تصمیم گرفتم سیگارم را کم کنم، خیلیخیلی کم، دلیل
اصلیاش را، هیچکس غیر از خودم نمیداند؛ حتی نزدیکترین دوستانام، که آن نیمهی
متلکخورتر و خرانهی قضیه را بهاندازهی کافی پسندیدهاند برای دلیل گرفتن...
ممم... صدالبته خبر هم ندارند که این نیمهی نگفته متلکخورش ملستر و خیلیخیلی
خرانهتر از آن چیزی است که فکرش را بکنند. فیالواقع اگر بدانند نیمهی دیگری با
این مشخصات هست خشتکام را پرچم میکنند که بهشان بگویم.
(میانپرده:
صادقانه باید اعتراف کنم ـ هرچند نه اعترافی در کار است و نه نیازی به صداقت.
صادقانهاش این است که قبلاش اعتراف کنم خوشخوشانم میشود از حرف زدن دربارهی
رمانی که اسفند ماه تمام کردم... هر بار یادش میافتم :دی ـ بله، باید بگویم فعلنکاوهقربانی
آن فعلاً «تهرانپارس ـ امر فانتاستیک» یا «فانتزی تهرانپارسی» را برای این خیلی
دوست دارم که یادش دادم خیلیخیلیخرانههای زندگیاش را بگوید، احتمالزیاد
برخلاف خودم.)
اما...
از آن دوران کمسیگاری حسی یادم مانده...
سیگار
صبح، یکی بین صبح تا ناهار، یکی بعد از ناهار، یکی عصر و یکی هم بعد از شام و شاید
یکی آخرشب. این میان مسابقهیی هم در جریان بود: ببینیم کدام نوبت را میشود
نکشید... آن لحظههای به تعویق انداختن سیگار بعدی، دلهرهی ساده اما پراهمیت نیمساعت
دیگر تحمل کردن، هیجانِ بردنِ مسابقهیی که برای آدم روزییکپاکتی بُرد و باختاش
یکاندازه لذت دارد و بُردش فقط غرورک دلنشینی اضافه... و این غرورک دلنشین، مثل
رو هوا زدن چیزی که دارد میافتد، مثل شکستن رکورد شخصی سودوکوی سخت یا مثل بی شرط
چاقو خریدن هندوانهی خوب... حذف سیگار موعود عصرانه و رسیدن به سیگار بعد از شام
خیلی کیف دارد و بعدها یادآوری لحظات بین دو وعده کیفی بیشتر... یادم هست یک روزش
را موفق شدم فقط یک نخ بکشم و تا یک ماه بعد هروقت یادم میافتاد :)
بعد
از آن دیگر نتوانستم سیگارم را آنجور کم کنم. حتی به همان دلیل کماکانمهم خرانهتر
هم نتوانستم. همان زمانِ بین دو سیگار مشکل بود. مضطرب میشدم، میترسیدم نتوانم
مثلاً یکساعت سیگار بعدی را بیاندازم عقب، اضطراب بیشتر میشد، بیشتر میشد،
بیشتر میشد و یکهو بیخیال میشدم. اینطور بگویم که انگار یکی روشن میکردم تا
اعصابام آرام شود و بتوانم یکساعتِ بین دو سیگار را بگذرانم... حالا چندوقتیکبار
مجبور مسابقه بگذارم که از بیست رد نشوم. گمانام آخرینباری هم که رفتم دکتر قلب
بیست سالام بود (اولینبارش انگار راهنمایی میرفتم و این را خوب یادم هست که
قرار بود بعدش زود برم گردانند مدرسه و دکتر که معاینه میکرد آرزو میکردم بگوید
کلاً قلبام از کار افتاده و لازم نیست برگردم مدرسه). همان آخرینبار، دکتر پرسید
روزی چقدر سیگار میکشم، گفتم یک و نیم پاکت، دکتر چشمغرهیی رفت و توی پروندهام
نوشت بیست نخ... خب، راستش تا همین چندلحظه پیش همیشه فکر میکردم عجب دکتر خری،
اصلاً میخواستم همین را هم بگویم، اما چندلحظه پیش داییجان درونام گفت شاید مردکِ
گه فکر کرده خواستهم چسی بیایم.
*
حالا
چندوقتیست، شاید خیلیوقت، خیلیچیزها شده شبیه همان کم کردن سیگار. هی عقب میاندازم
و عقب میاندازم، برای وقتی بهتر، نتیجهیی بهتر؛ دستآخر نرسیده به مقصد، راه
نیافتاده، چپ میکنم.